logo





رقیب

جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۲ - ۰۷ مارس ۲۰۱۴

شهاب طاهرزاده

با هیکلش گنده اش ایستاده بود روبروی من . صلیب بزرگی که بر روی سینه اش داشت سینه های بزرگش را در نظر نمیآورد .خواهر روحانی بود اما بدون لباس رسمی . سرپرست یک = کمپ = برای کمک به = بی پناهان = و همچنین سرپرست ساخمانها و سالنهایی که در این = کمپ = بودند برای مشورتهای مذهبی و ادارهء فرهنگی شهر . ارگانی که از سر تا پایش کاتولیک بود
دست بزرگش را روی میز گذاشت و با فروتنی که بوی تفخر می داد به من فرمان تا روبرویش پشت میز بنشینم و نشستم . کمی پرونده هایش را جابجا کرد و بعد رو به من کرد و گفت
میدانید اینجا کجاست ؟
گفتم بله اینجا یک مرکز فرهنگی ... که توسط کاتولیکها اداره می شود
خندهء ملوسانه ای زد و گفت
! با هوشید
و منتظر عکس العل من شد . بعد که عکس العملی از من ندید گفت
دیشب در این قسمت از ساختمان چه می کردید ؟ چرا رفته بودید سراغ آن خانم پرتغالی ؟
گفتم
چه کسی به شما خبر داده
حرفم را برید و گفت
پرندگان
من خودم را مقداری جابجا کردم و خندهء توجیه آمیزی زدم
جدی تر از بیش و به تاخت گفت
چرا دیشب رفته بودید سراغ آن خانم پرتغالی ... مگر روز اول که به اینجا آمده بودید به شما نگفتم رفتن به پیش خانمها قدغن است ؟
جواب دادم
دیشب با هم شام خوردیم و با هم گپ زدیم و سیگار کشیدیم . فندکم را فراموش کرده بودم رفتم ببینم پیش اوست یا نه .. او هم که در اتاقش نبود
و تنها به خاطر همین ؟
بله تنها به خاطر همین
لبهایش را کمی به عقب کشید و گفت
حواستان جمع باشد . اینطرف برای آنطرفی ها قدغن است ملتفت شدید ؟ زن جدا ... مرد جدا
بلند شدم . خود را نه یک پناهنده در فرانسه بلکه یک متهم در پیش دادگاه منکرات ایران احساس می کردم .مسخره ...زن جدا ... مرد جدا ... بیرون زدم . عصر بود و هوا خیلی سرد . هنوز به این هوا و این خاک عادت نکرده ام . هنوز خاطراتی که در وطن داشتم برایم عزیز است و اینجا احساس دلتنگی می کنم . فحشی زیر لب روانه ء رییس = کمپ = سابق کردم در حالی که بیشتر از دوهفته نبود که عمل کرده بودم و نمیتوانستم بخوبی راه بروم . رفتم به کاخ ورسای . حماقت های سلاطین و غرور احمقانه برخی از انسانها
در دوره ای از تاریخ به خنده ام انداخته بود . کمی در پارک گشتم و وقت تلف کردم . هوا سرد بود و تاریکی نوبت خود را رعایت می کرد
قدری خواکی خریدم و به = کمپ = موقت کاتولیک برگشتم . از پله های چوبی که توسط طنابهای کلفت زینت داده شده بود بالا رفتم و افتادم روی تختی که شاید سابق بر این گوژ پشت نتردام روی آن می خوابیده است . آنقدر بی حوصله و خسته بودم که خوابم برد . صدای چند ضربهء به در کهنه چوبی بیدارم کرد . سر را بلند کردم و خانم رییس = کمپ = را رو برویم دیدم
موهایش را برده پشت و بسته بود . صلیبی به گردن نداشت و لباس بافتنی کرمش را که همیشه به تن داشت عوض کرده بود . اولین چیزی که جلبم کرد رانهای پایش بود
می توانم بیایم تو ؟
دستاچه بلند شدم و پتو را کنار زدم
بله ... البته
آمد و خیلی مهربان کنار من نشست . آنقدر نزدیک که من خود را کنار کشیدم
نترسید ! و خندید . و بعد اضافه کرد
می خواهید چه کنید . جا پیدا کردید . مهلتتان تمام است . سه شنبه ... سه روز دیگر
گفتم
نه ... خیلی میگردم
روزها کجا می روید ؟ پاریس ؟
بله . برای پیدا کار اتاق و کار .
همانطور جدی بدون آنکه بخواهد رندی از خود نشان دهد پرسید
بدنبال اتاق یا بدنبال چیز دیگر ؟
چطور ؟
خیلی به زن محتاجید نه ؟ من زمان شاه به ایران سفر کرده ام ولی در زمان جمهوری اسلامی نه . اما... شاید باور نکنید ولی میدانم در کشورهای مسلمان جوانان چه رنجی می برند از بی زنی
ولی من به خاطر این رنج به پیش آن خانم پرتغالی نرفته بودم
بعد چشمهایش را مثل بازجوها در چشمان من دوخت
دقیقا چند سالتان است ؟
سی و دو سال ... برای چه می پرسید ؟
چرا تا بحال ازدواج نکرده اید
موقعیتش را نداشته ام
اینطور وانمود می کنید که با زنها بیگانه اید . ولی خوب می شناسید آنان را
گفتم
همچنین می گویید آنان که انگار من پارچه فروش هستم و زنها پارچه
این جمله ام بیش از حد ایرانی و نفهمید . بعد که برایش توصیح دادم سری تکان داد و حق به جانب گفت
پارچه . دقیقا پارچه اند زنها در دست شما مردها
این کلمه آخر را کمی مشوش ادا کرد . با آنکه به نظر میآمد از پس همهء مشکلات بر می آید ولی معلوم بود همیشه در رابطه با = مردها = دارای مشکل بوده و هست . گفتم
افکارتان مثل دیگر زنان اروپایی نیست . کمی جهان سومی فکر می کنید در رابطه با = مردها = اینطور نیست ؟
بی حوصله بلند شد و گفت
شاید ... باید بروم و ساختمان را کنترل کنم . امشب تنها هستم . و بعد نگاهی زیرکانه به من کرد . منکه موقعیت را مناسب دیده بودم و رییس را در این دو هفته هرگز چنین نزدیک به خود احساس نکرده بودم فورا پرسیدم
اقامت مرا یک هفتهء دیگر تمدید می کنید ؟
دوباره غرورش را که متناسب هیکلش بود در صورتش جمع کرد و نگاهی به من کرد و رفت به سالن و شیر دستشویی را سفت بست و گفت
شبها سعی کنید از دستشویی استفاده نکنید . در کنار شما میهمانانی مسکن دارن که صدای آب آنها را ناراحت می کند . بعد دست بزرگش را در کمال متانت به صورتش کشید و نگاه سنگینش را روی من انداخت و گفت
استلا آن خانم پرتغالی امروز صبح از اینجا رفت . شوهر داشت می دانستید ؟ برگشت پیش شوهرش ... شب بخیر
بعد هیکل بزرگش را روی پله های چوبی انداخت و بدون اعتنا به میهمانان خوابیده فیلی را می مانست که از پله های اتاق من پایین می رفت
= = =
سه شنبه ساعت ده صبح بعد از یک ساعت جر و بحث با خانم رییس کمپ به امید کمپ اورژانس در ترن بسوی پاریس حرکت می کردم

03 01 1992
پاریس

شهاب طاهرزاده

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد