logo





فغان

چهار شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۲ - ۱۵ ژانويه ۲۰۱۴

رضا بی شتاب

reza-bishetab.jpg
اِنَّ أَوهَن اَلبُیُوتِ لَبَیتُ العَنکَبُوت (سورۀ عنکبوت آیۀ 41)
سُست ترینِ خانه ها، خانۀ کارتَنَک بُوَد

رهبرِ دزدانِ زمان در جهان
سارق وُ هم قائدِ آدمکُشان
ضاربِ چاقوکشِ دژخیم را
کرده مسلط به سلاحِ گران
دلقک وُ قاضی شده قانونگذار
قافلۀ غافلِ این قَلتَبان
دستِ تعدی به ضعیفان دراز
مرگ فراوان شده وُ رایگان
زندگی از جنبش وُ جوشش بری
مفتخورِ مفتیِ فاضل فلان
آینه زنگار گرفت از ستم
رسمِ تباهی شده آیین تان
این زِ تَتَر بدتر وُ ننگین تبار
نکبتِ عمامه وُ نعلین وُ دار
قاتلِ آزاد به منبر شود
قاریِ پتیاره به قیل ست وُ قار
خانه پریشان شده از نکبت ات
زآفتِ تو خسته شد اهلِ زمان
توبره بر گردن وُ در یک جوال
کیسه بُرانند پیِ آب وُ نان
مفلسِ خونخواره به هر خانه ای
بر سرِ هر کوچه شده پاسبان
روز وُ شبان در پیِ چاپیدنند
بر فلک آورده کنون نردبان
دشمنِ هر مزرعه وُ گلشن اند
آفتِ فکرند وُ ز بَر بی نشان
قومِ غریب اند وُ به قهر آمدند
بر صفتِ مور و ملخ در میان
سجدۀ جانی زِ پیِ نان بُوَد
تا شرف اش گُرده وُ انبان بُوَد
دست به یک کاسه وُ هم کیسه اند
مسلخِ خون سفرۀ هر خان بُوَد
زاهدِ دریوزۀ زالو صفت
زهد وُ دعا مضحکۀ این وُ آن
مِهترِ دجالِ جنون پیشه ای
ریشۀ خشکیدۀ فصلِ خزان
قائدِ مفعولِ به افیون نگر!
زهر بُوَد زینتِ او در زبان
کله که پوک ست وُ کَلَم بر سرست
مزبله در مغزِ تهی آشیان
لیسه کشد دستِ ولیِ فقیه
خر به شرف برتر ازین جاهلان
مار به سوراخِ خود اندر گریز
فتنه فقیه ست وُ وجودش زیان
خرقه خُرافات وُ شکم خیکِ کاه
جهل مرکب بُوَدش در بیان
تا اَبَدالدَهر به محشر چنین
بسته به آخور همه رهبر ببین
رشتۀ تسبیحِ تو افسارِ تو
شوم ترینی تو به آیین وُ دین
جِیشِ جنون اند وُ به خون تشنه اند
راه بُرانند وُ به یک کاروان
مقصدِ سودا زدِگان سکه شد
سکۀ رسوایی شان بی گمان
بر تن شان زار زَنَد گر رِدا
جیبِ گشادست وُ لَجَن در جَنان1
حیله بُوَد خصلتِ این ناکسان
مرگ زَنَد نعره ازان بی امان
مرگ که شرمندۀ درگاهِ توست
بیتِ خلا لایقِ ریش وُ دهان
خیلِ سپاه ات همه کور وُ کَرَند
مکرِ تو بگرفته کران تا کران
«بابکِ زنجانی» وُ «ضرابِ» زر
بسته به اسطبلِ ولایت ظفر
آنچه ازین خانه به غارت رسد
چون رسنی می شود آخر به سر
خانه رها کن که به جان آمدیم
از خفقان خسته وُ جان در فغان
روزِ حساب آید وُ گاهِ درنگ
بر سرت آوار شود آسمان
خیز وُ نگه شیخکِ بی کارِگان!
در تپش آمد دلِ نسلِ جوان
خشم چو خیزابِ روان شد به پا
گاهِ نگونساری ات اینک عیان
دخمه شود خانه ات ای بی خبر
آتش دوزخ شودت جاودان
عذر بر آری وُ پشیمان شوی
راهِ گریزت نَبُوَد ناگهان
مشعلِ جان بیرقِ اندیشه شد
شورشِ اندیشۀ ما پیشه شد
خانه فروزان شود از شعله ها
جنگلِ همراه به یک ریشه شد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- جَنان = جامه
2014 / 1 /15

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد