logo





غَمِ غُربت و سوگ مادر

سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۳ - ۱۹ اوت ۲۰۱۴

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
از فرط هيجان، درد مرموزی تمامی بدنم را فرا گرفت. رَنج را در كوچک ترين سلول هایم احساس مي كردم. بيست سال بود كه به اين حالت دچار مي شدم و اين پديده برایم عادت گردیده بود. و آن سال هایی بودند كه شش هزار كيلومتر دور از زادگاهم بسر مي بردم. در اين مدت علاقمند بودم تا با فاميل ها و دوستانم تماس بگيرم. مي خواستم بدانم كه چه اتفاقی در سرزمين پدريم واقع می شود.

اوايل بدنبال كسی مي گشتم. معتمدی که سفره دلم را پيشش باز و خودم را سبک كنم. اما هيچكس قادر نبود به قلبم آرامش دهد.
بعضی اوقات چنان شوكّی به جسمم وارد مي شد كه گويا يک اتفاق ناگواری در وطنم در حال وقوع است. هر لحظه درد ناشی از شوک شديد و شديدتر می گردید و نهايتن بدانجا ميرسيد كه احساس مي نمودم که روحم از جسمم جدا شده است. سپس خود را به اندازه ای سبكبال می يافتم كه براحتی مي توانستم پرواز كنم.

در آن روز، این اتفاق افتاد و در يك ثانيه شش هزار كيلومتر مسافت را بطرف وطنم پيمودم. در يك كوچه، در روستای محل زادگاهم فرود آمدم. كوچه به كوچه را گشتم. به همه محلات سَرَک کشیدم. درب هر خانه ای كه اراده ميكردم تا واردش شوم برويم باز مي شد. هيچكس نمي توانست مانع ورودم گردد. بعد از بيست سال دوری، هنوز همه ی اهالی را مي شناختم. گاهن چهره های بشاشی ميديدم و بعضن مشاهده می کردم كه غم سراسر وجود هم ولايتی هايم را گرفته است. در يك خانه عروس و داماد، و در خانه ای ديگر بيماری در حال سَکرات ديدم. در كلبه ای يك طفل تازه متولد شده توجّه ام را جلب كرد. او از آينده و سرنوشت خود بی خبر بود. همانطور که من در طفولیت مطلع نبودم که به غم غربت گرفتار خواهم گردید.
متوجّه محل خالی افراد سالخورده شدم كه فوت كرده بودند و بعضی از آشنايان را ديگر نمي ديدم. خيلی مادرهای گريان را ديدم كه همسران و فرزندانشان را از دست داده بودند. پدرانی را مشاهده نمودم که گرد پیری بر چهره نشانده و کمرشان در زیر بار غم و غصه خم گردیده بود.
نوعروسی روی زمين نشسته و زانوی غم بغل نموده و زار ميزد. به گیسوانش چنگ می کشید و با ناخن ها چهره می خراشید. همسر جوانش در جنگ كشته شده بود.

وارد خانه پدريم شدم، خانه ای كه دوران كودكيم را در آن گذرانده بودم. در هر گوشه و کنارش بدنبال مادرم مي گشتم. تلاشم بی فایده بود و نتوانستم پيدایش كنم. آن مکان كاملن خالی و به ویرانه ای تبدیل گردیده بود. بطرف درخت گردوی کهن سالی رفتم كه حدود صد سال در باغ جلوی بالكن ما بر تنه تنومندش استوار بود و آن كلاغ هنوز هم بر روی شاخه اش لانه داشت. او را از همان دوران طفولیت می شناختم. از اينكه يكديگر را ديدیم خوشحال بوديم. در كشور ما مرسوم است كه كلاغ خبر چين و فاش كننده اسرار است. فكر كردم كه شايد او خبری از مادرم داشته باشد.
دست محبت به سویش تکان دادم و پرسيدم:
ميدانی مادرم كجاست؟
قار قار بلندی از سر عصبانیت سر داد و گفت:
"کجا بودی این همه سال؟ آخرين باری كه مادرت را ديدم تابستان گذشته بود. يک ماه به اين اميد كه روزی باز گردی در اين خانه مشغول دعا بود و ناله می کرد. بعد از آن به خانه پدر بزرگت در محله ی پایين روستا رفت".

به سمت خانه پدر بزرگم به طرف محله ی پایین دويدم.
دیگراز آن فاميل پر جمعيت اثری ندیدم. قبل از اينكه وطنم را ترک کنم، چندین فرزند، ده ها نوه و نتيجه در اطراف پدر و مادر بزرگم جمع بودند. وقتی در آن روز وارد خانه آنها شدم نه فرزندی ديدم، نه نوه و نه نتيجه ای. بطرف بالا خانه در جستجوی ماری رفتم كه دوست مادربزرگم بود. وقتی نوجوان بودم آن مار در سقف پستوی خانه آنها زندگی مي كرد. همه از آن مار مي ترسيدند بجز مادر بزرگ. او هر روز به مار و بچه هايش غذا مي داد. بعضی اوقات با اشتياق در فا صله ای دورتر مي ایستادم و به آنها نگاه ميكردم.
در آنروز مار را تنها در گوشه ای از پستو پيدا كردم. پیر شده و با تعجب نگاهم ميكرد. او هم من را شناخته بود.
از مار سراغ پدربزرگ و مادربزرگم را گرفتم. پیچ و خمی به خودش داد و به هر زحمتی که بود روی دمش ایستاد. سرش را به طرف من خم کرد و گفت:
"ای جوان، تو خيلی دير آمدی!! وقتی كه بچه ها و نوه ها آنها را تنها در پشت سر باقی گذاشتند و رفتند، غم وجودشان را فرا گرفته بود. مادر بزرگت هر روز تک و تنها در گوشه ای از اطاق مي نشست و به درب ورودی چشم مي دوخت و از غم بی کسی اشک می ریخت. او برای همه شما دلتنگی مي كرد. عاقبت كور شد. پدر بزرگت تنها فردی بود كه از او پرستاری مي نمود. يك ماه پس از فوت پدربزرگ، مادربزرگت نيز مرحوم شد".
از مار پرسيدم كه از مادرم چه خبر داری؟
آهی سوزناک کشید. رویش را برگرداند تا اشک هایش را نبینم و گفت:
"يك سال قبل او به اينجا آمد و گريان در كنار من نشست، از گذشته ها گفت و برایم درد دل نمود. آنقدر گريه كرد كه او هم تقريبن كور شده بود. عاقبت به طرف خانه اتان در پايتخت – جائی كه برادران و خواهرت زندگی ميكنند – رفت".

از مار جدا شدم و به طرف پايتخت پرواز نمودم. وارد خانه پدريم شدم. آنجا خواهر و برادرانم را ديدم. به مكانی نگاه كردم كه مادرم مي نشست. آنجا را خالی يافتم. جويای حالش شدم. وقتی جواب نشنيدم چنان شوكّی بوجودم وارد شد كه مجددن خودم را در محل مسکونیم در كشور هلند يافتم. عرق سردی بر تمامی جسمم نشسته بود. دو باره درد حاصله از شوک را در تمامی وجودم احساس مي كردم و در جستجوی كسی بودم. معتمدی كه بتوانم با او راز دل بگویم.

تلفن بصدا در آمد. برادرم بود. دل نگران و ناراحت گفت:
"مادرمان در بيمارستان بستری است. بهتر است كه با او تماس بگيری".
مادرم كسی بود كه من را بدنيا آورده، زبان مادری آموخته، تغذيه كرده و با فرهنگ، سنت و جامعه خودش آشنایم نموده بود. اما دنيای مادرم با مال من تفاوت داشت. او مادری مهربان با اعتقادات خودش بود. در عین حال که می دانست با او هم عقیده نیستم، دوستم داشت، چرا که فرزندش بودم. علاوه بر آن برای روزگار پيريش لازمم داشت، چرا که پدرم فوت کرده بود و در وطن من خانه سالمندان وجود ندارد و فرزندان موظف به حفاظت از والدينشان در دوران كهولت هستند.

سال ها بعد از به خارج آمدنم شنیدم که مادرم از تصمیمم ناراضی بوده و نگرانی اش بطور روزانه افزايش مي یافته. عاقبت بشدت بيمار گردیده بوده. در اين فاصله و بدون اینکه خبر داشته باشم برادر كوچک ۱۷ساله ام از مدرسه به جبهه جنگ اعزام و در اثر اصابت ترکش خمپاره کشته شده بود. خواهر بيست و دو ساله ام سرطان گرفته و فوت نموده و ديگر خواهرم چشمش را از دست داده بود. همه اينها به همراه ده ها مشكلات ديگر كافی بود تا باعث "دق مرگ" شدن يك مادر شود. او ديگر از اين دنيا بتنگ آمده بود.

در آن روز از برادرم شنيدم كه مادرمان در بيمارستان بستری است. بايد به او تلفن مي زدم.
فكر كردم كه چه چيزهائی در جواب سئوالاتش بگويم. اگر از من بخواهد كه برای ديدارش به ايران بروم، آیا بايد جواب مثبت و يا منفی بدهم؟
به یاد آموخته های دوران چریکی در قبل و پاسی بعد از انقلاب سال ۱۳۵۷افتادم که برای مبارزه و رسیدن به هدف باید نه تنها دوستان را فراموش می کردیم بلکه از مادر، پدر، همسر و فرزندان نیز گذشته و آنها را در راه نجات "خلق قهرمان" فدا می نمودیم. در این زمان، مبارزه چریکی و اِعمال خشونت برای رسیدن به اهداف برایم بی معنی شده بود، اما گذشتن از اهدافم برای دیار مادرم قابل قبولم نبود.

به بيمارستان زنگ زدم و سراغ مادرم را گرفتم. او به سختی حرف مي زد و خوشحال بود كه صدايم را مي شنود.
با صدایی گرفته، لرزان و نگران پرسید:
"پسرم، من دارم مي ميرم. آخرين آرزويم اينه كه در لحظات آخر عمرم تو را ببينم. قول ميدی كه قبل از مرگم پیشم بیای"؟
هِق هِق کنان در جوابش گفتم:
" ای مادر، آرزوی من هم دیدار تو است. اما اكنون امكان آن نيست".

بعد از چند ساعت به یاد نصایح آن پیر دانا و بزرگ فامیل افتادم که در روزهایی که سرمست از مبارزه و مغرور به اَعمالم بودم، سر در گوشم نهاد و گفت:
"زمانی مبارزه در راه آزادی خلق به واقعیت خواهد پیوست که ابتدا به روابط و نیازهای خانوادگی اهمیت قایل باشی".
لذا از آنچه به مادرم گفته بودم پشيمان شدم. حداقل می توانستم با یک جواب مثبت امیدوارش نگهدارم.
مجددن با بيمارستان تماس و سراغ مادرم را گرفتم.

پرستار جواب داد و گفت:
"مي بخشيد آقا، ما در اين بخش بیماری بنام خديجه نداريم".


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد