دختر من میگفت:
صبح آدینهء همرنگ ملال
نبش آن کوچه « بن بست شهید»
صف نانوایی سنگک ، غوغاست.
قصه و معرکه و واویلاست!
همه جا، همهمه است :
همسر وزوز زنبورعسل
مثل پا شورهء آب!
برویم آن ته ء صف
واستاده و صفایی بکنیم!
++++
صف نانوایی سنگک ، جایی است:
که در آن قفل زبان می شکند
میشود از همه جا گپی زد،
شعر سهراب سپهری را خواند!
میشود بی پروا
شیخ صنعان« سعیدی» را گفت .
یا که « نصرت » را یافت
و ازان روح بلندش پرسید
که چرا « چاقو» اش، آنهمه سال:
تهء پسخانهء جیبش خشکید!
دخترمن میگفت:
صف نانوایی امروز چرا،
اینهمه دور ودراز و کند است
میشود با دل راحت ،اینجا
نصف « مشروطه ایران» را خواند:
کسروی ،چشمهء بیداری بود
جلو « عدلیه»ء شاهانه ،
ارتجاع ، اورا کشت!
++++
ار تجاع ایران :
صف رجالهء کم فرهنگ است!
چه کسی داد عنان را به پلنگ
عصر آدمخواری ، نگذشته است مگر؟
دختر من می گفت:
صف نانوایی چرا،
اینهمه دور و دراز است و ملول
گفتمش ، جان پدر
غم سی ساله به امواج نگاهت ، حیف است
صف بدبختی ما طولانی است
دهه فجر ، همین است، لابد......!