logo





توله سگ پیشانی سفید

پنجشنبه ۲۰ شهريور ۱۳۹۳ - ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
سگ نگو،هیبت شیر داشت. یال از کوپال در رفته. زردحنائی، بارگه های سفید رو پشت و گرده هاو سینه اش.اهل دوراطراف نبود. سگ های منطقه هرکدام حداقل چند لقمه ای از دست پسرهای سردار گرفته بودند. هرکدام شان را هر جا می دیدند دمی تکان می دادند.این یکی معلوم نبود ناغافل از کجا یافتش شده بود.اهل هیچ تعریف تعارفی نبود. سگ در دو مرحله اصلا شوخی سرش نیست: غذا که می خورد و زمانی که تازه توله انداخته رو زمین، کسی بهش نزدیک شود لت و پارش می کند.
عدل آمده بودکنارجالیزخربزه چهارپسربزن بهادرسردارتوگودال کنارتپه یک کاریزشش تاتوله هرکدام ازدیگری قشنگ ترزائیده بود.کنارگودال نشسته بودوباششدانگ حواسش همه جارا می پائید.مردمیخواست که به گودال وتوله های هفت هشت روزه اش نزدیک شود...
بچه تخس سه چهارساله نعره میکشیدم وپاروخاک میکوبیدم که توله سگ میخوام!من کی بودم؟تک پسربرادربزرگ پهلوان خلیل.همیشه هم رودوشش بودم.پهلوان خلیل کی بود؟سیزده نوروزگذشته تمام پهلوان های منطقه کنارتپه های تراب آبادنزدیک گبندخیام مثل هرسال جمع شده وکشتی گرفته بودند.پهلوان خلیل پشت همه را به خاک رسانده وشده بودپهلوان اول منطقه.
آن روزچهارپسرسردارخربزومگسی های جالیزرا جمع میکردند،منم روکول پهلوان خلیل آمده بودم سرجالیز.
پهلوان خلیلی دستی روسرم کشیدوگفت«غمت نباشه عموجان،خودم قشنگ ترین توله ش رابرات ازگودال میکشم بیرون.»
عموحسین باخنده طنزآمیزهمیشگیش گفت«اینجا دیگر میدان کشتی نیست.جگردیوداری به گودال نزدیک شو!شیکمت را پاره میکند!این هیولائی که من می بینم!»
پدرم برادربزرگ بود،پهلوان باهاش رودربایستی داشت،خجالت میکشید ازش کاری بخواهد.به عموحسین وعموکربلائی حسن گفت«ازدوطرف یواش یواش به گودال نزدیک شید،سنگ ریزه پرت کنیدوتحریکش کنید چندقدم ازگودال دورش کنیدتوله را کشیده م بیرون.»
کربلائی حسن برادربعدازپدرم،آدمی ترش رووهمیشه اوقاتش تلخ بودو باتحکم حرف میزد.گفت«باباخلیل!جاهل بازی را بگذارکنار!مسخره یک الف بچه شدی؟بگذاربه کارمان برسیم!الان لنگ ظهره وهنوزچندلنگه خربزه جمع نکردیم!یک ساعت دیگرهم هواگرم میشودوکنارجوی کاریززیر سایه درخت یله میدی!»
پهلوان خلیل باهمان خنده همیشگیش گفت«کربلاجان،غلامتم،حواس سگه راپرت کنین،پنج دقیقه بیشترطول نمیکشد.من برای این طفل معصوم ازسرم هم میگذرم.»
به سگ نزدیک شدند.چخ چخ وبه طرفش سنگ پرت کردند.سگ چندبار دورخودش چرخیدوخرناس کشید.سرآخرکه بهش خیلی نزدیک شده بودند،به طرفشان خیزبرداشت وچندقدم ازگودال دورشد.پهلوان خلیل دریک چشم به هم زدن توگودال پرید،پس کله توله ای را گرفت وبیرون پرید.سگ به طرفش پریدومیرفت که روگرده اش بپرد.مشت پتک مانندپهلوان خلیل به عقبش راندوپس کشید.توله سگ پیشانی سفید بامن بزرگ شدو چند سال داشتمش.یادش بخیر.همه شان وهمه چیز رفت...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد