چشم که باز می کنم
روبه رویم نشسته ای
بی آن که حرف بزنی
دست هایت می دوند به سمت گیسوانم
رمه هایی گم شده در چراگاهی سیاه
دانه می شود گندم لب هایم تا بفریبد دوباره آدمی را
کاری که از چشم هایم برنیامد
«معصوم است نگاهت »
خودت گفتی.
و شنفتی: « مانند عشقی که به تو دارم »
آغوشم بستری از ماسه های داغ سفید است و آب های لرزان
و تو ماهی کنجکاوی که بر آن می لغزی
سفر می کنی ، سردرمی آوری، فتح می کنی و فرو می ریزی
آوار شو ، بگستران خودت را بر من
بکوش!
عزیزکم! دریا را نمی توانی بپوشانی
بگو با کدام انگشت می خواهی شعله ها را خاموش کنی؟
فرو کن ، فرو شو، بکوب
این بار صخره است که به دریا می کوبد
و من صدایی جز صدای خودم را نمی شنوم
« غرقم کن
دریا را غرق کن در خودت ماهی»
بِدَر ، بکش
رهایی در مرگ نیست
در رگبار «دوستت دارم» های توست
دریا می میرد و زنده می شود
الهام باقری
21/10/92
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد