logo





آنچه شاید کمتر از "گارسیا مارکِز" شنیده باشید

جمعه ۲۹ فروردين ۱۳۹۳ - ۱۸ آپريل ۲۰۱۴

رضا علامه زاده

reza-allamezadeh70.jpg
مارکز بی‌تردید مشهور و محبوب‌تر از آن است که خبر درگذشتش را نشنیده باشید. حتی کسانی که با ادبیات بیگانه‌اند هم بعید است نام او و رمانی که با آن زبان قصه‌پردازی را در همه‌ی زبان‌ها دگرگون کرد نشنیده باشند. از اینکه جایزه نوبل ادبیات در شهرت جهانی‌اش نقش بسیار داشت بحثی نیست ولی واقعیت این است که او رمان "صدسال تنهائی" را پانزده سال قبل از آن نوشته و از همان اولین چاپ به شهرتی باورنکردنی رسیده بود. رمان بسیار مشهور دیگرش "پائیز پدرسالار" نیز هفت سال قبل از جایزه نوبل منتشر شده بود.
یکی از نکاتی که کمتر در مورد مارکز ممکن است شنیده باشید این است که بر خلاف اغلب برندگان نوبل ادبیات، خلاقیت او با دریافت این جایزه روبه‌پایان نرفت و آثار بعدی‌اش به اعتقاد بسیارانی از کارهای قبلی نیز قدرتمندترند: "عشق در سال‌های وبا"، "ژنرال در هزارتوی خویش"، و به اعتقاد شخص من "از عشق و شیاطین دیگر" که اوج خلاقیت قصه‌پردازی مارکز را به نمایش می‌گذارد.
دو اثر آخر مارکز، یکی زندگی‌نامه‌ی بلندش با عنوان "زندگی برای بازگوئی" و یکی کوتاه‌ترین رمانش "خاطرات فاحشه‌های غمگین من" نیز همچنان جزو آثار ادبی برجسته‌ی زمانِ مایند.
اما آنچه در مورد گارسیا مارکز کمتر دانسته شده نقش فعال و خلاق او در حمایت از سینمای نوین قاره‌ی پهناور آمریکای‌لاتین است. مارکز با درآمد سرشاری که پس از دریافت جایزه نوبل نصیبش شد به همراه دو سینماگر آگاه از کوبا و آرژانتین دست به تاسیس دو مرکز مرتبط با سینما زد که تاثیری شگرف بر هنر سینمای آمریکای‌لاتین گذاشت. درست ده‌سال پیش در همین زمینه مطلبی نوشتم که در آن آمده است:
"شاید باور نکنید که گابریل گارسیا مارکز بیش از اینکه در عرصه ادبیات فعال باشد در زمینه سینما فعالیت دارد. مارکز نه تنها یکی از بنیانگزاران و مدیرعامل فعال‌ترین نهاد سینمائی آمریکای‌لاتین یعنی "بنیاد سینمای نوین آمریکای‌لاتین" است بلکه بعنوان مربی فیلمنامه‌نویسی در بزرگ‌ترین مدارس سینمائی آن خطه به طور منظم کار می‌کند. اجازه‌ی شرکت در کلاس‌های درس او در "مدرسه بین‌المللی سینما و تلویزیون کوبا" به جایزه‌ای بدل شده است که سال‌هاست به فارغ‌التحصیلان ممتاز مدارس سینمائی اسپانیا و مکزیک و برزیل اهدا می‌شود. هم‌شانه و هم‌ردیف او در سینمای امریکای‌لاتین کم نیستند ولی دو نفر از آن‌ها بیش از دیگران نام آورند و همسنگ مارکز در تربیت فیلمساز آگاه و حرفه‌ای فعالند: یکی اهل کوباست به نام "خولیو گارسیا اسپینوزا" و دیگری اهل آرژانتین است به اسم "فرناندو بیری". این سه تفنگدار (!) تقریبا نیم‌قرن پیش، در عنفوان جوانی، برای تحصیل سینما به رم (ایتالیا) رفتند و در کلاسهای "مرکز سینمای تجربی رم" شرکت کردند."
نکته دیگری که در مورد مارکز گاهی از ذهن‌ها دور می‌ماند گرایش انسان‌گرایانه او در زندگی اجتماعی است که به دور از هرگونه وابستگی حزبی و گروهی اما بی‌وقفه ادامه داشته است. ممکن است شنیده باشید که رابطه نزدیک مارکز با فیدل کاسترو بارها مورد اعتراض برخی منتقدان او بوده است. آن‌ها می‌گویند فیدل کاسترو از این ارتباط نزدیک با یک نویسنده‌ی آزاده و به‌شدت محبوب برای پوشاندن چهره‌ی سانسورگر خود و رژیمش سوء استفاده کرده است.
پاسخ مارکز همواره این بوده که رابطه صمیمانه بین او و فیدل به آغاز پیروزی انقلاب کوبا برمی‌گردد که او بعنوان یک روزنامه‌نگار جوان برای پوشش خبری انقلاب به کوبا رفته بوده. او معتقد است که فیدل انسانی واژه‌شناس و اهل ادب است و همین خصلت ادامه‌ی چند دهه دوستی بین آنان را علیرغم مخالفت در بسیاری از موارد، ممکن ساخته است.
جالب است بدانیم که یکی از دوستان نزدیک مارکز بیل کلینتون رئیس‌جمهور اسبق آمریکا بوده است. در زمان ریاست جمهوری او مارکز به شکل غیررسمی رابط کاسترو و کلینتون بود و تسهیلات بسیاری که در زمان کلینتون در رابطه با مهاجرین کوبائی مقرر شد حاصل مستقیم این میانجی‌گری بوده است.
کسانی که مثل من با "مدرسه بین‌المللی سینما و تلویزیون کوبا" در تماس بوده‌اند می‌توانند شهادت دهند که حضور گارسیا مارکز در میان هیئت امنای این دانشکده تضمینی بود برای کوتاه کردن دست مامورین حزب کمونیست حاکم که هر کجا در عرصه‌ی هنر و خلاقیت پا می‌گذارند جز سانسور و یکسویه‌نگری و کلیشه‌سازی در کولبار کَمبارشان ندارند.
در پایان این نوشته که به پایان زندگی پربار مارکز مرتبط است جا دارد نگاهی گذرا داشته باشیم به گوشه‌ای از زندگی او از زبان و قلم خودش:
"زندگی آنی نیست که آدم گذرانده بلکه آنی است که به ياد می‌آورد تا بيانش کند." این جمله‌ای است که بر پيشانی زندگينامه گابريل گارسيا مارکز با عنوان "زندگی برای بازگوئی" نقش بسته است. اين کتاب که نزديک به ششصد صفحه حجم دارد مملو از خاطرات شنيدنیِ نامدارترين قصه‌گوی جهان است. آنچه در اين کتاب بيش از همه برای من لذت‌بخش است جاهائی است که مارکز رابطه کاراکترهای قصه‌هايش را با آدم‌های واقعی دوروبرش رو می‌کند. خالقِ سبک واقعگرائی جادوئی در اين کتاب نشان می‌دهد که اصلی‌ترين شخصيت‌های قصه‌هايش را از نزديکترين آشنايانش گرفته است، حتی شخصيت‌های غيرواقعگرايانه‌ی رمان بزرگش "صد سال تنهائی" را. او تک‌تک اين افراد را با نام و نشانِ واقعی‌شان معرفی می‌کند و ديدار و آشنائيش با آن‌ها را به تفصيل شرح می‌دهد. جالب‌تر از همه دو عاشق و معشوق عجيبِ رمان "عشق در سال‌های وبا"يند که کسی جز پدر و مادر خود او نيستند.
اين کتابِ خاطرات، ساختاری چنان قصه‌گونه و زبانی چنان روان دارد که بسياری از منقّدين آنرا بهترين "رمان" مارکز ناميده‌اند. با بيان گوشه‌ای از خاطرات مارکز شما را به دنيای او که جائی ميان دنيای واقعی ما و دنيای ذهن خلاق او معلق است دعوت می‌کنم.
در صفحات صدونه و صدوده متن اصلی، مارکز خاطره‌ای را که از پنج‌سالگی به ياد دارد بازگو می‌کند. مقدمتا بايد بگويم که در آن سال‌ها او همواره با پدربزرگش که سرهنگ باز‌نشسته بود (کاراکتری که در بسياری از رمان‌هايش حضور دارد) به اين طرف و آن طرف می‌رفت، از جمله به خانه يک پيرمرد بلژيکی‌الاصل که حريف شطرنج پدر بزرگ بوده است. مارکز تنها خاطراتی که از اين خانه دارد سکوت وحشتناک دو پيرمرد است که بی‌توجه به اين کودک که حوصله‌اش به شدت سر رفته است ساعت‌ها به صفحه شطرنج خيره می‌ماندند.
يک روز پس از بازگشت از مراسم تدفين اين پيرمرد، که کاراکتر خود او و ماجرای خودکشی‌اش با سيانور سخت شنيدنی است، گابر‌يل کوچک با اشاره به کسالت‌بار بودن ديدارهايشان به پدر بزرگ می‌گويد: "بلژيکی ديگه شطرنج بازی نمی‌کنه." باقی را از زبان خودش بشنويد:
" يک اظهار عقيده ساده بود ولی پدربزرگم آنرا برای همه فاميل بعنوان يک نشانه نبوغ تعريف کرد. زن‌های خانه با چنان هيجانی آنرا پخش می‌کردند که من برای مدتی از هر مهمانی‌ای می‌گريختم چرا که می‌ترسيدم جلو من دو باره آنرا بگويند يا از من بخواهند آنرا تکرار کنم.
همين جريان مسئله‌ای را در مورد بزرگترها برای من روشن کرد که بعدها در نويسندگی خيلی برايم مفيد واقع شد: هر کدام ماجرا را با جزئيات تازه‌ای بيان می‌کردند تا جائی‌که روايت‌های مختلف ديگر رابطه‌ای با اصل قضيه نداشتند. هيچکس باور نمی‌کند از آنروز به بعد چه احساس همدردی‌ای می‌کنم با آن بچه‌های بيچاره‌ای که پدر و مادرهاشان آنها را نابغه معرفی می‌کنند و بچه‌ها مجبور می‌شوند در مهمانی‌ها بخوانند، صدای پرندگان را تقليد کنند و حتی برای سرگرمی آن‌ها دروغ بهم ببافند.
با اينهمه همين امروز متوجه شدم که آن جمله‌ی به آن سادگی اولين توفيق ادبی من بود."
□◊□

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد