در نوروز ۱۳۶۳، یکی از نوروزهای سالهای خونین شصت، چند خط زیر را برای تسلاّ به دختر خواهرم نوشتم.
پس از آن نوروز، باز هم چشمهای بسیاری در اندوه هزاران جانِ شیفته ای که در بهار جوانی به دست جلادان جمهوری اسلامی پرپر می شدند، به خون نشستند.
اما همانگونه که بهار می رسد از راه و می گذرد از سیم خاردار، می دانم که گلهای بسیار دیگری برای شکفتن در بهار آزادی، دیر یا زود به حاکمیت سرد و سیاهِ نظام مرگ پرور جمهوری اسلامی پایان خواهند داد.
فردا از آن ما خواهد بود
باور کن!
بهار را باور کن دختر دلتنگ
و شادی را
و مهربانی را.
می دانم
می دانم
اکنون
در دشت های سوخته ایران
تنها گل بهار
آلاله است و شقایق
پریش و پرپر در باد
و ابرهای بهاری
چشمان اشکبار دختر غمگین.
اما بهار را باور کن دختر عاشق
و خشم را
و انفجار تندر را.
فردا، رگبار
رگبارهای تند بهاری
این لکه های چرک و سیاهی را خواهد شست
و دشت
دشت سبز
هزار گل خواهد داد
هزار رنگ
و لک لکان مهاجر
به خانه برخواهند گشت.
فردا از آن ما خواهد بود
باور کن!
پاریس، نوروز ۱۳۶۳