logo





نگاهي به:
«آينه‌هاي در دار»

چهار شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۳ - ۱۱ ژوين ۲۰۱۴

محسن حسام

«آينه‌هاي در دار» رمان ـ سفرنامه‌‌اي است از هوشنگ گلشيري. اين كتاب بار اول در سال ۱۳۷۱، توسط انتشارات «نيلوفر» در تهران منتشر شد. «آينه...» سفرنامة نويسنده‌اي است به نام «ابراهيم» از سفرش به غرب جهت داستان‌خواني، و بنا به دعوت «انجمن‌هاي فرهنگي».

تم داستان

«آينه‌هاي در دار» سه لايه دارد. اين لايه‌ها در هم گره خورده‌اند. ببينيم لايه‌هاي سه‌گانه كدامند؟
لاية اول: ماجراي سفر ابراهيم نويسنده است. ديده‌ها و شنودهايش، ديدار با چند آشناي قديمي. مشاهدة موقعيت كنوني مهاجرين و تبعيدي‌ها. نويسنده دست آخر راهي ايران مي شود. در خانه‌اش، پشت ميز تحرير مي‌نشيند و مشاهداتش را گزارش مي‌كند. ظاهراً كوشش نويسنده در اين كتاب اين است كه «آينه...» را از حد گزارش بركشد و به زمان نزديك كند.
لاية دوم: رابطة ابراهيم نويسنده است با «مينا»، اين رابطه در سال ۱۳۶۲ به ازدواج مي انجامد. ثمره‌اش پسري است بنام «سهراب». مينا همسر يك چريك فدائي است بنام «طاهر» كه كشته شده است. يادگارهاي طاهر، دو دختر هستند. سيمين و ياسمن.
لاية سوم: رابطة نويسنده است با «صنم‌بانو»؛ از ايران تا پاريس؛ از كودكي تا بلوغ و دوره‌هاي بعد. عشق پنهاني بين آن دو. اين عشق زماني كه صنم‌بانو تن به ازدواج با سعيد ايماني مي‌دهد به «عشق ممنوع» مي‌انجامد.

ساختار «آينه‌هاي در دار»

«آينه...»، در نگاه اول گزارش سفر ابراهيم نويسنده است. اما نويسنده تنها به گزارشي از سفر بسنده نمي‌كند؛ بل، با بهره‌گيري از شيوة «قصص قرآني»، به ارائه لايه‌هاي سه‌گانه دست مي‌يازد.
با نگاهي كلي به كارهاي گلشيري مي‌شود فهميد كه گلشيري از آن دسته نويسندگاني نيست كه روي «كردار» كار مي‌كنند؛ يعني حوادث را با رعايت توالي زماني، در متني زنجيره‌اي، با عمل (آكسيون) شكل مي‌دهند و كشمكش‌هاي دروني و بيروني شخصيت‌هاي داستان‌‌شان بر اين زمينه برملا مي‌شود و گذشته و حال اشخاص با همين شيوه بيان مي‌گردد. گلشيري از آن دسته نويسندگاني است كه «حادثه»هاي كارشان، از پيش اتفاق افتاده است. اينها، با تداخل زمان‌ها، به بازآفريني حادثه‌ها مي‌پردازند. همچنين با كمك گرفتن از تصوير و توصيف، بويژه گفت و شنودها، از زواياي گوناگون به حادثه مي‌نگرند. بر همين سياق، حوادث و بازتاب آن در «آينه...» بر يك زمينة منحني ساخته شده و استفاده از شيوه‌هاي «قصص قرآني» هم بر همين مبنا انجام گرفته است. در «آينه...» مي‌بينيم كه نويسنده به شرح حوادثي كه پيشتر اتفاق افتاده، مي‌پردازد.
مي‌دانيم كه رمان و داستان بلند هر كدام ساختار جداگانه‌اي دارند؛ اما اين اصل مطلق نيست. گاه يك داستان بلند از جهات معماري، به رمان نزديك و يا اصلاً به رمان تبديل مي‌شود. مثل شازده احتجاب گلشيري. زماني هم يك گزارش به رمان نزديك مي‌شود و يا بين اين دو مقوله در نوسان است. «آينه...» از همين دست است. به خاطر همين است كه نويسنده خواسته لايه‌ها را روي هم سوار كند، و چون در درازناي سفرش مجبور بوده در ايستگاه‌ها توقف كند و داستان بخواند. شيوة «قصص قرآني» را انتخاب كرده است. از اينرو، در هر ايستگاهي، تكه‌اي را خوانده و همانطور كه مي‌بينيم، خواسته از مجموع آن تكه‌ها، هم لايه‌ها را سر هم سوار كند و هم رمانش را سامان دهد.
براي روشن شدن موضوع، ابتدا بايد ببينيم «قصص قرآني» از چه ساختاري برخوردارند: در «قرآن، هر قصه‌اي در دوباره‌خواني‌اش بازآفريني مي‌شود. يعني در عين آنكه هر قصه در سوره‌اي بعنوان موضوعي مستقل و واحد بيان شده است، در سوره‌اي ديگر، بازآفريني شده است. از اين روست كه با خواندن هر قصه، در سورة معين، به عناصر اصلي قصه پي مي‌بريم و در سوره‌هاي بعدي، عناصر جديدي به آن اضافه مي‌شود. اما در «آينه...» با تمهيدهائي كه ابراهيم بكار برده، اگر توضيحات حاشيه‌اي با اشارات هرازگاه نويسنده نباشد، ما بعنوان شنوندة «آينه...»، در هر ايستگاه با نوشته‌اي ناقص روبرو هستيم كه پيامدش سردرگم شدن شنونده است. بنابراين با قرائت تكه‌هائي از لايه‌ها، حفره‌هائي درون «آينه...» ايجاد مي‌شود و «آينه...»، به اصطلاح آبله‌رو مي‌شود. هم از اين روست كه عدم توازن در لايه لاية آينه به چشم مي‌خورد. چون نويسنده نتوانسته است با توجه به طرح‌ها، لايه‌ها را درست بر روي هم سوار كند. بي‌سبب نيست كه آينه لق مي‌‌خورد و نمي‌تواند روي پاي خودش بايستد. استفاده از شيوه قصص قرآني در «آينه...» كارا نيست. حتي فاقد كششي است كه خاص قصه‌هاي «قصص قرآن» است.

شخصيت‌ها

در «آينه...» دو شخصيت وجود دارند؛ ابراهيم و صنم‌بانو. و اين هر دو، حضوري زنده دارند.
از ابراهيم شروع مي‌كنيم. او داستان‌نويس است. ظاهراً بايد چند جلد كتابي چاپ كرده باشد. متولد سال ۱۳۲۶ است. به اعتبار نويسنده بودن، از ابراهيم دعوت به عمل آمده تا به فرنگ بيايد و داستان‌هايش را بخواند و احياناً از تجربياتش بگويد. شايد بشود جسارت به خرج داد و از نويسنده محترم پرسيد از آن سوي مرز با خود چه تحفه‌اي ارمغان آورده است؟ خوب حالا ديگر همه مي‌دانند ـ و ابراهيم نويسنده بهتر از همه مي‌داند ـ كه مخاطبينش در فرنگ چه كساني هستند و چه توقعي از نويسنده دارند. مي‌بايد دست كم، خوراكي فراهم كرد كه با ذائقة آنها جور دربيايد. پس بايد انتخابي در كار بوده باشد. يك جور رابطه‌اي بين آنهائي كه در آن سوي مرز مانده‌اند و آنهائي كه به اين سوي مرز آمده‌اند. ما مي گوئيم ابراهيم نويسنده مي‌تواند هر نوشته‌اي را با هر مضموني كه دلش خواست زير بغلش بزند و به هر كجاي دنيا كه دلش خواست برود و براي مخاطبينش بخواند. اين ديگر به ما مربوط نيست. اما به ما مربوط است كه ببينيم ابراهيم چه خواسته بگويد و مضامين داستانش با فرم‌هائي كه انتخاب كرده، ميخواند يا نه؟

صنم‌بانو:

ابراهيم نويسنده، به صنم‌بانو نقش محوري داده است؛ همان بانويي كه با يادداشت‌هايش بر سر هر ميزي در ايستگاه‌ها، حفره‌هاي آينه را پر مي‌كند. ظاهراً صنم بانو در تمام داستان‌خواني‌ها، حضور دارد. حضوري خاموش اما زنده، و ابراهيم نويسنده در هر ايستگاهي كه توقف مي‌كند، براي ديدن صاحب يادداشت، بي‌تاب است. در «آينه...»، كششي اگر در كار باشد، بخاطر وجود همان يادداشت‌هاست. بگذريم از اينكه اين شگردها آدم را به ياد فيلم‌هاي هيچكاك و يان فلمينگ مي‌اندازد. بگذريم از اينكه بانويي با شرايط ويژة صنم بانو ـ دانشجوست، كتابدار هم هست. با چه امكاناتي قادر است سوار قطار يا هواپيما بشود و در اين ايستگاه‌ها توقف كند؟ بهتر نبود كه ابراهيم نويسنده پيش از آنكه صنم‌بانو را در ايستگاه‌ها سرگردان كند، در مورد هزينة رفت و برگشت، و جا و غذا، پرس و جوئي مي‌كرد؟ خوشبختانه صنم‌بانو با گذاشتن يادداشتي بر سر منبر خطابه‌اي در پاريس، هم به اين كشش و انتظار پايان مي‌دهد و هم آينه را از حالت تعليق درمي‌آورد. از اينجا آينه سر و ساماني پيدا مي‌كند و ابراهيم با دست گذاشتن روي لاية سوم، با نقبي به گذشته، ساماني به اين بخش‌‌هاي پراكنده مي‌دهد. بهرحال قرار است ابراهيم با فراهم كردن اين يادداشت‌ها، هم تصويري از «جهان رويايي غرب موجود، به دست بدهد و هم سفري «به اعماق فرهنگ ما» بكند.
«داستان‌هاي به ظاهر پراكنده، هم ما را با گذشتة نويسنده آشنا مي‌كند و هم با صنم‌بانو، كه خودش يك مهاجر است. مهاجري كه پيشتر همسر يك آدم سياسي بوده؛ كسي كه دست آخر تو زرد از آب درآمده است. او جوان‌هايي را كه گرايش به جنبش داشتند. خام مي‌كرده، بعد لوشان مي‌داده. در همين بازنگري است كه ما با بخشي از گذشته صنم‌بانو آشنا مي‌شويم و نسبت به موقعيت كنوني او وقوف بيشتري پيدا مي‌كنيم. درمي‌يابيم كه صنم‌بانو زني بوده كه پيش از آنكه به رابطة شوهرش با ساواك پي ببرد، جايش در مطبخ بوده و كارش پخت و پز؛ بچه درست مي‌كرده و البته بانوي خانه بوده! پس صنم‌بانو هم قرباني فرهنگ مردسالار است. اما به محض وقوف از رابطة شوهرش با ساواك، عصيان مي‌كند. هم دست رد به سينة سعيد ايماني مي‌زند و هم دست رد به جامعه‌اي كه اين اسارت را تائيد مي‌كرده. پس صنم بانو براي كسب هويت، از سنت‌هاي پوسيدة جامعه مي‌برد و پا در مدرنيته مي‌گذارد. بنابراين صنم‌‌بانويي كه ابراهيم نويسنده بعد از سال‌ها در پاريس ملاقات مي‌كند، ديگر آن صنم‌بانوي صبور و سرگردان نيست. ابراهيم نويسنده خواسته با مروري به گذشته، روند اين تحول را در حيطة اجتماعي نشان دهد و نشان هم مي‌دهد. و الحق با ارائه تصاويري در حد خود يگانه.

شخصيت‌هاي فرعي

اين شخصيت‌ها را مي‌توان دو دسته كرد. شخصيت‌هايي كه حضور دارند و شخصيت‌هايي كه اصلاً حضور ندارند و بود و نبودشان هيچگونه تأثيري در كتاب ندارد. يا مي‌توان اينطور تقسيم‌بندي كرد: شخصيت‌هايي كه حضور عيني ندارند اما فعال هستند؛ مثل مينا و سعيد ايماني. و آنها كه حضور دارند اما فعال نيستند، مثل بهمن يا ناصر. شخصيت‌هائي كه فعال نيستند، اما حضور اسمي دارند؛ مثل سهراب، سيمين، ياسمن، ابراهيم و... كه جملگي تيپ‌هاي نظري و گذري هستند.

بْعد زبان

بْعد زباني يكي از مقوله‌هاي اساسي رمان است. واژه‌ها، اصطلاحات و كلماتي را كه شخصيت‌هاي رمان بكار مي‌برند، معرف خلقيات، آداب و سنن و فرهنگ آنها و موقعيت طبقاتي‌شان است. اما در «آينه...» شخصيت‌هاي اصلي نه تنها مثل هم حرف مي‌زنند، بل با زبان نويسنده و مضافاً با همان آدابي كه ابراهيم به وصف و تصوير اشياء مي‌نشيند. نويسنده با تحميل و جانشين كردن زبان خود، ويژگي زباني را از صنم‌بانو گرفته است. افزون بر اين، زبان، زبان محاوره هم نيست. صنم‌بانو از ديوار حايل مرئي بين خودش و سعيد ايماني و ديوار حايل نامرئي بين خودش و جامعه گذر كرده، اما هنوز نتواسنته از نقشي كه ابراهيم نويسنده بر او زده، رهايي يابد. آنجا كه از خودش مي‌گويد و از گذشته‌اش استقلال پيدا كرده؛ اما آنجا كه به زبان يك بانوي مدرن در بارة انسان و فرهنگ مي‌گويد، زير سلطة زبان ابراهيم نويسنده است. اگر از ديدگاه بْعد زباني به رمان نگاه كنيم، ضروري است كه صنم بانو بر عليه خالقش گلشيري هم بشورد و او را وادارد كه به مخلوقش احترام بگذارد و هستي او را در چهارچوب كلماتي كه خودش انتخاب كرده، رقم نزند.
نمونه: صنم‌بانو مي‌گويد: «... از اينجا، همان كوچة درختي تو را، با آن غرفه غرفه‌هاي پل را كه غروب‌ها نارنجي مي‌شد، بهتر مي‌شود ديد، چون مي‌فهمي كه يكي از ميليون‌ها امكان بوده است كه تو فكر مي‌كرده‌اي مقدر است.» (ص ۸۸)
البته ابراهيم نويسنده هم دست كمي از او ندارد. همانگونه حرف مي‌زند كه خالقش در «آينه...» به تصوير شئي‌اي يا مجسمه‌اي مي‌نشيند: «... وقتي نگاهش كردم ديدم نه به ما كه پيش پايش ايستاده بوديم كه به دور نگاه مي‌كند، به پاريس خودش، به راستينياك يا مادام ووكرش، به همان پانسيون كه شرحش را جزء به جزء داده است. يا اصلاً گوش مي دهد به صداي خش‌خش دامن دخترهاي باباگوريو...»
درخشان است. اما زبان محاوره نيست. حتي اگر از زبان ابراهيم نويسنده خارج شده باشد. زبان، زبان نوشتار است. با غناي ادبي. كه گاه با شعر پهلو مي‌زند. زماني كه از صافي گذشته و تبلور يافته است. كاربرد اين شيوه از نويسنده‌اي كه دقيقاً در همين رابطه، به جز بوف كور صادق هدايت (البته تاكنون)، رمان‌هاي قبل از آن سال‌ها و رمان‌هاي بعد از آن سال‌ها را زير سئوال برده، پذيرفتني نيست.

صيغة اول شخص يا سوم شخص مفرد

گفتيم كه «آينه...» از شيوه‌ي «قصص قرآني» بهره گرفته، اما نگفتيم كه «آينه...» نه فضاي كافكايي دارد و نه فضاي بوف كوري. فضاي حاكم بر «آينه...»، فضايي معمولي است. بيان واقعيت كنوني است. كوشش نويسنده در آن است كه هر چيزي را با نگاه واقع‌بينانه، از بيرون نشان دهد.
راوي، ابراهيم، نويسنده هست و نيست. نيست، چون ابراهيم مي‌كوشد كه با ايجاد فاصله‌اي ـ همچون نويسنده‌اي كه مشاهداتش را بيان كند، بدون اينكه مشاهداتش بر عواطفش تأثير گذاشته باشند. رويدادها و حوادثي را كه بر شخصيت‌هاي «آينه...» مي‌گذرد، با خونسردي بيان كند. از نظر عاطفي ـ انساني، به جز صنم‌بانو، به احدي نزديك نمي‌شود. به محض اينكه از ايستگاهي به ايستگاه ديگر مي‌رسد، آدم‌ها را فراموش مي‌كند. ابراهيم، نويسنده نيست، روزنامه‌نگار است. كارش اينست كه گزارشي از سفرش تهيه كند و احياناً چند مصاحبه‌اي، براي انتشار در روزنامه‌اي. اگر راوي فقط يك خبرنگار بود. تكليف آدم با او معلوم بود. اما راوي ابراهيم نويسنده است. در اين صورت حق داريم كه انتظار بيشتري از او داشته باشيم.
مورد ديگر: در لاية سوم، ابراهيم خاطرات گذشته را دوبار مرور مي‌كند. يكبار در بازگشت. آنگاه كه رو در روي صنم‌بانو نشسته است. بازنگري و بازآفريني، با استفاده از صيغة سوم شخص مفرد، توي ذوق مي‌زند و اصلاً جا نمي‌افتد. در اين صورت مي‌توان پرسيد چرا نويسنده اين شيوه را برگزيده؟ به نظر راقم اين سطور، نويسنده خواسته «آينه...» را در ايران چاپ كند و «آينه...» بهرحال مي‌بايستي از زير تيغ سانسور بگذرد. روي همين اصل نويسنده نخواسته با كاربرد صيغة اول شخص مفرد سرنوشت كتاب را در خطر بيندازد.
شايد بشود گفت يك بخش از سستي‌ها و شكنندگي‌هاي زباني و فني كتاب، ناشي از انتخاب صيغة سوم شخص مفرد است. با انتخاب صيغة اول شخص مفرد، «آينه...» مي‌توانست امكان نجات پيدا كند. بخاطر همين است كه گاهي حضور نويسنده حس مي‌شود. حضوري مزاحم.

نثر، تصوير و توصيف

نثر نويسنده با درونماية «آينه...» مي‌خواند و نمي‌خواند. آنجا كه ابراهيم از مشاهداتش مي‌گويد. زبان، زبان سفرنامه است. اما آنجا كه نويسنده وارد حيطة رمان مي‌شود، نثر «آينه...» مي‌لنگد. يعني نثر عليرغم غناي شعريش، با درونمايه نمي‌خواند. درونماية «آينه...» آنجا كه به رابطة صنم‌بانو و ابراهيم مي‌رسد، دقيقاً در حد رابطه‌هاي رقيق هفته‌نامه‌هاي زمان شاه، مثلاً سپيد و سياه و زن روز و ... است. تصويري از رابطة عاشقانة «بچه مدرسه‌اي»هاست. تنها ماجراي سعيد ايماني به آن بعد ديگري مي‌دهد. زبان «آينه...» آنجا كه از حد گزارش صرف درمي‌گذرد، زباني است غني و سرشار از تصاوير بكر و زيبا. اما تصاوير بيش از ظرفيت رمان است.
نارسائي‌هاي ديگر: الف ـ «آينه...» در سال 1371 منتشر شده. مي‌دانيم كه از سال ۶۰ در آن ملك محنت‌زده، موج تازه‌اي براه افتاد. نيروهاي تازه‌نفس پا به ميدان گذاشتند. عليرغم سانسور شديد و ديگر محدوديت‌ها، بازار نشريات و جنگ‌هاي ادبي رونق گرفت. در حيطة حكمت و فلسفه و تاريخ و جامعه‌شناسي و روانشناسي، كارهاي تحقيقي با ارزشي انجام شد. ترجمة آثار بزرگان، به ويژه ادبيات آمريكاي لاتين فزوني گرفت؛ ماركز، فوئنتس، كوندرا و... از آن جمله‌اند. هنرهاي ديگر از جمله نقاشي و سينما و عكاسي، رشد كيفي پيدا كرد و... ولي متأسفانه صنم‌بانو عنايت چنداني به اين جوشش و غناي فرهنگي نمي‌كند. از اين روست كه مي‌گويد: «... ولي راستش، من فكر مي‌كنم وقتي كه اين چند سال هيچ مجله‌اي نخوانده‌ايد، يا نمي‌دانم در پسله حرف زده‌ايد بعيد است كاري كارستان بشود». (ص ۹۴) در اين شكي نيست كه در آن ملك، سانسور حاكم است. و مميزها دست بكار ذبح اسلامي آثار خلاقه‌اند. اما عليرغم محدوديت‌ها هيچ وقت نتوانسته‌اند جلوي رشد و تعالي فرهنگ را بگيرند. هم از اين روست كه هنر در همة عرصه‌ها رشد كيفي داشته است. اگر احياناً اين مسئله بر صنم‌بانو پوشيده مانده باشد، خالقش گلشيري كه ديگر بايد بداند كه در آنجا كار شده، زياد هم شده. پس مي‌توان پرسيد كه نويسنده با مطرح كردن مواردي از اين دست چه اهدافي را دنبال مي‌كند.
ابراهيم در پاسخ صنم ‌بانو مي گويد: «اينجا چي، پس چرا اينها كه اينجا هستند هنوز كاري نكرده‌اند؟» (ص ۹۴). در يكي دو سال اخير، در اروپا كتابي درآمده است ـ ۳ جلدي ـ به همت «محي‌الدين محرابي». اين كتاب فهرست نام آثار انتشار يافته در غربت است.
ب ـ صنم‌بانو ابراهيم را به ديدن «مون‌مارتر» مي‌برد. راه مي‌افتند توي كوچه پس كوچه‌هاي «مون‌مارتر» و گفت و گپي، از هر دري. در اينجا ابراهيم شروع مي‌كند در بارة يكي از نوشته‌هايش حرف زدن. داستان بمباران را تعريف مي‌كند. اما همانگونه حرف مي‌زند كه مي‌نويسد. بي‌كم و كاست. فضاسازي، صداي انفجار، اعلام خطر هوائي. زيرزمين، تصويري كه از آدم‌ها و اشياء بدست مي‌دهد. همان چيزهائي است كه با نثري درخشان در يكي از همين ايستگاه‌ها مي‌خواند.
پ ـ بعضي مكان‌ها از دست نويسنده درمي‌رود و سريع از كنارشان مي‌گذرد. اين در حاليست كه ابراهيم نويسنده از دستها و خال و چشم‌ها و گردي چانه مكرراً تصوير بدست مي‌دهد.
ت ـ نويسنده از يك سو «دست بر گونه» و «دو انگشت كوچك در دهان» مي گويد و از سوي ديگر ما با صداي درون ابراهيم مي‌شنويم كه: «بايست دست دراز كند و دست‌هايش را بگيرد تا مگر ساكن شوند...» اگر ابراهيم از بازي دست‌ها كلافه شده، چگونه است كه هر بار با همان زبان درخشان به تصوير مكرر آنها مي‌نشيند. اساساً نمايش مكرر دست‌ها و خال‌ها و چشم‌ها براي چيست؟ جهت ايجاد حركت به هنگام گفت و شنودها، بيان شيفتگي و شيدائي يا پر كردن حفره‌ها؟

انتخاب الگوها

مي‌دانيم كه نويسنده در انتخاب الگوها آزاد است و در بهره‌گيري از هر سبك و سياقي. نويسنده‌ي خلاق مدام در حال كشف و شهود است. هر كشفي كشف تازه‌اي را به دنبال دارد. دست آخر از مجموع اين كشفيات است كه رماني ساخته و پرداخته مي‌شود. اگر از اين زاويه به «آينه...» نگاه كنيم، «آينه...» حاصل يك كشف تازه است. هم داستان سفر نويسنده است به دنياي غرب، هم نگاه حساس او به آدم‌ها و روابط جاري‌شان و پل زدن بين سرزمين زاد و بومي و غرب. نويسنده با تداخل سه لايه و پل زدن بين آنها و با يادآوري و كشف گذشته، به بازنگري تاريخ دو دهة اخير و آنچه كه بر ما رفته، مي‌پردازد.

كشف زواياي پنهان اشياء


نگاه ابراهيم به اشياء و آدم‌ها، به جز موادري كه به آنها اشاره شد، نگاه آدمي است كه پشت عدسي دوربين قرار گرفته و در حال كشف زواياي پنهان اشياء و در حال كادربندي صورتك‌هاي انساني است. از اولين تصوير شروع مي‌كنيم: «نگاه كرد. صدا نه از دو لب نيم گشوده كه از پوست كك‌مكي نشت مي‌كرد.» (ص ۲۴). يا: «ناگهان به وضوح يادش آمد، يقة دالبر سفيدش را بر پيراهن چيت گلدار آبي ديد». (ص ۲۴).
اينها تكه‌هاي درخشاني است كه ابراهيم نويسنده براي مهاجرين و تبعيدي‌ها خوانده است. انگار كه به خواندن يك سناريو نشسته‌اي. اما عيب كار اين است همانطور كه پيشتر گفته شد. نمايش مكرر اين تصاوير، به زيبائي‌هاي داده شده لطمه مي‌زند. اما اگر «آينه...» اثري مي‌بود. مثلاً در حال و هواي بوف كور، در اين حالت تكرار تصاوير و توصيف‌ها نه تنها به «آينه...» از جهت ساختاري كمك مي‌كرد، بلكه نويسنده مي‌توانست با خلق يك فضاي رؤيايي ـ كابوسي خواننده را با خود ببرد. به گونه‌اي كه خلاصي از آن ممكن نمي‌بود. تا آنجا كه خواننده خود احساس مي‌كرد كه كابوس زده شده است.

دورة قاجاريه، عصري سپري شده

نويسنده ابراهيم پيش از آنكه در بند ساختار «آينه...» باشد و روابط شخصيت‌هاي آن در پهنة اجتماعي، همة دلمشغولي‌‌اش در خوش دست از آب درآوردن جملات است. در «آينه...» ابراهيم اسير نقاشي‌ها و تابلوهاي عهد قاجاريه است. او فرم بدن شخصيت‌ها را همانگونه مي‌بيند كه خالقش در شازده احتجاب مي‌ديده است. انگار نه براي ابراهيم و نه خالقش آن دورة تاريخي بسر نيامده است؛ دوره‌اي كه با تمام ويژگي‌هايش مربوط به عصري ديگر بود.

معاصر بودن

اما با اين همه، ابراهيم نويسنده نمي‌تواند از كنار مسائل به سادگي بگذرد. او خودش را درگير كرده است. چون ناگزير است. ابراهيم در جامعه‌اي بحران‌زده باليده است. جامعه‌اي كه در آن استبداد و نابرابري‌هاي اجتماعي گسترش پيدا كرده است. ابراهيم مجبور شده است زير تيغ سانسور به خودسازي تن در دهد. هم از اين روست كه همچون روايت‌كننده‌اي به شهادت آنچه كه طي اين دو دهه بر ما رفته است، مي‌نشيند و مي‌كوشد در شبكه‌اي از ارتباطات، نوعي رابطه بين حوادث و رويدادهاي اين سال‌ها، و ناگزيري تبعيد، مشكلات و پيامدهاي اجتماعي آن پيدا كند.

مهاجرت و تبعيد


ببينيم تصويري كه ابراهيم نويسنده از مهاجرين و تبعيدي‌ها به دست مي‌دهد تا چه حد با واقعيت مطابقت دارد و اينكه آيا ابراهيم نويسنده توانسته در اين رهگذر نقبي به عمق بزند و با شاخك‌هاي حساس خود، عمق فاجعة زندگي مهاجرين و تبعيدي‌ها را دريابد يا نه؟
اولين مشكل ابراهيم نويسنده اين است كه نتوانسته بين مهاجر و تبعيدي فرق بگذارد. ابراهيم نويسنده هر دو را به يك چشم ديده است و بر همان اساس در بارة آنها نوشته است. در اين ترديدي نيست كه مهاجرت هم دلايل خاص خودش را دارد. اما ابراهيم نويسنده به ما نگفته كه وقتي مهاجر پايش به اينجا مي‌رسد با چه مشكلات عديده‌اي روبرو مي‌شود. مثلاً نگفته است كه بايد از نو شروع كند. از آنجا كه «آينه...» رمان ـ سفرنامه است، ما حق داريم بدانيم ابراهيم نويسنده در گزارشش مثلاً از محدوديت‌ها حرف زده است يا نه؟ يا مثلاً پرسيده كه چرا مهاجر بيشتر وقت‌ها به عنوان يك عنصر زيادي در حاشية جامعه و اصلاً حاشيه‌نشين است؟
صنم‌بانو يكي از همينگونه مهاجرين است؛ از جرگة تبعيدي‌ها نيست. مهاجر است و دلايلش را هم گفتيم و گرفتار مقوله‌هايي از اين دست. اما ابراهيم نويسنده اثرات اين چيزها را در صنم‌بانو نمي‌بيند و به ما نشان نمي‌دهد كه صنم‌بانو چه دشواري‌هايي را پشت سر گذاشته است. به ما نگفته كه چرا مهاجرين غربت را تاب نمي‌آورند. و همچون يهودي سرگردان از دياري به ديار ديگر در حركتند. در «آينه...» ابراهيم نويسنده نه تنها به مهاجرين نپرداخته، كه نگاهش به زندگي تبعيدي‌ها از آنچنان عمقي برخوردار نيست و ما به واسطة آن، به يك تصوير عمومي از زندگي آنها دست نمي‌يابيم. پرسيدني است كه چرا ابراهيم نويسنده نتوانسته تصوير درستي از تبعيدي‌ها به دست بدهد؟ چرا نتوانسته نقبي به عمق بزند؟ او به گزارشي ساده بسنده كرده و از كنار مسائل گذشته است. شايد بشود گفت به عمق رسيدن زمان مي‌خواهد. اگر ابراهيم نويسنده فرصت اين را مي‌داشت كه بيشتر در فرنگ بماند، بي‌شك مي‌توانست دريابد كه چرا بعد از گذشت سال‌ها تبعيدي هنوز نتوانسته استقرار پيدا كند؛ و همچون مهاجر، هرازگاهي در ايستگاهي توقف مي‌كند و بعد سوار قطاري مي‌شود و به ايستگاه ديگري مي‌رود؛ و البته از سر شروع مي‌كند، يا دست آخر برمي‌گردد به همان ايستگاه اول. ابراهيم نويسنده مي‌توانست بنويسد كه چرا تبعيدي، زندگي در تبعيد را برنمي‌تابد. چرا بي‌تاب است. شايد اگر ابراهيم نويسنده زمان بيشتري در فرنگ بسر مي‌برد، ارزيابي متفاوتي با آنچه كه در «آينه...» گزارش كرده، پيدا مي‌كرد. مثلاً مي‌توانست دريابد كه تبعيدي همواره درگير گذشته است. تبعيدي به دنبال خاطره به فرنگ نيامده؛ او خاطره دارد. زياد هم دارد. خاطرات جنبش، خاطرات زندان، خاطرات ياران از دست رفته، خاطرات سرزمين زاد و بومي. شايد از همين رو است كه تبعيدي دائم در انتظار بسر مي‌برد. چه بخواهد و چه نخواهد به بازگشت مي‌انديشد. چرا كه دريافته است غربت براي او همچون يك ايستگاه توقف است. اما تبعيدي مي‌بيند كه توقف طولاني شده است. درست است كه ابراهيم نويسنده نتوانسته همه چيز را ببيند. اما حتماً ديده است كه تبعيدي نه تنها با ديگران نمي‌جوشد، بلكه با خودش هم سر جنگ دارد و به قول هدايت ريخت خودش را هم به زور در آينه تماشا مي‌كند. شايد اگر ابراهيم نويسنده زمان بيشتري در فرنگ مي‌ماند، مي توانست چيزهايي را ببيند كه هميشه از چشم يك توريست پنهان مي‌ماند. مي توانست دريابد كه تبعيدي وقتي داشته با كوله‌باري از اندوه از مرز مي‌گذشته، نيمي از وجودش را در آن سوي مرز به جا گذاشته است و حالا در تبعيد همواره چشم به آن نيمة ديگر دارد. تبعيدي عليرغم مصائبي كه بر او گذشته تنها يك چيزي در سر دارد. اين نيمة سرگردان سرانجام روزي آن نيمة گمشده را پيدا كند و با آن يكي شود.
با شرحي كه گذشت، طبيعي است كه ابراهيم نويسنده نتواند موقعيت تراژيك تبعيدي‌ها را درك كند. حتي اگر دست آخر، بعد از پرسه‌زني، به صنم‌‌بانو برسد؛ صنم‌بانويي كه بدون هيچگونه شائبه و ادعائي، مرزبندي روشني با تبعيدي ناگزير دارد و از همان بدو ورود، راه خودش را از آنها جدا كرده است.

ختم مقال


هنرمندان پشتوانه‌هاي بزرگ فرهنگ بشري هستند. تبعيدي به يمن همين پشتوانة فرهنگي است كه مي‌تواند در تبعيد دوام بياورد و از هويتش دفاع كند. اميدوارم كه ابراهيم نويسنده در سفر نه چندان دور و درازش به غربت، اين را دريافته باشد.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد