logo





پیش ازهفت سالگی

سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹ اوت ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan03.jpg
هفت ساله نشده بودم.هنوزازکلاس ومدرسه خبری نبود.آن روزهاتوشهرماملاک مدرسه رفتن هفت سالگی نبود.خیلیهاپشت لب شان کلک درکه میاورد میرفتندسرکلاس اول.خودم یکی ازهمانهابودم.هیچ خدائی رابنده نبودم.خانه،محله وشهرازدستم عاصی بودند.بارهاازرودیوار افتاده بودم.ازدرخت پائین پرت شده بودم.سرودست وپام شکسته بود. تودیوارهاوکمرکش چاهها دست تولانه گنجشک ها میکردم.دستم چندبار به جای جوجه گنجشک روپوست نرم مارکشیده شد.یک بارازکمرکش چاه تلپی افتادم ته چاه.نیمه خشت پخته ی اززیرپام کنده شده آمدوکوبیده شدرورانم.خوب شده توسرم نخورد،چاهه توگندمزارهای بیرون شهربود. اگرخرابی کرده وگل وگشادبود نمیتوانستم خودم رابالابکشم وهمانجاریغ رحمت راسرمیکشیدم.به خودم که آمدم ازترس مارپاهام رابه دوطرف حلقه چاه گیردادم وگاماس گاماس بالاوبیرون کشیدم.راه که میرفتم استخوان رانم خرت خرت صدامیکرد.ازترس پدرم به هیجکس بروزندادم. مدتی گذشت وخودش خوب شد.
مادرم همیشه شیشه دواقرمزدستش بود،توسروسینه خودش میزدودنبالم میدویدکه زخم وزیلهام رادواقرمزبزند.پدرومادرم ازدستم تنگ امدندوسپرتنم دست ملاعبداله مکتب دارمحله.
ملاعبداله کناراطاق ومکتبش یک دسته ترکه ی نرم وملایم مثل کابل داشت،کنارنهالیچه اش جلوی چشمم گذاشت که حواسم راجمع کنم ومثل بچه آدمیزادسربه راه وپابه راه باشم...
ماه اول شدم مبصرمکتب.هرچه ملاعبداله میگفت درجاحفظ میکردم. میگفت:
«الف وب ضبراب،جیم ودال ضبرجد.حالاتوبگوتخم جن!»
بدون لکنت زبان،مثل نوارضبط صوت تکرارمیکردم وتحویلش میدادم. چشمهاش اوریب قیقاج میشد.بعدچیزسختی مثل عمه جزو رامیگفت که خیطم کندومیگفت توبگوتخم جن!عیناتکرارمیکردم وتحویلش میدادم.این قضیه تااواخردوره اول دبیرستانهم ادامه داشت.کی به کتاب نگاه میکرد. هرچه معلم میگفت همان سرکلاس حفظ میکردم.فرداش عین کلمات معلم را پای تخته سیاه تحویلش میدادم.چارشاخ میشد،ته کلاس روصندلی می نشست،پاهاش را روهم می انداخت ومیگفت:
«خیلی خب،همونجاواستا،توبه جای من درس بده بچه تخس!بااون خط خرچنگ قورباغه ت!همیناروکه گفتی،شکلاشوبکش ودوباره تشریح کن، بچه ها!خنگای خدایادبیگیرین!تموم تکیه کلومای منم توکله ش کپی کرده تخم جن ناآرام!»
ملاعبداله آخرخلقش تنگ شد،کف دستهام راباترکه هاش کبودکردو پرسید:
«قبلاتوکدوم مکتب خونه سوادیادگرفتی که خبرنشده م تخم جن! من ازجیک وپوک تموم محله وشهرباخبرم،چیجوری اینو نفهمیدم؟»
«آشیخ هیچ جادرس نخونده م تاحالا.»
«دروغ میگی تخم جن.بایداقرارکنی ایناروقبلاکجایادگرفتی،وگرنه تموم این دسته ترکه روبه تنت خردمیکنم.تخم جن!»
«هرچی میگی فوری حفظ میشم،ایرادکارهمینه،دست خودم که نیست.»
«الان جلوی همین بچه مچتو میگیرم وپدرتودرمیارم تخم جن!حالایه شعری میخونم که به گوش پدرجدتم نخورده باشه،ببینم چیجوری هرچی میگم فوری حفظ میشی،خوب گوشاتوواکن!اگه درجاحفظ نشی تموم تنتوبااین ترکه ها کبودمیکنم!»
ملاعبداله بادتوعبای کهنه اش انداخت وشروع کردبه قدم زدن تواطاق یامکتب خانه اش ومثل حربن ریاحی خواند:
«من مست وتودیوانه،ماراکه بردخانه؟/صدبارتراگفتم،کم زن دوسه پیمانه/ درشهریکی کس راهشیارنمی بینم/هریک بدترازدیگر،شوریده ودیوانه....»
تمام این غزل شمس راخواند،بهم چشم غره رفت وگفت:
«این بچه های عن دماغی که این حرفاحالیشون نیست.ایناروواسه تو خوندم که مثل خرتوگل بمونی وپدرتخم جن تودربیارم.حواستم باشه،این حرفاهمه ش اشاره به خداست،فکرای شیطانی به کله پوکت نزنه.توکه عالم دهری،هرچی خوندم تکرارکن!نکنی جلواین بچه هابااین ترکه ها پدرتخم جن تومیگذارم کف دستت.»
جلوی ملاعبداله وایستادم،روبه روی بچه ها شعرراباهمان ادا-اطوارآشیخ خواندم.ملاعبداله ماتش برد.باچشم های ازحدقه درآمده نگاهم کردوگفت:
« بیاجلوتخم جن!هنوزسرازتخم درنیاوردی ادای منودرمیاری!پدرتومیگذارم کف دستت!بگوبدونم تروکدوم جادوگروجن فرستاده مکتب منو هم بریزی! راستشونگی،اونقدرترکه روکف دستات میکوبم که خون راه بیفته!بازی بازی باملاعبداله م بازی!فرستادنت اینجا دکون دستگاه ملاعبداله رو تخته کنی!یااله،برو بردل ننه ت!جای تو اینجانیست تخم جن...!»

*
هفت ساله که بودم تنهاخیابان اصلی شهرنشابورآسفالت شد. اولش فلکه خیام وآخرش فلکه ایران وسینمای ارباب ارشک بود.خوش داشتم پابرهنه روآسفالتهاراه بروم.گاهی که کسی پیدانمی شداذیتش کنم باخودم مسابقه میگذاشتم،پابرهنه ازفلکه خیام تافلکه ایران وکنارسینمای ارباب ارشک یک نفس روآسفالت میدویدم.
بازخانه ومحله وشهررابه ستوه آوردم.پدرومادرم برنامه تازه ای ریختندکه ازشرم خلاص شوند.پدرم گوشم را گرفت وبرددردکان قنادی حاجی هوشمندسرکوچه سرسنگ روبه روی بازاربازازهاوگفت:
«حجاقاگفتین شاگردلازم دارین.پسرموخدمتتون میگذارم.گوشتش مال شوماواستخونش مال من.کج جنبیددمارازروزگارش درآرین.»
پادوی فنادی حاج هوشمندتواول کوچه سرسنگ نشابورشدم.حاجی اولین کسی بودکه کشفم کرد.روزی دوونیم قران مزدبهم میداد.برای خودش ومهمانهاش ازقهوه خانه روی آب انبارچای میاوردم.عصرهام گوشت وچیزهائی میخردومیبردم خانه میدادم حاجیه خانوم.
یک ماهی شاگردقنادی حاجی بودم.آن روزغروبی دوحاجی مثل خودش باعمامه شیرشکری مهمانش بودند.صدایم کردوگفت:
«ازقهوخونه بالای اب انباریه قوری چای وسه تا استکان بگیربیارکارت دارم.»
سینی چای رارومیزجلوی پیشخوان حاجی ومهمانهاش گذاشتم. حاجی سیگارهمای خودرا به چوب سیگارچوبی بلندش زدوبه دوستهاش گفت:
«میخوام یکی ازاعجوبه های روزگارو نشونتون بدم.»
روبه من کردوگفت«بیااین کنارواین روزنامه رو بخون.»
حاجی سوادسیاقی داشت.روزنامه راباصدای بلندوتته پته میخواند. روچارپایه کناردرنشسته بودم،گوش میدادم وحفظ میکردم.بعدبا صدای بلندبرای حاجی میخواندم.حاجی روزنامه راجلوی من گذاشت وگفت باصدای بلند بخوان.به حاجیهای دیگرگفت«اصلامدرسه نرفته وسوادمواد نداره.»
حاجی روبه من کردوگفت«میخوام یه جایزه بهت بدم.اگه هرچی پرسیدم درست جواب دادی هم پول بهت میدم وهم فردابروواسه خودت تاخودشب به حساب من توشهرگردش وکیف کن.»
گفتم«فبول دارم حجاقا.»
«الان آخرماهه،ازاول ماه موبه موبگوچیقدازمن پول گرفتی؟»
«ففط روز،یاساعتشم بگم؟»
«اگه فقط روزشوبگی یک قرون میدم،اگه ساعتشم بگی سی شی میدم،اگه همه شوبگی دوفرون میدم.دوفرون بیستا گردو میشه،تموم فردارومیتونی گردوبازی کنی وگردوبشکونی وبخوری نامرد!»
«نه حجاقا،سینمای ارباب ارشک فیلم امیرارسلان داره »
« چیقدمیشه نامرد!»
«سه قران حجاقا.»
«جهنم،اگه همه شو بگی میدم.»
« بفرمائین حجاقا»
«روزاول ماه چن شنبه بود،چیقدگرفتی وخرج چی کردی؟»
«شنبه بود،یک قرون گرفتم،خرماخریدم وخوردم.»
«روزدهم ماه چن شنبه بود،چیقدگرفتی وچیکارش کردی؟»
«سه شنبه بود،سه قرون گرفتم وغروب رفتم سینماارباب ارشک وشب کتک مفصلی خوردم.»
«بیستم چن شنبه بود،چیقدگرفتی وچیکارش کردی؟»
«پنجشنبه بود،سی شی گرفتم،رفتم فمارزدم وباختم،بالب ولوچه آویزون رفتم خونه وکتک مفصلی خوردم.»
«خیلی خب،سیم که هفته پیش بودچیقدگرفتی وچیکارش کردی؟»
«پنج قرون ته مونده مزدموگرفتم،بردم دادم ننه م که بره پاچراغ شیره بکشه وبابابام دعواشون نشه.»
«برپدرت لعنت تخم جن!همه شو تودفترم سیاق نویسی کرده بودم،مو نمیرنه.ازکجات درمیاری!بیا،اینم سه فرون،دیگه غروبه،برو...فردام برو سینمای امیرارسلان،بعدشم تاخودشب گردوبازی وکیف کن،خیالتم راحت،به باباتم نمیگم....»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد