logo





درخت و زندگی

سه شنبه ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۲۰ مه ۲۰۱۴

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
درخت به امید بقاء و باروری کاشته می شود و نمادی از وجود و بی انتهایی زندگی است. برای همین است که ریشه هایش را در کانال آب دوانیده است. او می داند که روزی قطع و از ریشه جدا خواهد گردید. شاید در تنوری سوخته و یا بر بامی خواهد آرامید. اما یک امید دارد. ریشه هایش زنده هستند و به کمک آب، درختان جدیدی به بار خواهند نشست.

در عالم خیال میتوان درخت را یک انسان فرض نمود. ساخته و تغذیه شده از طبیعت. زمانی می رسد که نفس هایش کند و کندتر و مرگش نزدیک می گردد، اما بعد از مرگش ده ها قرن زنده خواهد ماند. به مانند ترکه هایی که از کنار تنه ی قطع شده یک درخت تنومند باقی می مانند، جوانه های نویی می زنند، باز هم ریشه می دوانند و میوه می دهند.

صدای درخت را می شنوی؟
در کنارش ایستاده ام و شنیدم که میگوید:
ریشه های محکم و استوارم در داخل زمین لنگر انداخته اند. طولشان بلندتر از قد و قامت خودم هستند. با ارزشم، اما آن کسی برایم بها قایل می شود که به رشدم کمک کند، به وجودم صدمه نزند تا بیشتر از منافعی که دارم بهره ببرد.
هفتاد و اندی سال است که اینجا و در کنار این جاده ایستاده ام و هزاران نفر از شاگردان مدارس ، کارمندان، کارگران، توریست ها و موجودات دیگر از کنارم عبور نموده اند. خستگان در زیر سایه ام لمیده اند و عشاق در گوش یکدیگر نجوا نمودند. زمزمه هایشان از لابلای شاخه هایم عبور نمودند و نسیم دل پذیر باد آنها را به بگوش خودم و دیگران رسانده است. از عشق، ناکامی و دیگر مشکلات زندگی گفته اند و اشک هایی را که ریختند، در روی شاخه ها و برگ هایم جریان پیدا نمودند و بخوبی احساس می کردم که به طرف ریشه هایم سرازیر می گردیدند.

دخترکانی با گیسوانی شانه به خود ندیده و پریشان حال را دیدم که نان خشکی را به سق می کشند و پسرانی که برای سیر نمودن شکم گرسنه خود به میوه هایم سنگ و چوب پرتاب می کردند.

گاه گاهی دوچرخه ای را به تنه ام تکیه می دهند و خود به تبادل عشق و محبت مشغول می گردند. صدای ضربان قلب هایشان را می شنوم و صوت خوش آنها دلم را شاد می کند، و این شادی ها برگ هایم را سبزی می بخشند و میوه ام را لذت بخش می نمایند.
آدم هایی را می بینیم که روی سبزه ها می نشینند و مرتب دستایشان را به اطراف تکان می دهند. حرفایشان را نمی فهمم اما از حرکت چشمانشان درک میکنم که پیچ و تاب ریشه هایم را دنبال می کنند و به یکدیگر نشان می دهند. از نظاره به شاخه هایم به وجد می آیند، از بوی خوش گلهایم لذت می برند و ریشه هایم را به شعور شعف وا می دارند و به آنها تحرک می بخشند.
دوست ندارم ریشه هایم تا بینهایت از خودم دور شوند.
چرا؟
زیرا سکوتی که در پشت سر باقی می گذارند غمگینم می کند.

زیباترین زمان برای خودنمایی ریشه هایم در وقت وزیدن طوفان است. طوفان های سهمگینی که دریا را به تلاطم می اندازند و امواجش سخره های سخت را در هم می شکند. و آن زمانی است که این ریشه ها استوار، محکم و پا برجا من را از افتادن و سرنگونی حفاظت می کنند.

بعد از هر طوفان می بینم که ریشه هایم فریاد شادی سر می دهند، هلهله می کنند و می گویند:
این ماییم که بازهم پیروز شدیم.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد