میان پارکینگ ها گم شده بود،
تاریکی شب
ماورای ِ آخر وقت
هیچ مارپیچی به سرآغاز مترو نمیرسید
هر چراغ، طبقه ای بالاتر می سوخت
هر پارکینگ، به وسعتی فزونترصعود میکرد
و باد
محافظِ شب، باد
دستهایش را ازاو میخواست
بازو هایش،
پالتویش را از دوش می انداخت
هیولائی با چنگالهای خونین
بر سر در سینما
خبر از گیشۀ بسته
و سالنی خالی میداد
خط ونشان میکشید
نزدیک شدن به خانۀ رویا را
پمپ بنزین
با لوله هائی همه آویخته
از بطالت ماشینها
و تا چشم کار میکرد،
خواب سنگین آهنین
خبر میداد
یکباره
از پشت یک ستون
دختر و پسری!
دو پروانه
که از ملتقای خوابی خوش برمیخاست
و راه را تا مجاری روشنائی
بال بال زنان
سکهّ تخم می افشاند
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد