مرگ رنگ ها است.
بر سینه ی سپید کبوتر ، ظلمت کج خنجر
پیراهن آبی آسمان، سرخ سرخ سرب
صورت کودکان ما، کبودا کبود مشت
بر گلوی آه، طنابی سیاه
آه! دلارا! دلارا!
این تگرگ نیست
مرگ برگ نیست
بارش نفرین و نفرت
رگبار بی امان سنگ هاست.
در این باغ حتا کلاغ نیست.
دار و درخت پوشیده رخت خون
لاشخواری چند
بر خاک پشته های این گورستان گم شده
منقار در منقار
چنگال در گلو و گرده گاه ما می گردانند.
از آسمان غباری از ذغال
می ریزد بر زمین و زمان
بر چشم و بر دهان
و مردمان
با طناب های بافته
از جایی به جایی می دوند
تا رنگی بیابند
و بی درنگی
بر دار کشند.
حالا!دلارا!
کمی بیارام
تا این ماه نقره را
بر کبودی گلویت بگذارم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد