"پاسکال" شبیه عروسک پلاستیکی کودکی هایم است. یک عروسک لنگ دراز با موهای بلند خرمایی! همان که - کلاس دوم دبستان بودم - خاله ام از سفرش به ایتالیا برایم سوقاتی آورده بود. عروسک خوشگل من، چشمانش آبی بود و همیشه می خندید! "عروسک" همیشه آرایش کرده و خندان توی ویترین نشسته بود! آن را توی ویترین گذاشته بودند که کثیف نشود و خراب نشود و همیشه نو بماند. در دوران کودکی فقط او را از پشت شیشه بوفه نظاره می کردم ولی اجازه نداشتم با او بازی کنم.

"عروسک" همان طور نو مانده بود و من دختر بزرگی شده بودم که دیگر دوران عروسک بازی را پشت سر گذاشته است. روزی متوجه شدیم سر "عروسک" سلمانی شده و آرایشگر موهای او را کوتاه و نصف سرش را کچل کرده است! واقعیت این است که خواهر کوچکم شجاعت تر از من بود. او به خودش اجازه داده بود که روی "عروسک" اسم بگذارد و "لی لی" صدایش کند و او آنقدر شجاع بود که گه گاه "عروسک" را از ویترین درآورده بود و با آن بازی کرده بود و سرانجام آنقدر شجاع بود بود که روزی با قیچی سر "عروسک" را سلمانی کند. در آن زمان، خواهرم کودک شجاعی بود که نمی دانست موی "عروسک" پشت ویترین دیگر بلند نمی شود.
پاسکال با قد بلندش همیشه کفش پاشنه بلند می پوشد و پیراهن هایی گلدار و یا خالدار، با دامن های پرچین و یا کلوش و معمولاً ژاکت سبز و یا نارنجی به تن دارد. پاسکال با آن قد بلند و اندام کشیده و موهای پرپشت بلند خرمایی تابدار که بیشتر اوقات بالای سرش به شکل شینیون جمع می کند و دو چشم درشت سبز سدری و خنده های شاد کودکانه اش برای من تجسم عروسک کودکی ام بود که جان گرفته بود و گاهی همان طور که با او حرف می زدم به تقابل رنگ های نارنجی و سبز و یا سبز سدری چشمانش و خرمایی موهایش نگاه می کردم.
در روزهایی که همه به خاطر انتخابات ریاست جمهوری در فرانسه پریشان حال بودند. به عنوان کسی که حق رای نداشت اما شاهد رویدادی تاریخی بود، با هیجانی غریب وقایع را دنبال می کردم. دوستی برایم نوشته بود که ناراحت است و نگران است. برایش نوشتم "من خیلی هم بدبین نیستم. راستش فرانسه مثل ایران نیست که چپ و راستش زمین تا آسمان با هم فرق داشته باشد. به هر حال دست راستی هم که باشد به قانون احترام می گذارد و برای بقای خودش و صلحی که آسان به دست نیامده فرانسه را به خاک و خون نمی کشد، یا من این طور فکر می کنم."
پاسکال علت خونسردی مرا در برابر انتخابات نمی فهمد. توضیح می دهم که حق رای ندارم و برایش تعریف می کنم که در دوره سوسیالیست ها و ریاست جمهوری فرانسوا میتران به فرانسه آمدم و با تعویض قدرت از میتران به شیراک و از چپ به راست، عملاً تحول زیادی به چشم ندیدم و برای همین زیاد نگران نیستم. پاسکال نمی تواند بفهمد "زیاد نگران بودن" یعنی چه؟ او ترس های ایرانی از انقلاب و جنگ گذشته را نمی فهمد. او نمی فهمد "از دست دادن عزیزی زیر بمباران جنگ" یعنی چه؟ بنابرین زیاد حرف نمی زنم.
به هر حال شب اعلام آرای دوره دوم و نهایی انتخابات ریاست جمهوری فرانسه من و پاسکال کنار هم در یک طبقه هستیم. پاسکال با کفش های پاشته بلندش مضطربانه در کنارم قدم می زند و منتظر نتیجه آرا! کمی حرف می زنیم و او می گوید از یک طرف نگرانی نتیجه انتخابات، و از طرف دیگر امشب مهمان است و اگر سارکوزی و حزبش برنده انتخابات باشند مهمانی امشب به کامش زهر خواهد شد. او می خواهد هر چه زودتر از نتیجه انتخابات باخبر شود وقتی می فهمد توی کیفم رادیو دارم چشمان سبز سدری اش برقی می زند. پاسکال نمی داند که ما ایرانیان نزدیک سی سال است که کنار رادیو گوش به زنگ نشسته ایم تا بلکه خبر خوشی بشنویم. هر قدر به او اصرار می کنم "این تو و این هم این رادیو! بیا بگیر و برو اخبار را گوش کن و بعدش به من بگو!" قبول نمی کند. به من می گوید: "نه اول تو گوش بده و بعد به من بگو!" پاسکال هنوز نمی تواند بفهمد چرا شخصی مانند من هرگز در زندگیش در هیچ انتخاباتی شرکت نکرده است.
به او می گویم: "بگیر گوش کن! آخر هر چه باشد تو فرانسوی هستی!"
می گوید: "پس تو چی؟ چه فرقی می کند! در هر حال تو هم اینجا هستی! تو هم یکی از مایی!"
هنوز هشت شب نشده که گوشی رادیو را به گوشم می زنم و روی موج های مختلف می روم تا به موج "فرانس انتر" یا "فرانس انفو" برسم. یک موجی دارد در مورد انتخابات و نتایج حوزه های مختلف انتخاباتی در شهرستانها حرف می زند. به نظرم موج رادیو مناسب است، به گوش دادن اخبار مشغول می شوم و پاسکال با دو چشم درشت نگران از دور نگاهم می کند. به ساعتم نگاه می کنم: هنوز چند دقیقه به هشت مانده! با دست به پاسکال اشاره می کنم تا بیاید. وقتی آمد یکی از گوشی ها را به او می دهم تا خودش گوش بدهد. برای دقایقی چسبیده به هم با هم رادیو گوش می دهیم. ناگهان ساعت هشت می شود و گوینده از "رادیو شلوم" به شنوندگان "شب بخیر!" می گوید! رادیو کوچک است و اندازه یک فندک است و همه موج هایش به هم چسبیده و من با چشمان ضعیف و عینکی ام درست نمی بینم و موج عوضی گرفته ام!
با عجله موج رادیو را عوض می کنم. یعنی از اول شروع می کنم و بعد روی "فرانس انتر" توقف می کنم. دو دقیقه اول را باز ایستاده چسبیده به هم داریم با هم رادیو گوش می کنیم: "نیکلا سارکوزی از حزب "اتحاد ملی برای جنبش مردمی" در دور دوم انتخابات با پنجاه و دو در صد و نیم بر سیگولن رویال از حرب سوسیالیست پیشی گرفت و رئیس جمهور فرانسه شد." پاسکال ناگهان پیکرش خم می شود و مثل بهمنی از کوه فرو می ریزد.
آهسته زیر لب می گوید: "زوت!"
وقتی پکری و خمودگی و کدر شدن نگاه پاسکال را می بینم رادیو را به دستش می دهم و گوشی را از گوشم بیرون می آورم و با دست با او اشاره می کنم:" بشین! تو بشین جزییات را گوش بده! من می روم دو تا قهوه بیاورم." دارم به سمت دستگاه قهوه می روم و از دور به پاسکال نگاه می کنم که در سکوت مثل عروسکی شکست و پشتش خم شد.
دارم از دستگاه قهوه می گیرم :
راستی عروسک های کودکی ام الان کجایند؟
چی شدند؟
چه بر سرشان آمد؟
آیا سیاستمداران، عروسک ها و بازیچه حزب خود نیستند؟
آیا همین حرکت من، مهمانی قهوه، بازمانده ای از مهمانی بازی ها و عروسک بازی های کودکی ام نیست؟
الان پی برده ام چرا پاسکال را دوست دارم چون او عروسک نیست بلکه علیرغم ظاهر عروسکی اش، بسیار انسان و بسیار شکننده است. عروسک نیست چون مسایل برایش در سطح نمی گذرد و به سرنوشت دیگران و هموطنانش و بشریت اهمیت می دهد و همین است که او را دوست داشتنی می کند. او عروسک نیست چون درونش زیباست. پاسکال ممکن است نداند شخصی مانند من که از تولیدات دو دیکتاتوری است و زندگی در تبعید را برگزیده، دیگر جان تبعیدی دیگر و سفری دیگر و رفتن به سیاره ای دیگر را ندارد .او از بیابان ها و دریاها گذشته و به همین حداقل آزادی زندگی و نفس کشیدن مهاجرانه در فرانسه راضی است و هر چه باشد، دیگر از کنارش خواهد گذشت.
شب که برگردم به خانه، دوست عزیزی از آمریکا برایم پیام مهربانی همراه با شعر " راستی که در دوره تیره و تاری زندگی می کنم" از برتولت برشت فرستاده است. در این فکرم که علیرغم فراز و فرودهای سیاسی، داشتن انسان های فهمیده و آگاه در دور و بر چقدر می تواند در چنین لحظاتی تسکین بخش باشد.