ما در ميان سنت هاى اعتقادى خودمان و مدرنيته غرب آچمز شده ايم و اين حالت به شكل پاسيفيست رفتارى بر ما محمول گشته و به آن عادت و خو گرفته ايم. همين حالت است كه برخى را به "مدارا"ى سياسى كشانده و برخى ديگر را به سمتى حركت داده تا از لا به لا و دالان تاريك جهان بينى اعتقادى ما خصوصاً از جنبه عرفانى اش ، عنصر "مدارا" بجويند تا شايد از آن مارتين لوتركينگ رهبر سياه پوست جنبش مدنى كه در مبارزه عليه نژاد پرستى از تعاليم مسيحى پيروى كرد و گاندى و يا نلسون ماندلا ايرانى بسازند. اين نوع ارزشهاى ذهنى و انتزاعى، به واقع امر، در تعاليم اسلام عرفانى به اضطرار آن در احتضار باقى ماندن است و ايرانى مخمور شده در آن به مقياس رفتار فرهنگى، ميل و رغبتى براى گذر از اين عادات و خو گرفتگى پيدا نمى كند. به همين دليل به دنبال مأمن ارزشى اى نظير عنصر"مدارا" در عرفان ما، راه كج مى كند و براى ايز كم كردن از اين راه كج رفته تلاش مى كند تا بر آن، محمولِ كنشى جهت برونرفت از اين آچمزشدگى، سر همبندى كند.
هم گاندى و هم نلسون ماندلا در جامعه اى و در دوره اى مى زيستند كه در آن نقش دين به موضوعات، روابط و مناسبات انسانها بى اثر بوده است. ما در جامعه اى زندگى مى كنيم كه نقش بارز دين در تمام شئون زندگى خانواده و جامعه تعيين تكليف مى كند و مكلف بودگى ايرانى در همه عرصه هاى زندگى از ارزشهايى بوده است كه از چهارچوب دين فراتر نرفت بر همين اساسِ نقش دين در ذهن و روان ما، حكومت دينى ساختيم.
"مدارا" در چنين فرهنگ رفتارىِ سافل و مستحيل شده بدون زايشى از نغز انديشه خارج از دايره ارزشهاى اعتقادى دين، معنايش چرخيدن به همان مقياس ارزشى موجود هزاران ساله يعنى نازايى فرهنگ است. "مدارا"ى فرهنگى ما در روال خويش "مدارا" به استبداد است كه قدمت ديرينه در فرهنگ ما دارد و مانع زايش انديشه و انديشيدن بوده است كه اين پيوند و دمخور بودن ذهن ايرانى با ارزشهايى بوده كه آنها جز باز توليد استبداد حاصل ديگرى نداشته اند. اگر عرفان را بعنوان يك واحد در نظر گيريم هيچگاه يك واحد داراى دو حركت متمايز از هم در شكل حركت تحولى نمى تواند وجود داشته باشد يعنى از سويى، فرد در واحد عرفانى مستهلك شود و از سوى ديگر خردمندى فرد در واحد يعنى دو رفتار كنشى متمايز از يك جوهر؛ خردمندى(فعال) و ذوب شدگى(انفعال) بعنوان دو صفات با دو عمل متمايز از يك ذات واحد در گونه حركت جنبشى محال است.
از "مدارا"ى بر آمده از ارزش عرفان ما، حتى عنصرى از تعقل را، به سبب استهلاك فرد در آن، نمى توان در آن سراغ داشت كه شرط نخست تعقل كردن، فرد بودن است.
اما چرا مى گويم ميان سنت هاى اعتقادى خودمان و مدرنيته غرب آچمز شده ايم؟
زيرا ما هنوز كه هنوز است به سنت هاى ارزشى/اعتقادى كه اصل رفتارى ما را بدان شكل مى بخشد و هيچگاه نمى تواند شرايط روند گذار را فراهم آورد، گير هستيم. چرخيدن صرف آزادى، دموكراسى بر سر زبانها و از آن به نتيجه "مدارا" رسيدن هيچ دليلى بر زايش عناصرآن نيست چونكه چنين موضوعاتى مربوط به روش "مدارا" نيستند كه "مدارا"ى ما كنونى ها چه در قلمرو سياست و چه قلمرو فكر، يكجا نتيجه همين آچمز شدن ما بر بستر "اسلام رحمانى" و يا "اسلام عرفانى" است در حاليكه حضور انديشه هاى سكولار و برنامه ها وپروژه هاى سياسى بدين منوال موجبات تعامل فكرى را فراهم آورده (و نه "مداراى" اسلامى/ عرفانى كه وصف آن رفته است و موجب زايش و زايندگى به دليل فقدان وجود فرديت مستقل، نمى شود) و در اين تعامل است كه تحمل تمايزات فكرى محتمل مى گردد، روند آزادى و دموكراسى از طريق چنين بسترسازى هايى كه قطعاً رقابت سكولاريستى ست ميسر مى شود و نه "مدارا"ى اسلامى/عرفانى كه توضيحش كرديم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد