میگویند دیکتاتور نمیتواند بخندد. نه که نتواند بخندد بلکه به آشکارا دریافته است که در چهارچوبهای فکری او خندیدن نوعی سبُکی به شمار میآید؛ پس او نیز در هنجارهای رفتاری خویش از این سبکی میپرهیزد. در عین حال هر دیکتاتوری به نیکی میفهمد که اگر بخندد احساسات مشترکی از او با مردم شکل میگیرد؛ چه از سر تحسین باشد و یا توهین و تحقیر. اما دیکتاتور تلاش میورزد که از این خندیدن و احساسات مشترک برائت جوید. همچنین دیکتاتور بر دیدگاهی پای میفشارد که مردم نباید در حضور او سخنی به میان آورند چون سکوت در محضر "بزرگان" را نشانهای از ادب میبیند. به عبارت دیگر او اندیشیدن و بیان اندیشه را شایستهی مردم نمیداند. حتا اندیشیدن مردم را خطرناک میخواند زیرا اندیشهورزی خواه نا خواه عدم تمکین مردم را به باورهای دیکتاتور برمیانگیزد. در نتیجه گفتوگو و احساسات مشترک با دیکتاتور ناممکن مینماید. پیداست که در این فرآیند او فقط باید بگوید تا دیگران حقیرانه بشنوند و به اجرای آن ملزم گردند.
بر گسترهی چنین باوری سانسور پا میگیرد تا اغیار از "فضولی" و اظهار نظرهای فردی و گروهی بپرهیزند. با همین رویکرد گفته میشود مردم نیز حریم دیکتاتور را قدر خواهند شناخت و آموزههای دیکتاتورمآبانهی او را اجابت خواهند کرد. در چنین فضایی شهروندان هم دیکتاتور را فقط از دور میبینند تا بنا به جبر و زور به افادهها و افاضههایی که به ظاهر تنها از مغز او تراوش میکند گوش فرادهند. ضمن آنکه آرزوها و خواستهای خودانگارانهی دیکتاتور بی کم و کاست در مذهب و یا سنتهای متحجرانهی جامعه ریشه دارد.
نرودا (1904-1973م.) هم اگر چه چنین ویژگیهایی را در استالین (1878-1953م.) نشان میگرفت، ولی بنا به جایگاه حزبی خویش توجیهگرانه به برائت استالین از این اتهامها اصرار میورزید. گفتنی است که استالین تنها سالی دوبار در جشن اول ماه مه و هفتم نوامبر در میدان سرخ به صحنه میآمد تا شهروندان اتحاد شوروی و میهمانان خارجی شمایلاش را از دور نظاره نمایند. همچنان که نرودا در خاطراتاش یادآور میشود که هر چند او به عنوان یکی از اعضای هیأت داوران جایزهی استالین ساعتهای بیشماری را در کرملین میگذراند ولی هیچوقت استالین را حتا در راهروهای کاخ نمیدید. بنا به شهادت نرودا استالین هرگز در جلسات رأیگیری و یا ناهار هیأت داوران شرکت نمیجست. زیرا اگر چه استالین در اتاقی نزدیک محل کارشان به سر میبرد، ولی رسم و سنتی در کار نبود تا گروه داوران را در دفتر کارش بپذیرد.
به طبع استالین حقارتهای خود را با مخفی ماندن از انظار عمومی پوشش میداد و جبران میکرد. چنانکه در خلوت و عزلت ساعتهای متمادی مقابل آینه میایستاد و به شمایل خویش در آینه مینگریست. مردم نیز در تصویرهایی که از او ارایه میشد جثهی کوچکش را نادیده میانگاشتند. چون در سبیل آویخته و چکمههای ویژهی او صلابت و خشونتی نظامی بازتاب مییافت که به توهمهای عوامانه یاری میرساند. همچنان که او هم دانسته و آگاهانه دستانش را بر کمربند چرمیاش میفشرد و شانههایش را کمی به عقب میکشانید تا فخرفروشانه به این توهم دامن زند.
همچنین نرودا در گزارش خویش از منش و ویژگیهای شخصیتی استالین سیمای روشنی ارایه میدهد که او را مردی خجول و منزوی میشناساند چنانکه از زیستن با مردم واهمه داشت. در نتیجه او همانند کودکی مینمود که از فرآیند اجتماعی شدن جامانده باشد و مردم گریزی پیشه نماید. به واقع مردم هراسی او جامعه گریزی را در پی داشت. در همین راستا نرودا ضمن روایت از خاطرات خویش داستانی را در خصوص ایلیا ارنبورگ (1891-1967م.) حکایت میکند. چون ارنبورگ پس از انتشار رمان "سقوط پاریس" بیش از همیشه واکنش پلیس مخفی شوروی را انتظار میکشید تا مبادا سرنوشتی همانند دیگران برایش رقم زنند. حتا در نشریات دولتی نیز انتقادها از نویسنده گسترش مییافت. چون کارگزاران حزبی و دولتی کاسبکارانه دکهای برای خویش فراهم دیده بودند که فقط مرگ نویسنده آرزوی آنان را بر میآورد.
اما چنین نشد. چون ناباورانه خود استالین به خانهاش زنگ زد و از او در خصوص انتشار رمان انتقادآمیزش تشکر به عمل آورد. به طبع استالین با چنین رفتاری وجاهتی را برای خویش در محافل هنری انتظار داشت. همچنان که زمانی در حاشیهی نامهی "لیلی بریک" همسر ولادیمیر مایاکوفسکی (1893-1930م.) نوشته بود: مایاکوفسکی بزرگترین شاعر دوران اتحاد شوروی است. با این امید که لیلی بریک را از حجم انتقادهای عناصر حزبی و دولتی وارهاند. لیلی بریک این نامه را از سر استیصال برای استالین نوشته بود تا شاید بتواند خود را از حجم تبلیغاتی که در رسانههای دولتی علیه شوهرش صورت میپذیرفت، نجات بخشد. از آن پس بر سامانهای از ساز و کارهای دولتی تجلیل و تقدیر از مایاکوفسکی پا گرفت. چنانکه اشعار مایاکوفسکی در مجامع دولتی مشروعیت یافت و تالارها و موزههای فراوانی به نام او نامگذاری شد. اما نرودا هر چند در گزارشهایی از این دست، به مخالفان و دشمنانِ استالین در انتقاد از او حق میداد، ولی همچنان در کلیت مسأله خط و سوی استالین را ارج میگذاشت.
با این همه در دورهی استالین سانسور حزبی نهادینه شده بود تا جایی که تمامی عوامل بروکراسی فرهنگی آگاهانه شگردهای غیر اخلاقی خود را در خصوص آن به کار میبستند. در همین راستا نرودا از ترجمهی رمان صد سال تنهایی اثر گارسیا مارکز (تولد1927م.) داستان شگفتآوری را روایت میکند. چون در ترجمهی روسی اثر تمامی گزارههای عاشقانهی رمان را حذف کرده بودند، بدون آنکه گردانندگان ماجرا از رفتار ناشایست خویش قبح و اکراهی به دل راه دهند. ولی نرودا چنین هنجارهایی را تاب نیاورد و اعتراض خود را با ناشر در میان گذاشت. اما در نهایت دریافت که ناشران روسی حسب عادت و عرف بر زشتی رفتار غیراخلاقی خود چندان آگاهی ندارند. چون سانسور و حذف در اتحاد شوروی امری جاافتاده و مطلوب به نظر میرسید، ناشران هم بنا به جایگاه اداری خویش، خود را مخیر میدانستند تا تولیدات فرهنگی را به هر گونه که میخواهند آرایش و بزک نمایند. چون با نگاهی کاسبکارانه به موضوع، برای بازار فرهنگی ناشر، مخاطب دولتی و سهل انگار کفایت میکرد.
با نگاه نرودا به جامعهی فرهنگی اتحاد شوروی، آندره ژدانف (1896-1948م.) در عصر و دورهی استالین نمایندهی دگماتیسم هنری معرفی میگردد. او با همین شگرد مایاکوفسکی، الیا ارنبورگ و بوریس پاسترناک (1890-1960م.) را از واسطگی برای حکومت خودانگارانهی استالین وامیرهاند. ولی پیداست که ترسِ استالین از انسانهای کرهی خاکی حد و مرزی نداشت. چنانکه نرودا در خاطرات خود به آشکارا مینویسد که پس از مرگ استالین روی میزش فهرستی را یافتند که استالین با دستخط خودش بر محرمانه بودن آن تأکید ورزیده بود. در این فهرست افرادی چون شوستاکویچ، انیشتین، پاسترناک و ارنبورگ همراه با بسیاری دیگر از نامآوران به چشم میخوردند. هر چند چنین گزارشی خیلی عوامانه به نظر میرسد ولی ظهور افسانههایی از این دست از واقعیتهایی حکایت داشت که آشکارا در اتحاد شوروی عصر استالین مشاهده میشد. تا آنجا که نرودا نیز نمیتوانست چشمان خود را بر این واقعیتهای تاریخی فروبندد.
پس از انقلاب کوبا نرودا نیز همانند بسیاری از هنرمندان و روشنفکران آن زمان به بهانهی آرمانخواهی به فیدل کاسترو (تولد1926م.) دل باخت. اما بر خلاف باور خویش در نشستی که از نویسندگان کشورهای مختلف به ابتکار آرتور میلر (1915-2005م.) در نیویورک تشکیل گردید، نویسندهی پرآوازهی کوبایی آلخو کارپانتیه (1904-1973م.) را نیافت. چون دولت کوبا تنها هنرمندانی را به این همایش جهانی گسیل کرده بود که با دولت انقلابی سر سازگاری داشتند. نرودا خود به طور مستقیم موضوع را از دولت کوبا پی گرفت اما آنان در الگوگذاری از سیاستمداران دنیای سرمایهداری فقط دروغ تحویلش دادند. دروغهایی که هر دولتی به منظور توجیه رفتار غیر دموکراتیک خویش آنها را به کار میگیرد تا هنرمنداناش از حضور آزادانه در محافل عمومی و مجامع بینالمللی باز مانند. در همین نشست اتفاق دیگری نیز آرامش نرودا را از او باز ستاند. چون مجلهی "لایف" در نسخهی اسپانیولی خود حسابگرانه بخشهای ویژهای از سخنرانی و شعرخوانی نرودا را در این کنگرهی جهانی حذف و سانسور کرده بود. به طبع لایف چندان علاقهای نداشت تا کشورهای اسپانیایی زبان، پیامهای انسان دوستانهی نرودا را در این کنگره بشنوند. چون انتقاد او از جنگ ویتنام و خشونت علیه سیاهان چندان خوشآیند دولتمردان امریکایی نبود.
ضمن آنکه هنرمندان کوبایی پس از بازگشت به کشورشان بیکار ننشستند و از سر حقارت و جُبن همهی توان دولتی خود را علیه نرودا به کار گرفتند. آنان که همگی پس از انقلاب در رویکردی تجارتمآبانه به دولت جدید پیوسته بودند نامهی انتقادآمیزی را خطاب به نرودا نوشتند و وقیحانه او را به خیانتکاری در آرمانهای بشری متهم کردند. چنانکه در همین راستا سرودههایش را نیز نمونه آوردند و از او خواستند تا پس از این شیوههای ضد انقلابی خود را در سرودن شعر اصلاح کند. اما نرودا کلیهی این نویسندگان دولتی را جیرهخواران حکومت نوپا مینامید.
در گزارش نرودا از زندگیاش نشانههایی از سانسور را در اروپا نیز میتوان بازجست. او که در سال 1929میلادی در سریلانکا به سر میبرد با فردی آشنا شد که کتابهای جدیدالانتشار را از انگلستان دریافت میکرد و سپس آنها را با قبول زحمتهای فراوان به نرودا اهدا میکرد. نرودا بین کتابهای اهدایی به نسخهای از کتاب فاسق خانم چترلی نوشتهی دی. اچ. لارنس (1885-1930م.) دست یافت که آن را به دلیل ممنوعیت در کشورهای انگلیسی زبان در ایتالیا به چاپ رسانده بودند. اما نرودا پس از بازخوانی کتاب در آموزههای جنسی لارنس جایگاهی غریزی برای عشق و زندگی نمییابد و تنها جست و جوهای رنجآور ولی بیثمر او را در مسایل جنسی ارج میگذارد. همچنان که در انعکاس احساسات خود از خواندن فاسق خانم چترلی مینویسد که این گونه روایتهای جنسی چیزی از رنج و درد انسان امروزی نمیکاهد.
در گزارش دیگری از خاطرات نرودا که به سال 1957میلادی باز میگردد پلیس مخفی آرژانتین شاعر را از اقامتگاهاش در بئونس آیرس میرباید. آنان با سودجویی از یک دستگاه آمبولانس نرودا را به همراه کتابهایش توقیف میکنند و در نهایت او را به زندانی میسپارند که بیش از دو هزار نفر از مبارزان آرژانتینی در آن به سر میبردند. سپس موضوع بازداشت نرودا در روزنامهها انعکاس مییابد. ولی این بازداشت بیش از همه خشم مردم شیلی و آرژانتین را برانگیخت. تا جایی که کانون نویسندگان این دو کشور برای رهایی همکار خویش دست به کار شدند. در نهایت پلیس به سهلانگاری خویش پی برد و از سر جبر بر آزادی شاعر گردن نهاد.
نرودا علیرغم شهرت و وجاهت جهانی، در کشور خویش شیلی نیز از سانسور رنج میبرد. اما این سانسور چه بسا از دولت و دولتیان هم فراتر میرفت. عضویت او در حزب کمونیست شیلی، کسب مشاغل بالای دولتی، دریافت نوبل و دیگر جایزههای بینالمللی شهرتی را برایش فراهم دیده بود که این آوازه برای لایههای واپسگرای جامعه ناشناخته باقی نمیماند. در همین راستا نرودا شعری را برای صنعتکاری سرود که همسر او پس از پنجاه سال زندگی مشترک به دلیل بیماری با مرگ دست و پنجه نرم میکرد. نرودا شعر را به روزنامهای محلی سپرد تا شاید با چاپ آن امتنان خاطری را برای بیمار و خانوادهاش فراهم بیند. اما سردبیر که کشیشی ضد کمونیست بود از چاپ شعر سر باز زد. تکفیر نرودا پس از مرگِ همسرِ صنعتکار خشمی را در درون شاعر برانگیخت. همچنان که نرودا با رویکردی انسانی در خاطراتاش مینویسد: من میخواهم تودههای مردم بتوانند به همهی کلیساها گام بگذارند، به همهی چاپخانهها روی آورند ... من هرگز خشونتی را درک نکردهام که برای پایان بخشیدن به خشونتی دیگر صورت پذیرد... .
همچنین در سال 1961میلادی در شیلی سه مجموعه شعر از نرودا نشر یافت که ناقدان سنتی نشریات دولتی به تمامی چشمان خود را بر انتشار این سه مجموعه بستند. حتا مجموعهی دیگری از او به نام "بلندیهای ماچوپیچو" به چاپ رسید که ناشرِ کتاب هزینههای اعلان و آگهی را پذیرفت تا موضوع با درج آگهی در روزنامهای کثیرالانتشار و سرتاسری به اطلاع مردم رسانده شود. ولی مدیر روزنامه علیرغم دریافت هزینه، برای انتشار آن شرط گذاشت. شرط روزنامه این بود که در این آگهی نامی از نرودا ذکر نگردد. با تمامی این احوال ناشر نیز در نهایت مجبور شد تا بر این خواست نابخردانهی روزنامه گردن گذارد. چون آنان شعرهای نرودا را بدون ذکر نام شاعر دوست داشتند.
سانسوری که نرودای شاعر را تا فراسوی جهان تعقیب میکرد هم اکنون نیز به زیستن خود در گوشههایی از کرهی خاکی دل خوش کرده است. اما گردانندگان سانسور با تکیه بر آموزههای گذشته همچنان شگردهای نوتری را در دنیای فریبکارانهی خود به کار میگیرند تا شاید مردم از دسترسی به گردش آزاد اطلاعات بازمانند. ضمن آنکه نروداهای دیگری همچنان از هر سوی این کرهی خاکی سر بر میآورند تا کارزار جدیدی را علیه لجامگسیختگی و خودکامگی سانسور فراهم بینند. متأسفانه ایران اسلامی نیز علیرغم خواست عمومی شهروندان جامعه، از سر استیصال فرهنگی سویههای تاریک و سیاهی از این خودکامگی را به خود اختصاص داده است./
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد