logo





پیل بان ِ مثنوی ــ بخش پنجم

سه شنبه ۱۲ فروردين ۱۳۹۳ - ۰۱ آپريل ۲۰۱۴

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

bineshe-zibarouz3-s.jpg
در بخش پیش سخن مولانا به آنجا رسید که شرط سلوک، کوشش در بریدن از دوران شیرخوارگی ست .یعنی کنار نهادن ِ پیروی از خواهش های نفسانی که از ابتدای تولد در طبیعت انسانی تعبیه شده است . برای آغاز راه می بایست "حرف حکمت" را چراغ راه خویش کرد تا بتدریج استعداد دیدن بی واسطۀ "نور حقیقت" را بدست آورد . حال، در ابیات پسین می فرماید :در این صورت است که سالک راه عرفان همچون ستارگان  در افلاک و سماوات سیر خواهد کرد و دانای اسرار الهی خواهد شد :

چون ستاره سیر بر گردون کنی
بلکه بی گردون سفر بی چون کنی...1288
آن چنان کز نیست در هست آمدی
هین بگو: چون آمدی؟مست آمدی ...1289
راه های آمدن یادت نماند 
لیک رمزی بر تو بر خواهیم خواند:... 1290
هوش را بگذار! وآنگه هوش دار !
گوش را بربندو، آن گه گوش دار! ...1291

               ***

{ نَی نگویم، زآنکه تو خامی هنوز
در بهارستی، ندیدستی تموز...1292
این جهان همچون درخت است ای کِرام !
ما بر او چون میوه های نیم خام...1293
سخت گیرد خامها مر شاخ را
زآنکه در خامی، نشاید کاخ را...1294
چون بپخت و گشت شیرین، لب گزان
سست گیرد شاخ ها را بعد از آن...1295
چون از آن اقبال ، شیرین شد دهان
سرد شد بر آدمی مُلک ِ جهان...1296
سخت گیری و تعصب خامی ست
تا جنینی، کار، خون آشامی ست } ...1297

شرح وتفسیر ابیات:
1288 : مانند ستاره بر فلک به گردش در می آیی . بلکه برتر از آن بدون نیاز به وجود ِ فلک سفری بدون علت و اسباب در پیش خواهی گرفت. بنا بر باور فیلسوفان مشائی و منجمان کهن خداوند مر آفرینش کائنات را به عقل کل، و  او به نفس کل "تفویض" کرده است . یعنی این نفس کل است که افلاک و اجسام را پدیدآورده است . بر هر فلکی ستاره ای ست که توسط حرکت آن گردون، گرداگرد ِ زمین می چرخد .افلاک و ستارگان سرشت و سرنوشت آدمیان را رقم می زنند . حال مولانا می فرماید وقتی به بصیرت دست یافتی و حکمت را بی واسطه دیدی، آن وقت بدون سلسلۀ علت و معلول از ادراک و عقل ستارگان و افلاک هم فراتر می روی و اسرار را درمی یابی.
1289 :[حال، ای کسی که به بصیرت دست یافته ای و حکمت آفرینش را بی واسطه دیده ای ! ] بیا به ما بگو چگونه از جهان نیستی در عالم وجود آمده ای؟ ولی تو مست و بدون آگاهی در این جهان و به این مرحله رسیده ای .
1290: راه های آمدن به این جهان اکنون از یادت رفته است، ولی من بعنوان راهنمایی رازی را در گوش دلت خواهم خواند :
[توضیح آنکه مولانا عقیده دارد در هر تغییر و تبدیل کائنات بر اساس سیر نزولی و صعودی،چیزی از خاطرۀ این تبدیلات در ضمیر موجود تغییر یافته نمی ماند. اما در بارۀ انسان،موضوع فرق می کند .آدمیان بصورت بالقوه می توانند گذشتۀنوع خود و انواع دیگر موجودات را درک کنند،زیرا استعداد دسترسی به دانش در نهاد آن ها گذاشته شده است.بنا بر مشرب نو افلاطونی با پیروی از نظر افلاطون دانش همان یاد آوری ست . مولانا نیز بر همین باوراست با این تفاوت که می گوید آدمی تا به مرحلۀ "فنائ فی الله" نرسد، نمی تواند حقیقت ِهستی را دریابد . یعنی بر اثر عشق،[به خدا و یا انسانی کامل] خود را فراموش کرده و در پروردگارش فانی گردد . اما در این حالت البته زبان و گفتار از بیان حقیقت باز می ماند ، مگر این که به خویش باز گردد. ولی همین "با خویشتن" بودن وی را از یاد آوردن آنچه در بی خویشی تجربه کرده بود باز می دارد:

آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سال ها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
نامدش حال نباتی هیچ یاد
باز از حیوان سوی انسانیش
می کشد آن خالقی که دانیش
همچنین اقلیم تا اقلیم رفت
تا شد اکنون عاقل و دانا و زفت
عقل های اولینش یاد نیست
هم از این عقلش تحول کردنی ست ..4/ 3948

می فرماید به همان ترتیب که عقل هلی پیینی را که داشت ازیاد برده است،ازاین مرتبۀ عقلانی هم ــ که عقل قیاسی ست ــ  تحول و دگرگونی می پذیرد. [در واقع پای در فهم بی واسطۀ معنوی نهاده چشم دلش گشوده می شود.]... و اما ادامۀ تفسیر ابیات متن: بنا براین چاره چیست؟ از چه راهی می توان حقیقت هستی را دریافت؟ مولانا شرط ورود به آن راه را نشان می دهد:
1291 :[حالا هوش و حواس اکنونی خود را کنار بگذار و آگاه باش!
یعنی به درون خویش توجه کن و گوش جسم خود را از شنیدن اصوات جهان اطرافت فروبند و گوش درون خود را آماده نگه دار! [ قرن هاست که در تمام روش های عرفانی به همین گونه برمراقبه تاکید می شود . یعنی قطع توجه از دنیای بیرون برای نوجه به عالم درون نخستین پایۀ عرفان انفسی ست .حال بگذریم از این که در بسیاری از صوفیه رقص و ذکر و سماع و موسیقی و حتی نوشیدن  شراب و مصرف مواد مخدر و گیاهان ِ روان گردان را پیشنهاد می کنند. اساس یکی ست .همان فرارفتن از هشیاری ست :

جمله عالم ز اختیار و هست ِ خود
می گریزد در سر ِ سرمست ِ خود
تا دمی از هوشیاری وارهند،
ننگ ِ خمر و زَمر بر خود می نهند
می گریزند از خودی در بی خودی
یا به مستی یا به شغل ای مُهتَدی
هیچ کس را تا نگردد او فنا
نیست ره در بارگاه کبریا...6/232]

                           ***

در این جا مولانا از تصمیم خویش برای گفتن "رمزی" ویا شمّه ای از حقیقت به سالک تازه کار تن می زند و می گذارد بعدها که وقتش رسید، او و هر طالب حقیقت دیگر خودش بنا بر آنچه مشیت خداوند است، بهره ای از دریافت حقیقت برگیرد:
1292 : نه،نخواهم گفت چون هنوز پخته نیستی و میرۀ بهاری را می مانی که داغ ِ آفتاب تابستانی را تحمل نکرده است .[سپس به مخاطبانش می فرماید: ] 1293 : ای بزرگواران ! دنیا درختی را می ماند که آدمیان بر شاخه هایش همچون میوه
هایی خام روییده باشند .
1294 : میوۀخام این طور سخت به درخت دنیا می چسبد و نمی تواند آن را رها کند . از همین رو میوۀ نارسیده و تلخ و ترش را بزور از شاخه جدا نمی کنند که نزد شاه ببرند.
1295 :اما وقتی این میوه رسید و پخت و از شدت شیرینی لب را گزید،دیگر شاخه اش را سفت و سخت نمی چسبد . 
1296 : وقتی که از آن خوش بختی [ یعنی از نیک بختی ِ استعداد ادراک حقایق معنوی از سوی حضرت حق ] دهان شیرین شود،[سخنان حکمت بار بر دل و در نتیجۀ آن بر زبان عارف روان شود وشیرین کامش گرداند، ] دیگر چشم طمع  به این دنیا نخواهد داشت .
[عارفان در گرماگرم تجربۀ روزگار،به تدریج این دنیا را رهامی کنند و با مردم به جدل نمی پردازند و شهوت رسیدن به آرزویی را ندارند .] سپس حاصل سخنان خود را در بیتی جمع می آورد که تا به امروز چون نگینی بر حلقۀ ارادت پارسی زبانان می درخشد:
1297 [ سخت گرفتن ِ [ شاخ و برگ دنیا ] و [از آن جمله] تعصب ورزیدن در راه و روش خود از ناپختگی فرد سرچشمه می گیرد، چنان که جنین هم به خاطر همان کیفیت طبع خویش چیزی فراتر از خونخواری نمی شناسد. و برای روشن تر شدن منظور مولانا از "خونخواری"، چه تفسیری روان تر از ابیات مثنوی در همین دفتر:

چون جنین بود، آدمی بُد خونغذا
از نجس پاکی بَرَد مومن، کذی
از فِطام  ِ خون، غذایش شیر شد
وز فِطام ِ شیر، لقمه گیر شد
وز فِطام ِ لقمه، لقمانی شود
طالب ِ اِشکار ِ پنهانی شود
گر جنین را کس بگفتی در رحم
هست بیرون عالمی بس منتظم،
او به حکم ِ حال ِ خود، منکِر بُدی
زین رسالت مُعرِض و کافر شدی:
"کین مُحال ست و فریب است و غرور"
ــ زآن که تصویری ندارد وهم ِ کور ــ
جنس ِ چیزی چون ندید ادراک او،
نشنود ادراک ِ منکرناک ِ او...67
                                         
   ادامه دارد

http://www.blogfa.com/
دیدن سخنرانی در باره همین حکایت :
http://www.youtube.com/


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

سخنرانی
فریدون
2014-04-04 17:12:15
گفتارتان در سخنرانی که در باره این داستان انجام دادید چیزهای نو فراوان دارد واز آن بسیار آموختم .می خواستم بپرسم آیا مولانا خودش داستان را به همین ترتیب که گفته اید ادامه داده است ؟ ممنون از شما

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد