logo





انگشتر الماس

سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۴ فوريه ۲۰۱۴

علی اصغر راشدان

aliasghar-rashedan3.jpg
دکتر بااخم های توهم دوباره معاینه ش کرد. دست هاش را که رو بالای شکمش رهاشده بود هرکدام را دو سه بار ده سانتی بالا آور دو رها کرد. دست ها تلپی روجای اولشان افتادند. دکتر مچ دست ها و مفصل هارا فشار داد.انگشت هاراکمی خم و راست کرد. پلک هاش را باسینه شست بالاگرفت، تمام سطح چشم های تیره شده و کمی به سفیدی گرائیده ش راوارسی کرد. پلکها خیلی آهسته دوباره روی چشم هارا پوشاندند، چشم هاانگار نمی خواستن دبسته شوند. دکترگوشی راروگوشش گذاشت وسینه ش راآخرین بارمعاینه وضربه های خفیف روبه فرو مردن قلبش را گوش داد.سرگرمه هاش بیشتر توهم رفت،روبه پرستارکناردستش کردوگفت:
«روبه احتضاره،انگشترالتماس رو ازانگشت اشاره ش درآر.چن دقیقه دیگه انگشتهاش خشک میشه ودرآوردنش مشکله.»
دکترساکت وباهمان سرگرمه های توهم ازاطاق خارج شد.پرستارسفید پوش پائین تنه ش رابه تخت مریض چسباند.دست وانگشتش رابه طرف خود کشیدکه انگشترالماس راازانگشتش بیرون کشد.انگشتهاروکف دست گره ومچاله شدند.پرستارهرچه تقلاکردنتوانست دست مشت شده راازهم بازکند وانگشتررا درآورد.روبه شوهرمریض که روصندلی گوشه اطاق کزکرده بودو عینهویک گوسفندبی صداگریه میکردبرگشت وگفت:
«خیال میکنه میخوام واسه خودم ازانگشتش درآرم.تادیرنشده شمابیادرآر. اگه تاچن دقیقه دیگه درنیاریم ومشتش همینجورمچاله بمونه دیرمیشه،بعد بایدانگشتش بریده شه.»
شوهرباترس ولرزبلندشد.چشمهاش راباآستینش پاک وفش فش کرد.با ترس ولرزبه تخت نزدیک شد.مشت مچاله شده را تودستش گرفت،مالش دادونازونوازش کرد،به لبهای خیسش نزدیک کرد،بوئیدوبوسید.خواست انگشت اشاره رابازوانگشترالماس را بیرون آورد.مشت ازهم بازنشد.دوباره وچندباره تلاش کرد.دهنش راکنارگوش مریض بردوگفت:
«منم،خودمم،غریبه نیست،دستتو وازکن!»
دست مشت شده بازنشد.پرستار رو به من کردوگفت:
« شما بیا درآر.دنبال یکی میگرده که بهش اطمینان داشته باشه.»
گفتم«واسه شوهرش مشت شو بازنکرد،واسه من که شوهرخواهرشم بازمیکنه.جلونمیرم که سبک نشم.»
دخترش شتابزده وهاج واج داخل شد.بهت زده بود.هنوزباورش نمیشد. پرستارگفت«بیاانگشترالماس شو ازانگشتش در،داره تموم میکنه،اگه دیر بجنبی دیرمیشه.عجله کن.»
دختررفت کنارتختش.دست مشت شده را نوازش کردوبوسید.مشت گره شده ازهم بازشد.دخترش انگشترالماس را خیلی راحت ازانگشت اشاره در آوردوتوکیفش گذاشت....
باید باورکردمردن اینقدرساده است؟همین دیشب شام مهمانشان بودیم.
واردخانه شان شدیم،بعدازخوش وبش های اولیه گفتم:
«خانوم بعدازاین درخیبرمیله ای اولی بااونهمه قفل وزنجیر،این دردوم چی حکمتی داره؟هدایتمون کن تاماهم سری ازقضایادرآریم.»
خندیدوگفت«مملکت نیست که،تبدیلمون کردن به هفتادمیلیون دزد.همه باهم میخندن ودستشون توجیب همه.غافل میشی چشمو ازتوکاسه ش میدزدن.»
«مگه تاحالاخونه تونو دزدزده ومای فامیل خبرنشدیم خانوم!»
«چن شب پیش اومدن نمیدونم چی دوادرمون بیهوشی ریختن توآب کولر طبقه اول. بعدم به اسم اسباب کشی خونه رو جاروکردن وبردن.ترس ورم داشت.به قول شوما درخیبرگذاشتم.»
«خیلی خب،درمیله ای اول درخیبره،سردرنمیارم،دردومی چه صیغیه؟درقبلی تون که تازه ومحکم بود.»
«آها،حالا بیاتو،یه چای بنوش وگلوئی ترکن تا روشنت کنم.»
باعهدوعیال رفتم تواطاق پذیرائی.مثل همیشه دیر رسیده بودیم.شام رو میزبود.چلو خورشت بادمجان بامرغ پخته بود.خورشت بادمجان را وارسی کردم وگفتم:
«آخرم نگفتی چی میکنی که خورشتت تواینهمه روغن قل میخوره؟»
«رمزورازی نداره،بادمجونوکه سرخ میکنم روغن ته ماهیتابه رو میریزم توخورشت.این کارهمیشه مه،خیلی خوشمزه میشه.»
مثل همیشه یک سری چای دبش تمیز بعدازشام راجلومان گذاشت. کنارم نشست.لیوان چایش را مزمزه کردوگفت:
«توصیه میکنم شومام این کارو بکن.پدریکی ازشاگردای کلاسمه.کارش حرف نداره.سروسامون گرفتن این مردم ومملکتم کارش با کرام الکاتبینه.خواستی بگو تابهش بگم بیادوعین همین درخیبررو به قول خودت رودرورودی شومام پیاده کنه.»
کمی ازلیوان چای هورت کشیدم وگفتم:
« اول باید حکمت شو بدونم،بعدش تصمیم میگیرم که میخوام یانمیخوام.»
« آها،اون درآهنی میله ای اول یه قفل گردن کلفت بهش میخوره وفلک از پس باز کردنش ورنمیاد.حالاگیریم یاروهاخیلی حرفه ای بودن ودخل دراولو آوردن.اینجوری متوجه نمیشی.بلن شو یه دیقه بریم دم درتاخوب حالیت کنم که پدرشاگردم چی معجزه ای کرده.»
لیوانهای چای رادست گرفتیم ورفتیم کناردرورودی،هلم دادتوچارچوب در دوم وگفت:
«خوب نگاکن،می بینی؟روچارچوب آهنی کلفت هفتا سوراخ داره،دیدی؟ کلیدرو که میچرخونی ازهفت جاقفل میشه!حالیت شدچی اتفاقی میافته؟ علی باباوچل دزدبغدادم توبازکردنش حیرون میمونن!شباباخیال تخت بگیر بخواب.دزد حرفه ای؟سگ کی باشه!»
« حالایه سئوال دارم.»
« گوشم به توست،بفرما.»
«همه این حرفاکه گفتی درست،اگه نصف شب عزرائیل خواست بیادسراغت چی جوری جلوشو میگیری؟»
«بازمسخره بازیهات گل کرد؟اصلاباتونمیشه جدی بود.»
صبح بلند میشودمیرودتودستشوئی،همانجاسکته مغزی میکند.....

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد