دلارا دارابی بر دار شد اما...
بی عمر زنده ام من وُ این بس عجب مدار
روزِ فراق را که نهد در شمارِ عمر
حافظ
«محمود» جان
از «مرگِ رنگ» مگو
از دلِ شکسته ی شاعرانِ شباهنگ
وان نقش های عاشقانه ی رؤیا
بر تار وُ پودِ یاد
از تاک ها که رها می شوند
لحظه لحظه در آینه
چون گیسوانِ یار
افشان وُ روشن به روی دار
زآوازِ ناتمام
رمزی بگو
از خنیای خون بگو
آنگه که می دوید گرم
شاد وُ پُر نشاط
در جامِ جانِ روز
وکنون چو برگ
پاشیده هر رگش ز هم
شَتَک زده بر بوم
ماسیده در بلوغِ جوان
از شب وُ چشمانِ گشوده ی شب بگو
که برفِ فراموشی اش خشکانده اشک
در بازتابِ بُهتِ ماه
از مرگِ رنگ مگو
از طعنه ی طناب باف وُ شبیخون
از چابکانِ چاوشی خوانِ آرزو
که خفته اند سرد وُ سرنگون
از طرحِ ماتمِ من وُ ما وُ او
از حیرتِ این بوم و بر؛
چیزی بگو
ناگاه نگاه
پیر می شود نوباوه بی پناه
از بغضِ محزون وُ عزلتِ زمان بگو
که یخ زده بر گلویِ نیلوفرِ آفتابیِ دلارای ما
از بغضِ زندگی بگو
هنگام که بوسه می شودش کابوس
هر تن، تابوت وُ ما گسسته وُ مأیوس
از رگبارِ مرگ
در سنگستانِ تگرگ
از سبزه ی فسرده در بهار بگو
قتلِ قناری وُ غزال
قناره های خونچکان
از کودکان وُ دفترِ کاهی بگو
لبخندهای سوخته و دیدگانِ تَر
از مشق های خط خورده ی خیال...
آری ای آشنای من
این ست قصاصِ قصه ی هستیِ ما
توفانِ رنگ و بالهای شکسته دم به دم
با مویه های غریبانه در غروب...
در مسلخی که تصویر را وُ
خواب را
در خون کِشَند به خنجرِ خندانِ خود نو به نو
با پیکرش شکسته وُ
پاره پاره پیرهن پگاه
چون سایه می رود به سکوت...
بر برج های جنون ایستاده اند
لباده هایشان در باد
تکان می خورد هنوز...
2009-05-03
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مرگ رنگ، شعری از محمود کویر
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد