logo





طناب

سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲ - ۰۴ فوريه ۲۰۱۴

رضا اسدی

reza-asadi-s.jpg
در کجای این فضای تنگ بی آواز،
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟
در کجای این ملال آباد
من سرودم را کنم فریاد؟
فریدون مشیری

در آن سر زمین.
خود را بر صخره ی بلند و در دره ای عمیق آویزان می دیدم. به یک طناب و یا فریادرسی نیاز داشتم.
هربار که طناب در دسترسم قرار می گرفت و یا برای کسب آزادی به آن چنگ می انداختم به ناگهان از دستانم کشیده شده و رها میگردید.
به اطرافم نگاهی انداختم. باز هم طناب را دیدم. به محض اینکه به طرفش جستن نمودم از نظرم پنهان گردید.
ملتمسانه گفتم:
ای طناب عزیزم. و ای امید به رهایی. کجایی تو؟ میدانی که دوستت دارم، پس چرا اکنون که به وجودت نیازمندم احساسم را درک نمیکنی و در آغوشم نمیگیری؟ می گریزی و به چهره آشفته و ترسان من قهقهه میزنی. بدان که تنها آرزویم این است تا برای خروج از این صخره لعنتی از همراهی با تو لذت ببرم.

بیش از بیش سعی نمودم تا باز هم دستانم را به سویش دراز کنم، اما ترس از آن داشتم که این همان طنابی نباشد که من به آن نیاز دارم. وحشتم از این بود که چنانچه بدستش بیاورم، در وسط زمین و آسمان رهایم کند تا به درون آبشار سرنگون و طعمه حیوانات آبزی گردم.
با یک پرش بلند او را به میان انگشتام لمس کردم. از فرط خوشحالی، چنان در چنگانم می فشردمش که پوستم را لوله کرد و در گوشت دستانم جا گرفت. قطرات روان خون را در نوک انگشتام همراه با تکه هایی از ناخن و پوست از روی طناب به سوی دیواره صخره سرازیر میدیدم.

هنوز هم بعد از سالها خودم را غرق در رویای آن دره و صخره می بینم. تا آن زمان هرگز عطشم فروکش نکرده و شکمی سیر از غذا به یاد نداشتم. اما از آن حادثه آموخته ام که هرگز بیش از ظرفیتم نخورم و ننوشم تا آنقدرسنگین نشوم که اگر به درون دره ای سقوط نمودم زانوان و پاهایم توان کشیدن این بار سنگین به بالا را نداشته باشند.

تصمیمم را گرفتم. هوا تاریک شد و به درون جنگل روان گشتم. سعی کردم تا برای دیدن ماه و ستاره ها از میان انبوه برگ ها به آسمان نگاه کنم. درخشش یک ستاره را می دیدم اما در تاریکی جنگل بجز خودم موجود دیگری به چشم نمی آمد. به راهم ادامه دادم تا به یک درخت تنومند بلوط رسیدم. به تنه اش تکیه دادم و سعی نمودم که لختی بیاسایم. میرفت تا چشمانم بسته شوند که یک جغد را بالای سرم، در لابلای شاخه ها و برگ ها در پرواز دیدم. حتمن او راه را بهتر از من میداند. با اینکه از شومی جغد بسیار شنیده بودم، او را در آن جنگل بمانند فرشته نجات یافتم. بلند شدم و بدنبالش دویدم. آنقدر با سرعت دویدم و دویدم تا دیگر بدنم تحملش را از دست داد. داشتم از نفس میافتادم.
به یاد دوران جوانیم افتادم. آن زمانی که در زمین فوتبال به دنبال توپ و در کوهستان ها بدنبال شکار میدویدم و هرگز نفسم به تنگی نمی افتاد.

جغد بر شاخه ای نشسته بود. با دیدنم دو باره پرواز نمود. بیشتر عصبانی شدم و با تجدید نیرو به دنبالش دویدم. این بار بقدری دور شد که دیگر در دسترسم نبود.
فقدان جغد خواب را از چشمانم ربوده و افکارم را مغشوش نموده بود. به راهم ادامه دادم تا در افق دوردست و در زیر نور ماه یک جاده دیدم. در آن جاده می رفتم تا به یک دو راهی رسیدم. شواهد نشان میداد که اگر به راست بروم احتمال رسیدن به آب برای رفع عطش و بدست آوردن خوراکی برای فروکش نمودن گرسنگی وجود داشته باشد. اما راه چپ امن و امانتر به نظر میرسید.
به امید رسیدن به رهایی و کسب آزادی این بار به چپ زدم و چپ روی را انتخاب کردم.

شب ها حرکت میکردم و روزها در گوشه ای مخفی میشدم . پس از پیمودن یک راه طولانی که نمیدانم چند ساعت و یا چند روز طول کشیده بود بقدری کوفته و خسته شده بودم که پلک هایم خود بخود بسته ماندند. یک محل امنی برای استراحت و تجدید قوا بدست آوردم و به سرعت بخواب رفتم.
خوابی آشفته. دچار کابوس شدم. خودم را سوار بر ابرها دیدم. سبکبال بر بالای جزیره آرزوهایم پرواز می کردم و جولان میدادم. از آن آزادی که بدست آورده بودم مسرور و با نشاط بودم که با شنیدن یک صدایی مهیب سقوط نمودم و بیدار شدم.

نگاهی به چپ و راستم انداختم و وقتی خواستم به روبرویم نگاه کنم یک اشعه نورانی آنچنان به چشمانم زد که احساس کوری نمودم. نورش بطوری شدید بود که گویا در یک صبح گرم تابستان به انعکاس نور خورشید از شبنم های صبحگاهی نگاه کرده باشم. بلند شدم. به طرف آن نور حرکت نمودم. به نظر میرسید که در نیمه های راه تا منبع نور باشم. اما با آن تاول هایی که در پاهایم داشتم طول راه و گذشت زمان را برایم طولانی تر و حرکت را کندتر می نمود. پس از طی مسافتی درد در پاهایم چنان رنجم میداد که مجبور شدم از دست هایم کمک بگیرم و چهار دست و پا و سینه خیز به رفتن ادامه بدهم. با طی مسیر باقیمانده تاول دستانم ترکیدند و مجددن خون از آنها روان گردید. به مرور شدت نور به قدری زیاد شد که مجبور بودم به جهات دیگر نگاه کنم تا بتوانم چشمانم را باز نگهدارم. لحظاتی بعد آنقدرنزدیک شده بودم که نگاه کردن به جهات دیگر هم مشکل بیناییم را حل نمیکرد. مجبور به بستن چشم هایم شدم و با چشم بسته به خزیدن ادامه دادم.
در یک لحظه. صدای فریادی شنیدم. مردی ایست داد و گفت:
ای بیگانه ی جسور! همانجا و به همان حالتی که هستی درازکش بمان.
سپس خواست که دستهایم را پشتم بگذارم.
دست بندی به مچ هایم زد و در پی آن سئوال کرد و گفت:
کی هستی؟ از کجا و برای چه هدفی به اینجا آمده ای؟
جواب دادم و گفتم:
بدنبال آن نور آمدم. به امید رسیدن به آزادی و رهایی از قید و بند های غیر انسانی.
پناهنده هستم.

صادق ادامه داد و گفت:
آن مکانی که شب را با کوفتگی جسم و در ماندگی روح همراه با درد و کابوس در آن به سر بردم دیوارکی در مرز این کشور و نزدیک به برج دیدبانی بود. و آن نور شدید از پرژکتور آن مکان ساطع می گردید.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد