logo





نامه ای بازمانده از پیرمرد نود و هفت ساله

يکشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۳ - ۰۳ اوت ۲۰۱۴

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
حالا که پیر شدم و خط عمرم به آخر رسیده، باید آن رازی را که تا کنون توی قفسه ی سینه ام حفظ نموده ام و در موردش بجز پدر و مادرم با کسی دم نزدم بنویسم.
حالا هم قصدم این نیست که این راز را به کسی بگویم. بلکه آن را با تمام توانم می نویسم و توی یک قفسه چوبی فرسوده مخفی میکنم تا کسی بعد از مرگم پیدایش کند.
مطمئن هستم که توی این دنیا آدم های فضول و کنجکاو بسیارهستند و آن را خواهند یافت. بعدشم چکارش خواهند کرد برایم مهم نیست، چرا که در آن زمان من فوت نموده و به دنیایی رفته ام که هیچ کس در مورد آن چیزی نمیداند و کسی هم از آنجا برنگشته است تا خبری بیاورد.

آیا جوینده این نامه، داستانم را واقعی بداند، آن را باور نماید و یا من را دروغگو فرض کند، برایم مهم نیست. همانقدر که خودم میدانم واقعیت دارد کافی است.
به تحریر در آوردنش برایم خیلی مشکل است، زیرا که دستانم میلرزند و چشمانم بقدری کم سو شده اند که تقریبن کور محسوب میشوم، اما از تصمیمم کوتاه نمی آیم و باید این کار را انجام دهم.
آنها توی این خانه رهایم نمودند به امید اینکه هرچه زودتر بمیرم اما کور خواندند چرا که مغزم خوب کار میکند و تمامی آنچه را که از ابتدای زندگیم تا کنون برایم اتفاق افتاده به خوبی به یاد دارم.

سال ۱۹۲۵ بود، هنوز خیلی جوان و ده ساله بودم. تنها فرزند خانواده که با والدینم در یک خانه کوچک، نزدیک تپه های شنی، واقع در یک روستای کوچک ساحلی زندگی میکردیم. همانجایی که اکنون شهری شده و هنوز هم در آن محل، اما بدور از آن خانه زندگی میکنم.
قبل از اینکه پدرم در اثر تصادف زمین گیر شود، از مال دنیا فقط یک زورق داشت که با آن برای ماهی گیری به دریا میزد. از اینکه بعد از آن اتفاق نمی توانست برای ماهی گیری به دریا برود خیلی رنج می کشید. خوشبختانه هنوز می توانست یک کارهایی از جمله نجاری انجام دهد که بدین وسیله پولی برای تهیه نان بخور نمیری برایمان بدست می آورد. مادرم هم در بازار با کمک به فروش ماهی برای به دست آوردن چند سکه تلاش میکرد که باید هر صبح به مدت یک ساعت به طرف بازار پیاده می رفت و بالطبع غروب آفتاب هم خُرد و خمیر یک ساعت در راه باز گشت بود. کلیسا هم گاهن کمک های ناچیزی به ما می کرد و چنانچه آنطور که گذشت نمی گذشت اکنون من یک پیرمرد ۹۷ ساله نبودم.

چقدر زندگی عوض شده!!
در آن زمان کِشتی ها بوسیله واگن های اسبی، در کنار ساحل تخلیه می شدند. حالا درآنجا بندر بزرگی شده که ماشین های باری در آن مرتب در رفت و آمد هستند. آن زمان ما به سکوتی گوش می دادیم که دریا سمبولیزه می کرد. زمزمه آب و وزش ملایم باد و گاهن صدای غرش امواج به انسان اطمینان و آرامش می بخشیدند. حتی اگر طوفان می شد و ترسناک می گردید فرض می کردیم که خدا ما را حفظ خواهد نمود و به زنده ماندن خود اطمینان داشتیم.
هوایی که تنفس می کردیم تازه، شورمزه و تمیز بود. از نفس کشیدن لذت می بردیم. حالا بوی گاز دیزل و بنزین تمامی فضای بالای دریا را پوشانده است. سوپر مارکت و فروشگاهی در کار نبود. هرچه بود نانوایی، بقالی و قصابی بودند. هرکسی سبزیجات مورد نیازش را در باغچه کوچک خانه اش عمل می آورد.

انسان ها واقعن عوض شدند، در آن زمان احترامی بود، مردم به یکدیگر اعتماد و به زندگی جمعی نیاز داشتند. جماعت روزی دو بار به کلیسا می رفتند. الان جرأت میخواد که آدم اسم کلیسا را بیاره. نسل های بعد از ما و بخصوص جوان تر ها از مذاهب دوری می کنند. در حال حاضر کثرت جمعیت به اندازه ای شده که مردم تو درتوی یکدیگر زندگی می نمایند. حتی به سختی میشود آثاری از آن روستای قدیم ما پیدا نمود. در بعضی نقاط هنوز آسیاب بادی دیده می شود. در شهر های بزرگ اوضاع از این هم بدتر است. چراکه با ازدیاد وسایل ارتباطی و پیشرفت تکنولوژی، گوشه گیری انسان ها و فرار از تماس مستقیم با یکدیگر به شدت افزایش یافته است. به همان اندازه ای که امکانات گسترده تر شده ارتباط مستقیم تقلیل پیدا نموده. هر نوجوانی را که در کوچه و خیابان می بینی، به یک دستگاه کوچکی زُل زده و یا آن را بگوشش چسبانده است که ارتباطش را با جهان برقرار می نماید. و این سبک ارتباط آنها را از آنچه در چند قدمی خودشان اتفاق می افتد و یا خطری که انتظارشان را می کشد بی توجه می نماید.

مثل اینکه از مرحله پرت شدم و یادم رفته بود که چی میخواستم بنویسم.
همانطور که گفتم سال ۱۹۲۵ میلادی بود. مادرم یک بسته آرد، چند عدد تخم مرغ و یک پوند کره بدست آورده بود. آنها موادی بودند که به ندرت به خانه ما می رسیدند. از من خواست تا بروم از پشت تپه های شنی، در کنار ساحل مقداری تمشک بچینم تا او با آنها برایمان یک کیک خوش مزه بپزد. ماه سپتامبر بود و در این ماه تمشک ها کاملن رسیده و آبدار و آماده چیدن و خوردن می گردیدند. همزمان باید مقداری چوب خشک برای تنور به همراه می آوردم. دوست داشتم که این کار را برای مادرم انجام بدهم. البته دل خودم هم برای خوردن یک کیک خوشمزه لَک زده بود.

مادرم هنوز در غم از دست دادن پدربزرگم که در فصل بهار فوت نموده نشسته بود. آن مرد مهربان روزها و ماه ها در بستر بیماری بود. نهایتن به غیبت کبری پیوست و مادرم را عزادار نمود. واقعن مسخره بود که من در از دست دادن او احساس همدردی نمی کردم، چرا که او دیگر حتی قادر به کنترل مدفوع خود نبود و بوی بد و نامطبوع تمامی زندگی ما را فرا گرفته بود.
هنوز هم خوب به خاطر دارم که مادرم با زن همسایه به خاطر اینکه گفته بود" پدرت هرچه زودتر از این زجر کشیدن راحت شود برایش بهتر است" چنان نزاع و بگو نگو راه انداخت که آوازه اش در سراسر روستا پیچیده بود. خودش را در حدی عصبانی نشان می داد که به آن خانم گفته بود : " اگر فرصتی بدست بیارم چشمانت را از حدقه بیرون میارم".
مادرم زن زیبا و بسیار جدی بود، فقط سختی زندگی او را شکسته نموده بود. او همیشه دلواپس و شش دُنگ هواسش به والدینش ، پدرم و من بود و به ندرت از خودش مراقبت می کرد.

به طرف انباری رفتم تا سطل فلزی برای چیدن تمشک بردارم. پدرم عرق ریزان در آنجا در حال نجاری بود. به شدت سرفه میکرد. به نظرم تب کرده بود. اما او کسی نبود که به این راحتی دست از کار بکشد.
به قطرات اشکی که با دیدنش از چشمانم جاری شده بودند نگاهی انداخت و پرسید: "چکار میخوای بکنی"؟
میخوام برم پشت تپه ها تمشک بچینم.
خیلی جدی نگاهم کرد و گفت: "خیلی اون دور دورا نری ها، تا بیای بجنبی هوا تاریک میشه".
چشم پدر.
به من قول میدی؟
بله قول میدم.
وگرنه میدونی که چی انتظارتو میکشه!!
چاره ای بجز اطاعت از پدر نداشتم و اگرکاری را که او میخواست انجام نمی دادم عصبانی می گردید.
و شنیدم که گفت: برو این قول را به مادرت هم بده!
سرم را به علامت تایید و دستم را برای تا دیدار بعدی تکان دادم و رفتم.
مادرم با یک دبه کوچک آب برای رفع تشنگی منتظرم بود. دستی نوازشگرانه به سرم کشید و لپ های سفیدم را بوسید و گفت: "به پدرت گفتی که تمشک ها را برای کیک میخواهی بچینی"؟
بله مادر، علاوه بر آن باید قول میدادم که از تپه های شنی دورتر نروم.
پسرم، "هرگز فراموش نکن که هرچه بهتر حرف های ما را بگوش بسپری به نفع خودت است".
پیشانیم را هم بوسید و سفارش نمود تا مواظب خودم باشم.
دستانم را بدور گردنش انداختم و گفتم که خیلی دوستش دارم و حرکت کردم.
شنیدم که گفت: " سعی کن تا با یک سطل پر از تمشک بازگردی".
قِری به باسنم دادم و با تکان دادن سطل و بطری آب از او دور شدم.

هوا در ماه سپتامبر آن سال بشدت گرم بود. در چند کیلومتر اول درخشش آفتاب لب ها و لپ های سفیدم را سوزاندند. اما وقتی که به تپه های ساحلی رسیدم تکه های ابر آسمان را پوشاندند و از شدت آفتاب کاسته شد. نسیم دریا و وزش ملایم باد احساس آرامش خوبی به من میدادند. احساس یک دونده ای را داشتم که به انتهای مسیر مسابقه رسیده و تماشاچیان برایش کف میزنند و برگذار کنندگان مسابقه آماده انداختن مدال به گردنش هستند.
برای رسیدن به بوته ها کافی بود از یک تپه بلند عبور کنم. در آن صورت انبوهی تمشک خواهم دید. به تصور میدیدم که هرچه زودتر به آن محل خواهم رسید و آنقدر تمشک قشنگ و آبدار خواهم خورد که دل درد بگیرم.
یک لحظه از شنیدن یک صدای غیرمنتظره وحشت کردم، اما او یک پرنده بزرگ دریایی بود که از وجود من ترسیده و مثل تیری که به ناگهان از چله کمان بدر برود پرواز کرد و به محلی دیگر رفت.
در صورتی که تپه ها و ساحل به وسعتی بودند که هزاران نفر را در خود جای میدادند، بقدری در آنجا سکوت برقرار بود که انگار من تنها موجود بر روی کره خاکی هستم .

وقتی کاملن به بالا رسیدم و به افق نگاهی انداختم دیدم که حدسم درست بود و تا آنجا که چشم کار میکرد بوته های تمشک رسیده ی خیلی درشت دیده می شدند. دلم می خواست که خودم را به سرعت به پایین برسانم و با سطلی پر برای خوشحال نمودن مادرم به خانه برگردم.
وقتی به پایین رسیدم هوا مقداری خنک شده بود. به نظر می رسید تابستان قصد دارد تا جایش را به پاییز بدهد.
طبیعت را خیلی دوست داشتم. از بوهایی که به مشامم بر خورد می کردند لذت می بردم. سنجاقک ها را می دیدم که به گِردِ خودشان می پیچیدند. امواج به روی ساحل می غلطیدند. قبل از دسترسی به بوته ها تصمیم گرفتم که کمی آب بنوشم. به طرف یک صخره رفتم و رویش نشستم. داشتم از آرامشی که بهم دست داده بود، شنیدن صدای امواج، نسیم ملایم و صدای پرندگان دریایی لذت می بردم و خستگی راه طولانی که طی نموده بودم به آرامی از بدنم دور میشد. یک لحظه بخود آمدم و شروع به چیدن تمشک های کاملن آبدار و رسیده نمودم.
هر یکی از دیگری بزرگتر. با شور و شعف می چیدم و یکی در میان آنها را به دهانم میگذاشتم. در طول نیم ساعت سطلم به نصفه رسید.

به ناگهان صدای وحشتناکی از بالای تپه شنیدم. اول فکر کردم که صدای خرس و یا جانور وحشی دیگری است. اما در یک لحظه دیدم که او در بالای تپه و روبرویم ایستاده. یک مرد خیلی گُنده. به بزرگی هیولایی که در قصه ها شنیده بودم. تمامن در لباسی گل و گشاد و سیاه. با صورتی رنگ پریده و چشمانی که در دو گودال زیر ابروان پشمالویش برق میزدند. موهایی بلند و ژولیده.
صورت و اندامش بمانند مرده ای بود که در نیمه شب زنده شده و در قبرستان تاریکی سر از قبر بیرون آورده باشد.
از شدت ترس به مانند هوایی شده بودم که به یکباره یخ میزند. همانطور که مثل بید می لرزیدم، به بالا نگاه کردم و چشمانم روی چهره عجیب و غریب آن مرد که به مانند شبهی دیده میشد ثابت ماند.
دندان های نامنظم، بزرگ و بد قواره اش به مانند سنگ های تیز صخره، لثه گندیده اش را پاره پاره نموده و از وسط آنها بیرون زده بودند.
از وحشت بدنم سست شد و سطل پر از تمشک از دستم بروی زمین افتاد و دبه آب هم خودبخود سرازیر گردید. میدیدم که آب در یک چشم به هم زدن در داخل ماسه ها غیب می گردید اما بقدری ترس بَرَم داشته بود که جرأت خم شدن و قدرت برداشتنش را از من گرفته بود.

شنیدم که با صدای نتراشیده و نخراشیده ای که گویا از درون غار بگوش میرسید گفت: " هاهاها، پسرکی را میبینم که تمشک ها را می چیند. ای جوان، اجازه میدی که مقداری از این تمشک های آبدار و رسیده ات بخورم"؟
در حالی که میلرزیدم، مِن مِن کنان جواب دادم: " بَ بَ بَ بَله آقا، حَ حَ حَ حَتمن نوش جان کنید، ولی به مادرم قول دادم که مقداری هم برایش ببرم تا آبشان را بگیرد".
به دلیل نا معلومی نمی خواستم بگویم که آنها را برای پختن کیک میخواهیم.
با قدم های بلند از تپه پایین آمد و خودش مقداری تمشک چید و در دهان بدترکیبش گذاشت. وقتی آب تمشک ها بمانند خون از چَک و چانه اش به سمت زمین سرازیر شدند بر ترس و وحشت من چندان برابر افزوده گردید.
به روی پاهایش چمبادمه زد و شروع به صحبت نمود و گفت: " این پسر بچه در پشت این تپه ها چکار می کند"؟
"فقط چیدن تمشک برای آبگیری، آقا".
سپس سری به علامت تأسف تکان داد و گفت: " من برای دادن یک پیام به اینجا آمدم، من را پدرت فرستاده تا تو را پیدا کنم ".
بقدری ترسیدم که زانوانم به طوری به لرزه افتادند که نزدیک بود به زمین بیافتم.
با آن چشمان لوچ و ترسناکش به من نگاهی هیپنوتیزم وار کرد و گفت: "باید تو را به خانه ببرم، برای مادرت اتفاق بدی افتاده است".
خیلی هول شدم و با شَک و تردید جواب دادم و گفتم: "نَه نَه ، نمیتونم بیام".
سری تکان داد و گفت: "بله جوون، دروغ نمیگم، با من بیا تا تو را به محلی ببرم که اونا منتظرت هستند".
با شنیدن این جمله بقدری وحشت کردم که از ترس جییغ بلندی کشیدم. به نظرم رسید که شلوارم را کثیف کرده باشم اما تنها صدای نا مفهومی ازم در رفته بود.
به او گفتم: "ببخشید که فضولی می کنم، اما باورم نمیشه که مادرم مریض باشه، چرا که وقتی از پیشش آمدم کاملن سالم بود".
با لحنی جدی گفت: "ای جوانک، زندگی خیلی سریع تغیر میکند و تا چشمتو به هم بذاری رفتنی هستی. مادرت در موقع گرد گیری خانه از نردبان به زمین افتاده".

در آن لحظه انواع افکار مختلف در سرم می پیچیدند و با یک دیگر جنگ و ستیز میکردند. تنها نتیجه ای که از آن پیچش هاحاصل شد این بود که به هر ترتیبی که شده از این مهلکه وحشت آور بگریزم و جان سالم بدر برم. از زمانی که آن موجود را دیده بودم انگار که مرگ را در یک قدمیم می دیدم.
به من نزدیک شد و خواست تا با آن دست های ترسناکش بدنم را لمس کند. وقتی خودم را به سرعت به عقب کشیدم، خودش را به من نزدیک کرد و گفت: "این تکه شکلات را بگیر و بخور، حتمن تو را تسلی میده".
این بار واقعن از ترس شلوارم را طوری کثیف کردم که بوی نامطبوعش به مشام خودم هم می رسید. احتمالن به دماغ آن مرد هم خورده بود، چرا که چهره در هم کشید و شنیدم که گفت: " این چه بویی است که به دماغم میخوره، یک سری به شلوارت بزن تا بفهمی که چه پسر کثیفی هستی"!
سعی کرد که منو بگیره که به سرعت از دستش فرار کردم. بدنبالم میدوید تا دستگیرم کند اما تلاشش بیهوده بود.
وقتی مقداری از او فاصله گرفته بودم به عقب برگشتم و دیدم که یک تیغ سلمانی را از لای کمربندش بیرون کشید. در حال دویدن، آن را در هوا تکان تکان می داد و من را تهدید به مرگ می کرد. چنان میدویدم که در تمامی عمرم هرگزبه آن سرعت ندویده بودم. از آن پس و تا دیدن اولین خانه روستا به پشت سرم نگاه نکردم و وقتی برای آخرین بار این کار را کردم دیگر او را ندیدم. با این حال به دویدن ادامه دادم تا به خانه خودمان رسیدم.

زار زنان خودم را توی بغل مادرم انداختم.
استکان چای را به کناری گذاشت و سراسیمه پرسید:"پیتر، چه اتفاقی افتاده؟ پس تمشک ها و چوب خشک هایی که قرار بود بیاری چی شدند"؟
من کاملن گیج بودم و به سختی گفتم: یِه یِه، یِه مرد سَع سَع، سَعی میکرد در پشت تپه ها منو بگیره و با خودش ببره.
پدرم از من پرسید که کجا بودید و با همان پای لنگش صندلی را به طرفی پرت کرد، عصایش را برداشت تا بلافاصله آن مرد را تعقیب و پیدا کند.
گریان، همه چیز را برایش توضیح دادم و بخاطر اینکه سطل پر از تمشک و دَبه آب را درآنجا جا گذاشته بودم خواستم که همراهش بروم.
مادرم موافق رفتنم با پدر نبود، اما خودم را همراه با پدرم در امان می دیدیم. بعد از این که یک شلوار تمیز پوشیدم بدنبالش راه افتادم و پس از نیم ساعت به آخرین محلی که آن مرد را دیده بودم رسیدیم، اما اثری از او نبود. پدرم به هر طرف جستجو کرد او را نیافت و احتمال دادیم که در جایی بدنیال یک قربانی دیگر رفته است.
در حالی که پدرم سطل تمشک و دَبه آب را در یک دست و من را با دست دیگرش محکم گرفته بود به طرف خانه بازگشتیم.
در تمامی طول راه با شنیدن صدای هر خِش خِشی قیافه منحوس آن موجود در نظرم مجسم می شد و رفتارش از مغزم بیرون نمی رفت. هرلحظه او را پشست سر خودم می دیدم. اما این بار دلم قرص بود که دستم در دست پدرم است و هیچکس قدرت ایجاد مزاحمت برایم را نخواهد داشت. پدرم هر از گاهی بر میگشت و به پشت سر نگاه میکرد. به نظرم میخواست به من بفهماند که در امان هستیم وکسی مزاحم ما نخواهد گردید.

وقتی به خانه رسیدیم مادر و پدرم تصمیم گرفتند که به پلیس مراجعه نکنند چرا که آن مرد را دیگر در دسترس نمی دیدند.
آنروز کیک را با اشتها به درون دادم اما بیشترین خوشحالیم از این بود که زنده مانده بودم و قربانی یک مرد شهوت پرست نگردیدم.
بعد ها شایعه شد که در پشت آن تپه های شنی و در کنار ساحل تعدادی جوان کشته و در بعضی حالات هم صحبت از تجاوزات جنسی شده بود.
اگر نتوانسته بودم فرار کنم حتمن این چنین اتفاقی هم برای من افتاده بود.

هشتاد و هفت سال از آن تاریخ میگذرد و من تا سال ها بطور شبانه روز آن کابوس را فراموش نمیکردم و با خودم همراه داشتم. آن مرد را در تاریکی شب می دیدم و ازترس خوابم نمی برد. هنوز هم بعد از نود و هفت سال آن حادثه در جلوی چشمانم ظاهر میگردد.
والدینم ، همسر و دخترم سال ها است که فوت نمودند و من را در این خانه تنها و به انتظار فرارسیدن آن روز باقی گذاشتند.
احتمالن به زودی و زمانی که دیگر رَمَق فرار کردن نداشته باشم آن هیولای انسان نما به سراغم خواهد آمد.
…………
توضیح:
در سال دو هزار و سیزده میلادی، زمانی که به همراه نماینده شرکت مسکن برای اجاره نمودن خانه جدید به آپارتمانی که اکنون در آن زندگی می کنم رفتم، درب ورودی آن واحد - که بیش از پنجاه و اندی سال پیش ساخته شده و اکنون باز سازی گردیده بود - را متلاشی دیدم. نفر مربوطه گفت که درب نو و جدیدی سفارش داده شده که بزودی آماده و نصب خواهد گردید. قبول نمودم و شروع به نظافت و آماده نمودن خانه برای ادامه زندگی شدم. در حال شکستن یک قفسه کهنه و فرسوده که از مستأجر قبلی باقی مانده بود بودم که در گوشه ای از آن به یک پاکت نامه سرباز برخوردم. داستان فوق الذکر در آن نوشته و در آن مکان مخفی گردیده بود.
وقتی به همسایه مراجعه نمودم و نامه را به او نشان دادم، برایم تعریف کرد و گفت: " دو سه ماه قبل از ورود شما به این خانه، پیرمرد نود و هفت ساله ای بنام "پیتر" در آنجا زندگی می کرد که ما او را "عمو پیت" صدا می کردیم. چند روزی بود که صدای سُرفه و ناله هایش را نمی شنیدیم. وقتی با نگرانی زنگ را به صدا در آوردیم وعکس العملی از او ندیدیم به پلیس اطلاع دادیم. پس از اینکه ماموران پلیس عجولانه درب خانه را شکستند و وارد اطاق نشیمن شدند، آن پیر نود و هفت ساله را آنچنان در کف اطاق دراز به دراز و بی حرکت دیدند که گویا هشتاد و هفت سال از فوتش گذشته است".
با توضیحات همسایه فهمیدم که چرا قبل از آمدن ما درب خانه متلاشی گردیده بود.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد