logo





خانه غزل خانوم

پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳ - ۲۱ اوت ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
اصلا وابدا خیالات ورت ندارد که ازش تعریف می کنم . چرا؟ هم کانونی بودیم،ادب حکم می کرد، رمانم از زیر چاپ اول که درآمد زیر عنوانش تو صفحه اول نوشتم وامضا کردم و تقدیمش کردم. قبلا درباره کتاب هائی چیزهائی نوشته بود. از طرز نگاه و دیدگاه هاش خوشم می امد. چندماه گذشت .یک شب بعداز جلسه کانون تو پیکان یکی ازهم کانونی ها می رفتیم.اشاره شده بود تارساندن خانم ها به خانه هاشان تنهاهاشان نگذاریم و تو راه کمابیش هواشان را داشته باشیم. خانم وکیل(اسم نمی ارم) سرکوچه سرازیریشان تو بلند یوسف آباد پیاده که شداشاره کرد وآهسته گفت:
کوچه تاریکه، پیاده شو و باچن قدم فاصله تا داخل خانه شدن مواظبش باش».
بعد خودش پیاده می شد. آپارتمانش کنار جنوب بزرگراه صدر بود. تو محوطه مجتمع جلوی ورودی پیاده شد. درست یادم نیست،آپارتمانش تو طبقات بالا بود. آپارتمان جادارترتمیزی بود.خیلی هم خوش سلیقه آرایش وتزئینش کرده بود.مثل کاراکترخودش به دل می نشست.بعدازآنهمه سال هنوز فطرت وفروتنی ورک گوئی دوران معلم بودنش را داشت وازبالیدن به آن غافل نمیشد.نمونه زنده اش این که همان شب توماشین گفت(همیشه آهسته ونرم وملایم حرف میزد،سخنرانی وشعرخوانیهاش هم توجلسات نرم وملایم امامحکم بود.)
«رمانت راخواندم.به نظرم ازبیشترکارهائی که درباره شان اظهارنظرکرده م برای چیزی نوشتن مقدم تراست.اماچیزی نمی نویسم.»
«چرانمی نویسید؟میشه دلیلشو بهم بگین؟»
«توکتاب موضع چپیهاروداری،من باچپ میانه خوبی ندارم.همین.»
حالاچراش را فهمیدی؟من خصلتهای خوب دیگرش را دوست دارم.تمام روشنفکرهاکه نباید موبه موهم فکرمن باشند.
سرخیابان کناراتوبان صدرپیاده شدم.پل روی اتوبان را گذشتم.ساکن ملاصدرا تو کناره شمالی اتوبان صدر بودم. همسایه بودیم. روزها که میامد بیرون قدم بزند واز فروشگاه گوشت ملاصدرا خرید کند، گاهی میدمش. خانه من هم روبلندیهای پشت ملاصدرابود.سلام علیک میکردیم،تعارف میکردم که برسانمش،میگفت:
«شبانه روزتوخانه م،به بهانه خریدآمده م کمی قدم بزنم،میخوای حرامش کنی؟نه،مانع ورزشم نشو.»
«معلم ...خانه ست ها!»
«سلام برسان.حتمامیام.الان مهمان میرسه،باید برم.ورش داربیائین پیشم،فاصله مایه پله،پل صراط که نیست!»
خانمم معلم نوه اش بود.نوه اش راخیلی دوست میداشت.نوه اش حلقه رابط مان بود.میگفت دوست دارم خانم معلمو توخانه مامان بزرگم ببینم.
چند بارماراکشانده بودآنجا.
حالا،همه این حرفهارا زدم که بگویم علیرغم هم فکرم نبودن و درباره رمانم ننوشتن،ازش خوشم میامد.چرا؟ازهمه قضایاوحوادث قبلیش که بگذریم،آن شب بهم ثابت شدآدم شجاع وقابل ستایشی است. حالا چراش رابهت میگویم:
آن شب مراسم خطم دومظلوم محبوب شهیداهل قلم راتوخانه اش گرفته بودند.هیات دبیران کانون(خودش هم یکی ازاعضای برجسته هیات دبیران بود)،خانواده شهدا،بیشتراعضاجمع بودند.توآپارتمانش جای سوزن اندازه نبود.مراسم خطم وعزاداری خیلی متین وآرام برگزارشدوجاری بود. اواسط مراسم دارودسته سعیداسلامی (امامی)هجوم آوردند.قمه کشها پائین وتومحوطه جلوی راهروجاروجنجال میکردند.سعیداسلامی وچندنفر دیگرباآسانسورآمدندبالا.درزدند.غزل خانم وچندنفرپشت سرش درراباز کردند.سعیداسلامی گفت:
«خونه فتنه یافسادراه انداختین؟»
خانم غزل جلویشان سینه سپرکرد،شق رق ایستادونگذاشت داخل شوندو گفت«بی سروصدامراسم خطم عزیزانمان رابرگزارکردیم.کدوم همسایه شکایت داره؟چرانصف شب آرامش مردم را به هم میزنین؟»
«کاری نداریم.اداره کننده های اصلی بیان بامابریم پائین،چندتاسئوال داریم.»
«مجلس ختم داریم،هیچ خلاف وسروصدائی هم نداریم.هیچ کس پاازاین دربیرون نمیگذاره.اگه پاتوخانه بگذارین خونتنون به گردن خودتونه. جوون اینجاخیلی زیاده،همه م دلشون پره واماده انفجارن.»
«خیلی خب،پس لیست اسامی کسائی که اینجان تحویل بدین تاکاری بهتون نداشته باشیم وبریم،وگرنه اونائی که پائینن میان بالاوخونه رو به آتیش میکشن.»
«اینجام جووناخیلی زیادن،همه م دل پرخونی ازشوماهادارن.ازجونشونم گذشتن،امحتانش مجانیه،چماقداراروبفرستین بالاتاانتفاممونوازتون بگیریم. اینهمه جماعت میریزیم بیرون تومحوطه وشهر،نصف شبی تموم اهالی رومیکشیم توخیابونا.دق دلمونوازتون میگیریم.هیچ اسمیم ازاین دربیرون نمیره....»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد