logo





در بارهٔ فلسفه

چهار شنبه ۴ تير ۱۳۹۳ - ۲۵ ژوين ۲۰۱۴

امید هما ئی

"میگفت میداند که هیچ نمیداند."
دیوژن در بارهٔ سقراط

غالباً سقراط را به عنوان پدر فلسفه میشناسند. یکی از غیبگویان شهر دلف وی را خردمندترین آدمیان یافته بود. با این وجود به نظر میرسد که خودوی هرگز دربارهٔ اصول و سلوک زندگی چیزی ننوشته باشد. در گفتگوهائی که از وی توسط افلاطون نقل شده است ارسطو به پرسش از مردم زمان خود بسنده میکند تا بیهوده بودن شناخت و مهارت آنان را نشان دهد. هنگامی که دانش خوداو مورد سئوال واقع میشود پاسخ میدهد که تنها چیزی که اورا کمی از دیگران داناتر میکند اینست که به وسعت نادانی خود آگاه است. آیا بایستی این حرف را جدّی گرفت ؟
آری ، چرا که فلسفه دانشی پایان یافته نیست. فلسفه ، امروز همانند گذشته ، قدرتمندان، دانشمندان عقاید و نظریات آنان را زیر سئوال میبرد. و اوّلین شرط برای زیر سئوال بردن دانش دیگران فروتنی در بارهٔ دانش خود است.
ونه ، زیرا که آگاهی سقراط برخلاف آنچه که مینماید کم نیست. درواقع اعتراف او به نادانی نوعی طنز است. کسی که فروتنانه اعتراف میکند که چیزی نمیداند کمتر مورد پرسش قرار میگیرد.
سقراط با تمام فروتنی از مجازات مرگ در امان نماند. متهّم به انتشار افکار فاسد دربین جوانان –آنهم تنها با چند پرسش ؟- شد و دادگاه آتن اورا به مرگ محکوم کرد.
اینگونه اعتراف به نادانی ، هر اهمیّتی که در تاریخ فلسفه داشته باشد ، از زاویهٔ دیگری میتواند مورد انتقاد قرار گیرد. مثلاً پل والری شاعر فرانسوی میپرسد :
" درنهایت آیا فلسفه دانش خودرا بی دانشی و ناآگاهی خودرا آگاهی جلوه دادن نیست ؟"
Paul Valéry

"اگر میخواهی فیلسوف شوی آمادهٔ مسخره شدن هم باش."

Epictète (50-125)

این نصیحت از جانب مردی آگاه است . اپیکتت که بنده ای آزاد شده بود مورد تمسخر دیگران واقع میشد. میگفتند : اینکه تا دیروز به اربابش خدمت میکرد چطور بسرش زده فیلسوف بشه ؟ امّا نه تنها این بردهٔ آزاد شده بلکه کسان دیگری هم که به فلسفه روی آورده اند همین سرنوشت را داشته اند.
فیلسوف را باید هشدارداد که مثل طالس مورد تمسخر واقع خواهد شد. مطابق داستان ، طالس در حال مناظرهٔ آسمان در چاه می افتد. قبول کنیم که تأملات فلسفی ، شخص را از ضروریات روزمرّه باز میدارد و مناظرات ماورای طبیعی اورا ناتوان از حرکت میسازد. استدلالات وی نوعی وقت تلف کردن مینماید چرا که غالباً با اعتراف به نادانی پایان مییابند. و آن گاه که چون بت شکن یا ناقدی افکار عصر خودرا به سخره میگیرد بخاطر خودبزرگ بینی دست انداخته میشود. البته این دست انداختن و طعنه زدن شیوهٔ کسانی است که فیلسوف از عقایدشان انتقاد کرده است.
طعنه ها و سخره ها در درجهٔ دوّم اهمیّت قراردارند و مسئلهٔ عمیق تری را نهان میکنند و آن اینکه برخورد فیلسوف با واقعیّت با تأخیر صورت میگیرد. این نه به سبب دیرفهمی فیلسوف است. نه. بلکه شرط آزادی در تفکّر انتقادی فاصله داشتن با واقعیّت در نگریستن بدان است.
این آزادی تفکّر در فیلسوف نشانهٔ اراده وی برای انتخاب خرد به عنوان تنها سنجه و معیار و ردّ عقاید رائج است. چنانکه هگل میگوید :
"شرط اوّل تفکر فلسفی شهامت روبرو شدن با حقیقت و اعتقاد به نیروی ذهن است."

"شگفت زدگی اولیّن متفکّران را به مناظرات فلسفی واداشت."

ارسطو

دانش نتیجهٔ کنجکاویست. اوّلین فیلسوفان یونان کسانی بودند که امروز آنان را دانشمند میخوانیم. آنها به دنبال فهم پدیده ها تلاش میکردند توضیحات منطقی را جایگزین افسانه پردازی کنند. ارسطو در قرن چهارم قبل از میلاد برآن است که پژوهشهای فلسفی از سر تمایلی عمیق به فهم جهان و نه برای منافع مادّی است. امّا این میل از کجا سرچشمه میگیرد ؟
این جست و جو نمیتواند ریشه ای جز شگفتی در برابر جهان آنچنان که هست داشته باشد. چرا آسمان آبی است ؟ چرا فقط دوجنس ، مذّکر و مؤنث وجود دارد ؟ چرا دیگران صدای فکرکردن مرا نمیشنوند ؟ توجّه فیلسوف ابتدا با ساده ترین چیزها جلب میشود. چیزهای ساده ای که بی فایده به نظر میرسند. بارآوری فلسفه در تداوم این شگفت زدگیست. چرا که با نپذیرفتن ظاهر دنیاست که اندیشمند فیلسوف قادر به پرداختن به اصالت جهان میگردد. در مقابل نیروی عادت که هرگونه حسّ شگفت زدگی را در ما بیرنگ میکند و به جریانات آنگونه که میگذرند شکل ضرورت میدهد باید ایستاد. در مقابل عادت به زندگی رائج که همه چیز را بدیهی جلوه میدهد فیلسوف به شیوهٔ خود ضرورت شگفت زده ماندن همچون یک کودک و پرسش مداوم را تأکید میکند.
حرف ارسطو امروزهم معتبر است : اگر اندیشمند باید قبل از هرچیز جهان را ببیند آنچه اورا به جست و جو وامیدارد شگفتی وی در برابر آن است.
وجود این شگفت زدگی چه ازاعماق سرشت فیلسوف برآید ویا نتیجهٔ آموزش فردی وی باشد خود معمّائی است. چنانکه یک نویسندهٔ فرانسوی میگوید :
" فقط باید از اینکه بازهم شگفت زده میشویم شگفت زده شد."
François de La Rochefoucauld (1613-1680)

" تفکّر فلسفی آموختن مرگ است."

Montaigne (1533-1592)

در مقابل پایان اجتناب ناپذیر زندگی این اندیشه در ما پدید می آید که هدف زندگی همین است. گوئی که ما برای مردن زاده شده ایم. اگر زندگی ما به آرامگاه ختم میشود ولی معنای آن مرگ نیست و زندگی برای خود معنای دیگری دارد. آنچه اهمیّت دارد قبل از هرچیز زیستن است. اگر چنین است آیا باید حضور مرگ را در پس هرلحظه انکار کرد و دربارهٔ کوتاه بودن زندگی خاموش ماند ؟
مون تین فیلسوف سفارش میکند که با مرگ خو بگیریم تا ترس و وحشت دائم از آن در ما کاهش یابد. ترسی که از خود مرگ اضطرب آور تر است. "ما که نمیدانیم مرگ کی درانتظار ماست پس باید همیشه در انتظار آن باشیم." در اینصورت او مارا غافلگیر نخواهد کرد و ما با فراغ خاطر زندگی را ترک خواهیم گفت. تنها با آمادگی از پیش میتوان در مقابل مرگ قوی وبرای رودرروئی با ترسهای بیهوده و دردهای ناشی از آن مجهّز بود. از چه چیز مرگ ممکن است بترسیم. ؟
مرگیدن را آموختن نشان غلطیدن در نا امیدی بخاطر یک زندگی محنت بار نیست بلکه نتیجهٔ خردی است که از خوب زیستن بر میاید. مون تین سفارش میکند که از هروز چنان بهره بگیریم که گوئی آخرین روز است و از ادّعاهای پوچ چشم پوشی کنیم و به راحت جان بپردازیم. در این زمان که بحث بر سر زنده نگاهداشتن بیماران دم مرگ ، جامعه را به دودسته تقسیم کرده، و امید به پیشرفتها و معجزات پزشکی ترس از مرگ را عقب رانده باید درس مون تین را دربارهٔ مرگ آموخت.
دراینجا مون تین وارث به حقّ اپیکور است که خردش قرنها راه مارا روشن کرده :
"بیاموز که مرگ چیزی نیست زیرا تا زمانی که زنده هستیم مرگ اینجا نیست وآنگاه که مرگ اینجاست ما دیگر نیستیم."

"مسخره نکن ، اشک نریز ، متنفّر نباش ، درک کن."
Baruch Spinoza (1632-1677)

بنظر میرسد هیچ چیز نمیتواند آدمهائی را که از چیزی رنج میبرند آرام کند. آدمهای بدگمان هر تلاشی را برای آرام شدن بی ارزش میشمارند. فرد بدبین به رنج کشیدن ادامه داده و خودرا به دست نومیدی میسپارد. معلّمان اخلاق ، ناتوانی ما در داشتن یک زندگی پرهیزگارانه را سرزنش کرده و مارا شایستهٔ بدبختی و حقارت میدانند.
بنظر اسپینوزا تمسخر ، تلخکامی و خشم بی فایده و ناروا هستند. آیا مقصّردانستن آدمیان برای آنچه که خودقربانی آنند افزودن به رنج آنان نیست ؟ به نام کدام آرمان و کمال مطلوبی در انسان ، به خود حق محکوم کردن آنان را میدهیم ؟ فلسفهٔ اسپینوزا فهمیدن آدمهارا چنان که هستند و نه قضاوت و مقایسهٔ آنان را با آنچه که بایست باشند ، توصیه میکند. چرا که شور و هیجان را گناه دانستن و آنرا نشانهٔ طبیعتی منحرف خواندن بی معنی است. باید برای رهائی از بندگی شور و هیجان که آفرینندهٔ رنج و بدبختی هستند تلاش کرد.
با شناخت کارکرد و مکانیسم حسادت ، که نشان خود کم بینی است ،میتوان نقش مخرّب آن را برآب و نیرویش را برای شادی و تعالی خویش بکارگرفت. اگر چه چنین احساساتی تلخ یا خصومت آمیز جزئی از شرائط زندگی آدمی اند امّا میتوان به یاری خرد از آنها اجتناب کرد.
باید به یادداشت که اسپینوزا که شیفتهٔ هندسهٔ اقلیدسی و استدلالات خدشه ناپذیرش بود ، انسان و احساساتش را موضوع یک مطالعهٔ دقیق میدانست و خود این مطالعه را شروع کرده بود :
"من کنش و آرزوهای انسان را مثل نقطه، خط ، سطح وحجم مطالعه میکنم."

"بوف مینروا ، خدای دانش ، شبها اوج میگیرد."
هگل

هیچ فیلسوفی به اندازهٔ هگل برای آگاهی فلسفی نقش قائل نشده است. نظام فکری وی با پرداختن به همهٔ زمینه های دانش و تجارب انسانی توضیح جامعی از جهان ارائه میکند. چگونه یک فیلسوف که در دورهٔ محدود و معیّنی از زمان می زید میتواند ادّعای تفکّر دربارهٔ فراتر از زمان خود و دستیابی به حقیقت مطلق داشته باشد ؟
مینروا خدای خرد و دانش در نزد یونانیان بود. او جغدی داشت که نماد فلسفه بشمار میرفت. این پرنده در آغازشب پرواز میکند. هگل با این عبارت میخواهد بگوید که کار و تفکّر فیلسوف شب هنگام ، که روز و بخشی از زندگی واقعی به پایان رسیده آغاز میشود. منظور این نیست که پرداختن به فلسفه کاری شبانه و در خفا و تاریکی انجام میگیرد بلکه شناخت پروسه های تاریخی و باز سازی آنها در اندیشه پس از پایان و تکمیل آنها صورت میپذیرد. فلسفه نمیتواند پروسه را همزمان با آن بررسی کند و ناچار است بررسی را تا پایان و تکمیل روند به تعویق بی‌اندازد.
نیروی فلسفه درست در همین جاست. چرا که برای فهم عمیق حوادث تاریخی و شواهد تکان دهنده بایستی با آنها فاصله داشت. مثلاً در همان زمانی که ارتش ناپلئون در سراسر اروپا به جنگ مشغول بود هگل اعلام کرد که ناپلئون بی آنکه بداند با ارسال انقلاب فرانسه به نقاط دیگرآنرا تکمیل میکند. گفتاری که متناقض است.چه کسی میداند صبح فردا چه پیش خواهد آمد و شب زنده‌ داران فرداروزشان به چه رنگ خواهد بود.به عبارت دیگر جنگهای ناپلئون هنوز پایان نیافته هگل چگونه چنین نتیجه‌ای میگرفت ؟
فاصلهٔ زمانی فلسفه با حوادثی که باید توضیح دهد میتواند به نوعی انزوا و خودبینی فیلسوف تشبیه شود.
"رابطهٔ فلسفه و مطالعهٔ زندگی واقعی مثل رابطهٔ خودارضائی و نزدیکی واقعی است."
مارکس و انگلس

"فقط یک نوع هستی وجود ندارد."

SØren Kierkegaard (1813-1855)
فلسفه اگزیستانسیالیست قرن بیستم ازکی‌یرکه‌گارد بسیار الهام گرفته است. وی که فلسفهٔ سیستمی مختص تفکّر آلمانی زمان خود و بویژه متعلّق به هگل را رها کرده یود با قدرت تمام بر تقدّم ذهنیّت تأکید میکرد.
از نظر کی یرکه گارد فیلسوفانی که یک دستگاه یا سیستم فکری فراگیر برای توضیح همهٔ پدیده های جهان پیشنهاد میکنند در اشتباهند. آنها یک نکتهٔ اساسی یعنی وجود انسان را فراموش کرده واز یاد میبرند. این تنها یک داده نیست که بتوان بسادگی در کنار دیگر داده‌ها گذاشت. وجود انسان به صورت فردی حس میشود و خود فرد قادر به درک آنست. چگونه آگاهی از پدیده‌ای که آن را زیسته‌ایم (درد ، نیاز ، شور و هیجان) میتواند جایگزین آن پدیده شود ؟ اصل وجودی یک نظام فکری ، پردازش چیستها به عنوان اعضای یک مجموعه ٔ بسته ، با نظمی همیشگی و تغییر ناپذیر است حال آنکه وجود ، بویژه وجود انسان بر اساس طبیعت خود مجموعه‌ای باز و در حال شدن و ناتمام است. پس از نقطه نظر منطق انسانی محدودکردن آن در یک نظام فکری نفی ویژگی آنست.
با اینهمه کی‌یرکه گارد از پژوهش دست بر نمیدارد. وجود داشتن برای وی تلاشی است بی پایان در جست و جوی حقیقت. تلاشی ذهنی و فردی که همیشه ادامه مییابد.
داشتن جواب قطعی برای هر سئوالی بزرگترین ادّعای بی خردان نیست ؟

مترجم از دریافت نظرات شما خرسند خواهد شد
homaeeomid@yahoo.fr

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد