logo





ملاحظاتی در مقایسه ی فلسفه ی شرقی و غربی

دوشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۴ اوت ۲۰۱۴

پروفسور فرهاد قابوسی

خلاصه و منظور: بحث یادگیری استدلال صحیح فلسفی در اروپا از اندیشه ی فلسفی شرقی (اسلامی ـ بودایی) بواسطه ی ابن سینا که در بخشهای پیشین رساله آوردم، طبعأ ضرورت توجه به کیفیت اندیشه ی فلسفی در شرق و غرب را مطرح می کند. نظر من در این رابطه همچنانکه متعددأ یاد آوری کرده ام (1)، اینست که من تفاوتی کیفی در این میان نمی بینم و آن را از یکسو ناشی از مرض تجزیه گرایی (" آنالیتیسم" دکارتی) اروپا می شناسم، که مسائل کلی را به جهت عجز در ملاحظه کلی شان، بعد از تجزیه ی مصنوعی آن به اجزاء فرضی، و در این مورد جعل انواع مختلف پدیده ی فلسفه، مطالعه می کند. و از سوی دیگر محصول بینش مخبط اروپامرکز غربی برای توجیه برتری خویش نسبت به شرق بوده است، که اولأ اروپا فلسفه را از شرق نگرفته است و ثانیأ نوع بهتر اندیشه ی فلسفی را اروپا داشته و نوع پست تر فلسفه دینی را شرق. نوشته ام که پیشرفت علم، تاسیس "توپولوژی" در قرون اخیر و تشخیص ضرورت دیدگاه توپولوژیک یا کلیت گرا در علم و در فلسفه نظیر "هولیسم"، نشان داده است که تجزیه گرایی مذکور و نتیجه آن تفکیک فلسفه به شرقی و غربی یا یونانی و اسلامی از نظر کیفی نادرست است. کمااینکه هردو نوع فلسفه و علوم قدیم مربوطه، و فلسفه علمی در ابتدا و حتی در اروپا تا قرون اخیر دینی (!) بوده و تنها در قرن بیستم توانسته اند در بعضی موارد غیر دینی بشوند. همچنان که نه تنها فلسفه ی کنونی اروپایی (تحلیل و تفسیر مفاهیم ) تحت تاثیر نیچه و هایدگر کلامپرداز، نوعی بازگشت به "فلسفه ی کلام" مسیحی (!) محسوب می شود. بلکه همچنان که در بخشهای پیشین این رساله یاد آوری کردم، اصول اساسی بسیاری از "نظریه های اساسی ریاضی" نظیر "نظریه ی مجموعه های" کانتور (2)، و "نظریه های علمی" نیوتن گرفته تا اینشتین، و فلسفه ی "علمی" معاصر به جهت اتکاء بر تصورات سنتی ـ دینی غیر قابل تجربه، ذاتأ دینی یا مابعدالطبیعی هستند؛ که علم را دچار تناقض ها و بحران های اساسی در انطباق با نتایج تجربی، نظیر "بحران اساس ریاضیات" و "بحران عدم توافق نظریه های نسبیت و کوانتوم" ساخته اند.

........................................................................................

از آنجایی که اکثر تحصیلکردگان ایرانی فلسفه را از خلال کلمات قصار متداول و بعضأ آثار مولفین اروپایی شناخته اند، لذا تصور آنان از فلسفه صرفأ تصور اروپایی از فلسفه است، که مرجع خود را در یونان دیده است. در حالیکه تعریف فلسفه طرز تلقی جهانی است. یعنی کیفیت ارزیابی پدیده ها در جهان پیرامون. و بر اساس این تعریف، فلسفه از اندیشه های اولیه ی شرقی ِ فرهنگ سومری ـ بابلی، نظیر (!) ارزیابی شبه تجربی بلایای اقلیمی و مشکلات زراعی، و سعد و نحس ایام بر اساس اختر بینی نتیجه شده است. که نوعی ارزیابی روال جهان بر اساس تاثیرات پدیده های محیط زیست بشمار می رود. کمااینکه زمینه ی هندسه را در مسّاحی زمین های زراعی زیر آب رفته ی ساحل رودخانه ها طی جذر و مد، خصوصأ در ساحل نیل دیده اند. و بعد ها در یونان حل مسئله ی "وحدت و کثرت" پدیده ها را در وضع نظریه ی اتمی یافته اند. لذا بر آمدن علوم اولیه را می توان مشخص ترین دلیل وجود اندیشه های اولیه ی فلسفی و تکاملشان به علم ارزیابی کرد. اختراع عدد، و خط و صور اولیه علم جبر (سه گانه های عددی نظیر "سه و چهار و پنج") در محاسبات ابتدایی، و مثلثات در رابطه با مشاهدات و محاسبات اختر بینی و بعدأ نجومی در فرهنگ های شرقی مذکور، نشان می دهند که این طرز تفکر جهانی یا فلسفه، ساختاری کاملأ شرقی داشته است. کمااینکه نه تنها فلسفه ی یونانی نیز مشخصأ بعد از این موارد شرقی، از اندیشه های مشابه در مورد روال گردش جهان آغاز شد. بلکه ادامه ی همین اختر بینی و نجوم اولیه در نواحی بصره و اهواز بود که وسیله ی ابن هیثم (احتمالأ صابئی) به ایجاد علم اپتیک و رواج ضرورت مشاهدات تجربی در علم منجر شد، ضرورتی که علم و فلسفه ی یونانی متاسفانه از آن بیخبر بود. لذا علم و فلسفه زمینه ای کاملأ شرقی در دوران توحش یونانی داشته است، که بعد از نفوذش در فرهنگ مینوی و فرهنگ موکنی و فرهنگ آسیای صغیر (ملطی) و روابط بعدی یونان عقب مانده با این فرهنگ های پیشرفته ی نزدیک به یونان، به یونان راه یافته و سبب ایجاد اندیشه ی فلسفی در یونان شده است. نوشته ام که انحصار فلسفه ی اولیه در یونان به ساختار های صرفأ کلامی (در برابر زمینه تجربی فلسفه ی شرقی) در رابطه با ساختار "دیالوگ" در فلسفه های سقراطی و افلاطونی، نشان از آوردن، آموزش و رواج اندیشه ی های اولیه شبه فلسفی به یونان طی مصاحبات بازرگانان شرقی با یونانیان در مراودات بازرگانی دارد (3). یعنی ایجاد فلسفه و علم در یونان بر خلاف نظر عوامانه برخی از "متخصصین" غربی نه بواسطه ی "معجزه ی یونانی" بلکه بتدریج نفوذ اندیشه های اولیه شبه علمی و فلسفی از فرهنگ های شرقی نامبرده به یونان انجام گرفته است. چون در علم و منطق "معجزه" نبوده بلکه تنها تکامل مستدل ممکن است! و هر شخص تحصیلکرده ای که معتقد به معجزه باشد، می بایستی در عقل و تحصیلات او شک کرد!

بسیاری از تحصیلکردگان ایرانی و غیر ایرانی مطلع نیستند که ترجمه ی منابع فلسفی و علمی هندی به عربی، قبل (!) از ترجمه ی منابع فلسفه ی یونانی به عربی انجام پذیرفته است (4). یعنی فلسفه ی موسوم به اسلامی که اساسش بر زمینه های اولیه فلسفه و علم قدیم تر شرقی در فرهنگ های سومری ـ بابلی متکی بود، پیش از تاثرش از فلسفه یونانی (متاثر از همان زمینه ی سومری ـ بابلی) از فلسفه و علم هندی و آسیای میانه متاثر شده است (1). اولیه بودن تاثیرات شرقی بر فلسفه ی موسوم به اسلامی، نسبت به تاثیر یونانی بر آن، میزان و اهمیت تاثیر فلسفه ی یونانی بر فلسفه اسلامی را که اروپازدگان دائم داد سخن از آن می دهند، تضعیف و آن را به حد معمول تاثیر متقابل میان دو فلسفه تقلیل می دهد. نه تنها اقتباس حساب و هندسه یونانی از مصر و شرق بواسطه ی فیثاغورثیان، بلکه ایجاد علوم جبر و مثلثات وسیله ی خوارزمی و خواجه نصیر طوسی حکایت از استقلال کامل علم، منطق و فلسفه غیر دینی در شرق و برتری اش نسبت به موارد قابل مقایسه ی یونانی دارد. برای درک زمینه مستقل علمی فلسفه غیر دینی موسوم به اسلامی، کافی است که شخص به نظریات بدیع و مستقل الکندی و ابن سینا در مبحث حرکت (مکانیک و دینامیک) که کاملأ مغایر با نظریات یونانی (منعکس در "فیزیک" ارسطو) هستند، توجه کند. و یا به اشتکاک ریاضی دانانی چون خیام و طوسی نسبت به هندسه ی اقلیدسی (اصل توازی خطوط) دقت نماید، که هردو مورد حاکی از زمینه کاملأ مستقل فلسفه و علوم غیر دینی شرقی نسبت به فلسفه و علم یونانی خلاصه شده در نوشته های ارسطو و اقلیدس است.

یاد آوری می کنم که هفت قرن بعد از اعتراض خیام ( معروف به بی دینی) نسبت به صحت و کمال هندسه ی اقلیدسی، کانت که اوج فلسفه ی کلاسیک اروپایی محسوب می شود، هنوز معتقد به کمال هندسه ی اقلیدسی بود و از فرط تدیّن (!) کمال این هندسه ی نادرست را با کمال قدرت الهی مقایسه کرده است! اگر این نشان از دینیّت فلسفه ی اروپایی نباشد، در این صورت باید در تعریف دین و دینیت شک کرد. کمااینکه دینی شدن مشخص فلسفه اروپایی بواسطه ی تسلط فلسفه کلام مسیحی بر تکامل ثانویه ی فلسفه در اروپا که تحت تاثیر پیشرفت فلسفه در شرق در قرون وسطی صورت یافت. و یعنی جنبه های سازنده ی علم و فلسفه ی شرقی نظیر تجربه گرایی، که بیدار کننده ی اروپا از خواب هزار ساله قرون وسطی ای بودند و سبب پیشرفت علم و صنعت در غرب شدند، به سبب نفوذ فلسفه کلام مسیحی نتوانستند تاثیر لازم را بر فلسفه ی اروپایی داشته باشند. لذا علم اروپایی پیشرفت کرد اما فلسفه اروپایی بواسطه ی دینی شدنش در سایه ی تسلط هزار ساله ی کلیسای مسیحی در اروپا، پس رفت. بنظر من همین پدیده پیشرفت علم، در عین پس رفت فلسفه اروپایی است که ورنر هایزنبرگ در کتابش "فیزیک و فلسفه" با حقیقت "تشابه میان فلسفه ماقبل سقراطی، مخصوصأ هراکلیتی، و فلسفه ی فیزیک مدرن" بیان کرده است. به این معنی عمق دینیت فلسفه ی اروپایی بیشتر از آنست که قابل تشخیص با نگاه ساده ی اهل فلسفه ی باشد، بلکه برای این کار می بایستی به ظرایف حقایق تاریخ علوم رجوع کرد.

لازم به تذکر به فلسفه خوانان ایرانی است که صحت منطقی و بدعت تجربی یا استقلال نظریات الکندی در مورد حرکت اجرام نسبت به بینش یونانی ـ اروپایی تا حدی است که علم معاصر متکی به بینش اروپایی پس از هزارو دویست سال هنوز نتوانسته است به آن برسد. علم معاصر هنوز معتقد است که جرم و جسم یا ذرات اولیه مستقل و مقدم بر حرکت ممکن اند، اما الکندی هزارو دویست سال پیش در رسالات مختلفش نظیر "الفلسفة الاولی" و "جواهر خمسه" استدلال کرده است که: "جرم بدون حرکت وجود ندارد ... پس هرگز جرم و حرکت و زمان بعضی بر بعض دیگر سبقت ندارد" (5). این نظر کاملأ بدیع اما درست از نظر تجربه و منطق، نه تنها در هیچ منبع یونانی یافت نمی شود بلکه حتی مغایر با نظرات نیوتن، و کانت اروپایی در قرن هجده میلادی است، که انعکاس تکامل فلسفه یونانی و علم دینی نیوتنی محسوب می شود. با توجه به این نظرات کاملأ علمی الکندی، اگر فلسفه ی الکندی بعنوان یکی از نمونه های اساسی فلسفه ی موسوم به اسلامی، فلسفه ای دینی تلقی شود، می بایستی فلسفه یونانی را مادون دینی و فلسفه ی کانت و فلسفه ی اروپایی تا قرن بیستم را دینی تر تلقی کنند! لذا دینی تلقی کردن کلیت فلسفه موسوم به اسلامی و در برابر، غیر دینی شناختن فلسفه ی اروپایی، بلاهتی است شایسته عوام که غرضشان از تحصیل، غیر از حقیقت جویی بوده است.

یکی از علل بیراهه روی بعضی از متخصصین اروپایی در عدم تشخیص زمینه ی مستقل این گونه ابداعات شرقی و برتری آنان بر فلسفه ی یونانی، این است که آنان فلسفه را تنها در تقریرات کلامی پیچیده شده ی یونانی (بواسطه ی بینش غیر تجربی یونانی نسبت به طبیعت) یافته اند. در حالیکه بینش فلسفی شرقی (اسلامی) تا قرون وسطی متکی بر ملاحظات تجربی مستقیم پدیده ها و ارزیابی منطقی این تجارب بوده است. تحلیل اعتراض ابن سینا بر نظر ارسطو در مورد "حرکات طبیعی" (6)، این ذات تجربی ی بینش فلسفی شرق را روشن می سازد. لذا بار دیگر تاکید می کنم که بدون توجه به تاریخ علوم ارزیابی منطقی موضوعات فلسفی و تاریخ فلسفه ممکن نیست.

مشابه این که ادامه ی جریان علم و فلسفه شرقی (اسلامی) و تکامل جهانساز آن، از قرن هشتم تا یازدهم میلادی که منجر به ایجاد علوم ریاضی (جبر و مثلثات) و تجربی سازی علم شدند (1)، طیّ دورانی که اروپا در ظلمات تعطیل عقل بواسطه ی تسلط دین مسیحی فرو رفته بود، نشان می دهد که جریان فلسفه و علم در شرق زمینه و ساختاری مستقل از فلسفه ی یونانی داشته است. و گرنه فلسفه و علم شرقی نمی توانست در دوران پس رفت و دینی شدن فلسفه ی اروپایی، به چنان پیشرفت و تکاملی برسد.

مورد مهم دیگری که استقلال و برتری نظریات فلسفی ـ علمی خاص شرق (در متن فلسفه ی موسوم به اسلامی) را در مقابل فلسفه ی اروپایی آشکار می کند، "فلسفه ی انفصالی مکان و زمان" (!) "متکلّمون" (اسلامی) در بیش از هزار سال پیش است که موسی بن میمون آن ها را تشریح کرده است (6). این نظر مترقی غیر دینی و کاملأ غیر اروپایی است. کمااینکه تنها در علم مدرن فیزیک، به ضرورت محاسبه ی ریاضی مدلهای جدید کوانتومی در دهه های اخیر، مدل زمان و مکان انفصالی بکار گرفته شد. موارد یاد شده نشان می دهند که فلسفه موسوم به اسلامی، هم زمینه ای مستقل از فلسفه یونانی داشته و هم متشکل از عناصر غیر دینی بوده است. لذا جالب تر اینست که فلسفه و علم اروپایی تا قرون اخیر با همان معیاری دینی محسوب می شود، که بعضی ها بر اساس آن، فلسفه ی اسلامی را به غلط، دینی تلقی کرده اند. یعنی اگر هم اصرار در اطلاق دینی و غیر دینی به فلسفه های غربی و شرقی، در مفهوم مشخص آن به جهت اتکاء بر مابعدالطبیعه داشته باشیم، فلسفه غربی به دلایلی که در این رساله آمده اند، بیشتر از فلسفه ی موسوم به اسلامی دینی محسوب می شود.

طبیعی است که تا نیمه دوم قرن بیستم، اروپایی اهل فلسفه، به مصداق این که "هیچ بقالی (فیلسوفی) نخواهد گفت، ماست من (فلسفه ی من) ترش (غلط) است"، سعی داشت که با کم ارزش ساختن و دینی معرفی کردن فلسفه ی شرقی، ارزش والایی برای اندیشه ی فلسفی و فرهنگ اروپایی بتراشد. ایرانی فلسفه خوان هم چون عقلش قد نمی داد، معمولأ این مهملات متداول را می پذیرفت. ابتدا با پیشرفت منطق در اروپا، انتقاد "منطقیون" نظیر راسل، ویتگنشتین و کارناپ از مهملاتی که به اسم فلسفه در غرب رایج بودند، رواج نسبی انصاف علمی میان متفکرین غربی؛ و تشخیص اهمیت مرکزی اندیشه فلسفی شرقی از نوع ابن سینا در تجربی سازی علم و یاد دادن استدلال علمی به اروپا در دهه های اخیر بود، که متفکرین دریافتند که اندیشه ی فلسفی در اروپا حتی بیشتر از انواع شرقی و اسلامی آن، مابعدالطبیعی و دینی بوده است. به معنی دیگر دینی بودن اولیه اندیشه ی فلسفی در سراسر دنیای متفکر، طبعأ ناشی از پاسخ های دین و فلسفه به سئوالات مشابهی بود که اندیشه قدیم را در شرق و غرب مشغول ساخته بود. مهم اما تشخیص اینست که: چون در غرب و شرق اندیشه ی فلسفی مقید در مقولات فلسفه های قدیم مانده و بر خلاف آنچه که علم تا حدودی در شرق قرون وسطی توانست، فلسفه هیچ سعی ای در پالایش خویش از تعبیرات غیر تجربی و غیر منطقی نکرد و با غلطیدن در قعر فلسفه ی کلام اروپا، پای در گل ماند. لذا فلسفه و حتی اصول عام علمی نیز بواسطه ی آن، مابعدالطبیعی و دینی باقی ماندند. به نظر من متدین بودن دانشمندان بانفوذ اروپا تا قرن بیستم، توضیح کافی دینی ماندن اندیشه فلسفی در غرب نیز هست. کمااینکه علم مترقی ترین صورت فلسفه است که در ابتدا با آن هم ریشه و توام بوده است. و اگر تدین دانشمندان مولد علم، علم را دینی کرده است، بالطبع فلسفه را دینی تر از آن کرده است.

سوای آن باید متوجه بود که در قرون اخیر "دین" بعنوان "محصول ترس و احتیاج بشری" و اندیشه ی متکی بر مابعدالطبیعه، تحت شرایط جدید جوامع صنعتی، در صور جدیدی چون فاشیسم و نازیسم بروز کرده است. بروزی که مشخصأ در آلمان و ایتالیا محصول "ترس و احتیاج اروپائیان" طی بحران های اقتصادی اوایل قرن بیستم بود. لذا بروز این "ادیان" جدید در اروپا را من همواره محصول و نماد "دینی" بودن فلسفه ی اروپایی دانسته ام (1). به معنی دیگر این دینیّت فلسفه کلاسیک اروپایی بوده است که منجر به بروز انواع جدید دین در لباس فاشیسم و نازیسم در اروپای اوایل قرن بیستم از آلمان تا اسپانیا شده است. حقیقتی که ضدیت دینی مسیحی با یهود (!) منعکس در نژاد پرستی ضد یهود نازیسم، طی تکامل علّی فرهنگ دینی اروپا به فاشیسم (> نازیسم)، تنها موردی از آن محسوب می شود.

پیش از این متعددأ استدلال کرده ام، که سوای دکارت و کانت و نیوتن بسیاری از سردمداران علم معاصر در غرب نظیر ریمان و کانتور بعنوان بانیان ریاضیات مدرن، به سبب تحصیلات کلیسایی، دینی اندیشیده و علمشان که علم معاصر را تشکیل میدهد، ساختار و ذاتی دینی داشته است (1). اما چون محصل ایرانی فلسفه تنها گوش به سخن متفکرین غربی دارد، لذا شاید یاد آوری نظرات متفکرین معاصر غربی، آن هارا از خواب خرگوشی نسبت به غیر دینی بودن علم و فلسفه ی غربی بیدار کند.

این متخصصین نظیر آنچه که من استدلال کرده ام (1)، معتقدند که دانشمندان مولد علم در غرب نظیر نیوتن "واضع فیزیک جدید" و رابرت بویل "واضع شیمی مدرن"، "افرادی عمیقأ (!) مذهبی" بوده اند، که "هیچ تناقضی میان دین و کار علمی خویش نمی دیدند". یعنی اکثر دانشمندان و فلاسفه ی طبیعی دوران "اصلاحات دینی" ( قرون شانزده و هفده میلادی) مخالف (!) تفکیک "علم" و "دین" بعنوان "انواع توضیح" جهان بوده اند (7). لذا دستکم تا قرن هجده میلادی، دانشمندان اروپایی بین علم و دین تفکیکی قائل نشده اند!

باز برای اینکه تحصیلکرده ایرانی مقلد اروپا از خواب غفلت بیدار شود یاد آوری می کنم که یکی از مهمترین بخش های علم معاصر که سرنوشت علم معاصر به کم و کیف آن وابسته است، تحت عنوان "نظریه ی جهانشناسی نسبیتی" بر اساس نظرات کشیش مسیحی به نام " ادوارد لومِتر" استوار است، که در پی تطبیق جهانشناسی علمی با خلقت الهی (!) بود. لذا " آغازی برای (خلقت) جهان در جهانشناسی قائل شد، تا خلقت عالم از عدم وسیله ی خدا، در آن قابل گنجایش باشد! اما چون اساس مساعی او دینی بود و با واقعیت نمی ساخت، دانشمندان مجبور شدند که آن جهانشناسی را بار ها تغییر دهند، تا شاید بتواند تاحدودی با نتایج تجربی وقف یابد. نتیجه نهایی این مساعی دینی ـ علمی، معجونی آکنده از تناقض بود به نام "مدل بیگ بنگ" و "جهان شناسی انبساطی" که در واقع برای کودکان مدرسه و بالغینی که عقلشان کودکانه مانده است، جالب تر است تا اهل منطق. لکن به هر حال اساس فی البداهه ی آن که آغاز یا خلقت جهان از "هیچ" و "نیستی" است باقی مانده است، که مرا یاد چرندیات هایدگر می اندازد که از "نیستن نیستی" سخن گفته است. این مدل یا "نظریه" که سرنوشت علم فیزیک در ترکیب نظریه های نسبیت عمومی اینشتین و کوانتوم به آن وابسته است، نظریه ای اساسأ دینی است که وسیله ی یک کشیش مسیحی برای توجیه علمی دین جعل شده است!

با این اوصاف که نظریه های "علمی" کنونی که هزاران عالم در باره آن ها کار می کنند، اساسأ دینی محسوب می شوند؛ محصل فلسفه ی ایرانی می رود و برای خوش رقصی مدعی می شود که فلسفه "اسلامی" ایران، دینی بوده است ولی فلسفه و علم غربی نبوده است. زهی بی سوادی!

حواشی و توضیحات:

(1) بنگرید به بخشهای پیشین این رساله:

و مراجع یاد شده در آن ها، و مقالات مربوطه راقم که در آن ها اشاره شده اند.

(2) Dirk J. Struik, „Abriss der Geschichte der Mathematik“, Vieweg, 1967.

ـ گئورگ کانتور از الاهیات آگوستین قدیس در باره ی "طبیعت بینهایت الهی" در وضع «نظریه مجموعه های (بینهایت)» استفاده کرده است. این نظریه اساس ریاضیات مدرن را تشکیل می دهد.

(3) "در تحلیل و انتقال فرهنگ"، "نامه ی کانون نویسندگان ایران در تبعید"، دفتر چهارم، بهار 1373. و مقالات دیگر من که در بخش نخست این مقاله یاد آوری شده اند.

(4) Ch. I. Beckwith, „Warriors of the Cloisters, The Central Asian Origins of Science in the Medieval World”, Princeton University Press, Princeton and Oxford, 2012.

(5) دکتر حسن ملکشاهی، "حرکت و استیفای اقسام آن"، سروش، تهران 1376.

(6) S. Sambursky, “Der Weg der Physik”, dtv, 1978.

(7) P. Marshall, „The Reformation. A Very Short Introduction”, Oxford University Press, 2009.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد