هیچ واژهای به گوهر زشت یا زیبا یا بدآموزانه یا نیکآموزانه نیست؛ و که آنچه مایهی زیبایی یا زشتیی واژهای ویژه در یک متنِ نوشتاری میشود تنها به جا و به هنگام بودن یا نابهجا و نابهنگام بودنِ کاربردش در آن متن است و بس.
*********
رمان بچههای اعماق
جلدهای اول و دوم
بهار 92، انتشاراتِ فروغ، کلن
آخوند رفسنجانی، بر منبرِ"نماز جمعه"، یک بار، سخنانی گفت بدین معنا – و کم یا بیش با همین واژه ها- که زبانِ رسمیی ما زبانِ قرآن است، یعنی عربی؛ و که زبانِ فارسی "لهجه"ای بیش نیست. این سخنانِ هراس انگیز و بیزاری آور، بی درنگ، دو مردِ تاریخی ی دیگر را به یادم آورد:
نخست، آن وزیرِ ایرانی امّا تازی زده در دستگاهِ خلافتِ تازیان را که، کم یا بیش هزاره ای پیش از این، فرمود تا زبان و به ویژه واژههای کلیدیی دیوان سالاری، که مرده ریگی از پادشاهی ی ساسانیان برای خلافتِ تازیان می بود، از فارسی به عربی برگردانده شود. و من، به شنیدنِ سخنانِ رفسنجانی، واکنشِ دردناک و هراس آلودی را در خود بازیافتم که ایرانی ی همزمانِ آن وزیر -"مردانِ شاه" بود نام اش؟- از خود نشان داده بود:
-"خدات ریشه از زمین بر کناد، که ریشه ی زبانِ پارسی از زمین بر کندی!"
ریشه ی زبانِ فارسی، البتّه، بر کنده نشد، و نمی شود: چرا که ریشه ی هیچ زبانی، به خواستِ این یا آن آدم، از زمین برکندنی نیست.
باری،
و دوم، استالین، همه کاره ی پرولتاریا، که "گن (ژن)شناس" و "زبانشناس" هم شده بود. "گن شناسی"ی او مایهی آبروریزی بود. گفتن دارد، امّا، که زبانشناسیی او دست کم از زبانشناسیی آقای رفسنجانی دانشمندانهتر مینمود: چرا که دیکتاتورِ کبیر، دست کم، تفاوتِ "زبان" با "لهجه" یا "گویش" را میدانست: و هرگز چندان دلیری نکرد که تنها روسی را زبان بشناسد و دیگرِ زبان های مردمانِ شوروی را "لهجه" بیانگارد.
و شگفتا که نادانی چه مایه دلیری می آورد!
زبان شناسی ی امروزین به ما می آموزد که هر زنجیره ای از گفتار که در ساختارِ دستوری، در واژگان و در آواشناسی ویژگیهای تعریفپذیرِ خود را داشته باشد، بیانگرِ یک "زبان" است؛ و که هر زبان، در گستره ی جغرافیایی و تاریخیی خود، "گویش"ها یا "لهجه"های گوناگونی می تواند داشته باشد؛ و که "گویش"های هر زبان بسی کمتر در ساختار و واژگان و بسی بیشتر – و گاه نزدیک به تنها- در آواشناسیست که گوناگوناند؛ و بر بنیادِ همین گوناگونی هاست که از یکدیگر باز شناخته می شوند.
از این دیدگاه، ما، در ایران، نخست، زبان فارسی را داریم که "تهرانی"، "خراسانی"، "شیرازی"، "اصفهانی"، "یزدی" و "کرمانی" چند تایی از "گویش"های آن اند؛ و، در کنارِ این زبان، زبان های آذری، کردی، بلوچی، و گیلک از زبان های ایرانی ی دیگری اند که هر یک، در گستره ی تاریخی و جغرافیاییی کاربردِ خویش، "گویش"های ویژه ی خود را داشته است و دارد.
زورِ آخوند رفسنجانی به زبان فارسی نمی رسد، البتّه. "لهجه" شمرده شدنِ این زبان از سوی این روباه الاسلام می تواند بهانه ای "شرعی" باشد، یا بشود؛ برای "زیرگویش" (زیر لهجه) شناختنِ زبان های دیگری که در ایران کاربُرد دارند: و، بدین بهانه، انکار کردنِ"حق بشری"ی نوباوگانِ دبستانی ی ایرانیانِ سخنگو به هر زبانی جُز فارسی از آموختنِ خواندن و نوشتن به زبانِ مادری ی خویش.
باری.
و، امّا، زبانِ فارسی تنها چون "زنجیره ای از گفتار" ، یعنی تنها در سخن گفتن، نیست که "گویش"های گوناگونی دارد. در"نوشتار"، یعنی در کاربردی که شاعران و نویسندگانِ ناهمزمان و همزمان از آن داشته اند و دارند، نیز، این زبان "گونه"های گوناگونی داشته است و دارد. برای نمونه، نثرِ "تاریخِ" بیهقی با نثرِ "گلستانِ" سعدی و این هر دو با نثرِ "بحارالانوارِ" مجلسی و این هر سه با نثرِ "منشاتِ" قائم مقام و این هر چهار با نثرِ "بوفِ کورِ" هدایت تفاوت های چشمگیری دارند: چندان که، تنها با خواندنِ یکی دو سه فرگرد از هر یک، می توان آن را از آن دیگرها باز شناخت.
نثرِ فارسی امروزین نیز "گونه"هایی دارد که "نثرِ دانشگاهی" (آکادمیک) و "نثرِ روزنامهای" نمونههای گزارشیی آنهایند و "نثرِ نویسندگی" نمونه ی آفرینشگرشان است. در محتوا، تفاوتِ نخستین دو گونه با سومین، بیش و پیش از هر چیز، در این است که نخستین دو گونه، به طور کلّی، به "واقعیت" می پردازند؛ سومین گونه، امّا، میتواند بیانگرِ خیالِ ناب یا آمیزه ای از واقعیت و خیال باشد. در شکلِ بیان، امّا، هریک ازاین گونه ها "زیرگونه"هایی دارد که "سبک"های گوناگونِ نوشتارند.
باری.
و، امّا، در "نثرِ آفرینشگر"، و بر بنیادِ آنچه "اخلاقِ زبانی" می توان نامیدش، دو گرایش از یکدیگر بازشناختی اند:
نخستین گرایش "پاکیزگی ی سخن" یا "عفّتِ کلام" را یکی از سنجه ها یا "باید"های نوشتارِ "ادبی" می شناسد: و بر آن است که، در نوشتار، از به کاربردنِ دشنامها و واژههای "بدآموزانه" و "زشت"، که بیشترینه ی آنها با پایین تنه ی انسان در پیوندند، باید پرهیز کرد.
دومین گرایش، امّا، از این "باید" آزاد است: و، بر بنیادِ این حقیقت که در تنِ انسان هیچ اندامی نامهم تر یا ناکارآتر از آن دیگری نیست، برآن است که واژه های توصیفگرِ پایین تنهی انسان تفاوتی گوهرین یا ذاتی با واژه های توصیفگرِ بالاتنه ی او ندارند: و که، یعنی، هیچ واژهای به گوهر زشت یا زیبا یا بدآموزانه یا نیکآموزانه نیست؛ و که آنچه مایهی زیبایی یا زشتیی واژهای ویژه در یک متنِ نوشتاری میشود تنها به جا و به هنگام بودن یا نابهجا و نابهنگام بودنِ کاربردش در آن متن است و بس.
پیشتازِ دلیرِ این گرایش در نثرِ آفرینشگرِ امروزینِ فارسی، به گمانِ من، صادق چوبک است: هر چند صادقِ هدایت نیز، پیش از او، نشانه هایی از این گرایش را از خود نشان میدهد.
مسعود جانِ نقره کار از گروندگان به همین گرایش است. اندکی پیش از او، اکبر سردوزامی و زکریا هاشمی را نیز داشته ایم که، در کارِ خویش، از داوریی آموزگارانِ خودبرگزیدهی "اخلاقِ ادبی" بیم و شکی به دل راه ندادهاند و آنچه هایی را که نوشته اند چنان نوشته اند که دلِ تنگِ خودشان می خواسته است.
گفتن دارد که اخلاق آموزی چون مولوی سر آموزگارِ همین گرایش در شعر است: و که، هر جا که به جا دیده است، واژههایی چون "بول"، "غایط"و "گُه" و "کُس" و "کیرِخر" و "کون" را، بی درنگ و بی پروا، به کار برده است؛ و که، بزرگ استادی چون ابراهیم جانِ گلستان هم، با نثری که برجسته ترین الگوی زیبانویسی در نوشتارِ امروزینِ فارسی ست، جایش که باشد، از"کیرِ پدر" نیز می نویسد.
باری.
مسعود جانِ نقره کار گرایش به برداشتِ آزاد از واژگانِ زبان را چنان از آنِ خود کرده ست و، در "بچه های اعماق"، چندان "طبیعی" به کارش می بندد که خواننده ی داستان دوست از رویارو شدن با آن دچارِ شگفتی یا رنجیدگی و رمیدگی نمی شود. او، در درازای داستان، هر جا که باید، درست چنان می نویسد که "بچه های اعماق" سخن می گفتند؛ و فضای زندگانی ی ایشان- و، برای نمونه زباله دانیی گستردهای به نام"بیابان زغالی"- را با واژه هایی وصف می کند که رنگ ها و آواها و بوهای همان گستره ی قی آورِ زشتی و تباهی را پیش چشم و گوش و بینی ی خیال یا یادِ ما می آورند. و این یکی از چشمگیرترین جنبه های کارِ نویسنده در این رمان است، در این نخستین دو جلدِ آن.
گفتن دارد که شمارِ دشنام ها و واژه های "پایین تنه ای"، بسته به این که کدام یک از "بچه های اعماق"- و در چه حالی و با کی - سخن می گوید، کمتر یا بیشتر می شود. و این، همین، می رساند که کاربردِ این گونه واژه ها، در این رمان، برآیندِ یک ضرورتِ زبانی در شخصیّت پردازی ست و نه به انگیزه ی ویژگی تراشی برای دست یافتن به "سبکی ویژه".
و به یاد داشته باشیم که شیوایی، رسایی و زیبایی ی نثرِ بیهقی در "تاریخ" اش یا نثرِ عطّار در" اسرار التوحیدِ" او، بیش و پیش از هر چیز، در این است، و از این جاست، که اینان و همانندانشان درست به همان شیوه ای می نوشتند که سخن می گفتند: که، یعنی که، فاصله ی زبانِ نوشتارِ ایشان با زبانِ گفتارِ مردم چنان و چندان نبود که گویی این دو، به راستی، کاربردهای یک و همان زبان نیستند.
نثرِ "بچه های اعماق" نثری روشن، شیوا و رساست. نثری ست که سادگی و صمیمیت آن زیبایش هم می کند؛ و، از اشتباه های لُپّی (یا چاپی؟) و به آسانی ویرایش پذیرش که بگذریم، نمونه ای ست خوش بافت و روان و دل انگیز از نثرِ آفرینشگر در زبانِ امروزینِ فارسی.
این یادداشت در این جا به پایان می رسد. امّا خوش دارم دو سه نکته ی دیگر را نیز، در همین جا، بازگو کنم:
نخست این که دکتر مسعود نقره کار روان پزشک است: و دانش ژرفی که از روان شناسی و روان کاوی دارد و، افزون بر این، کارِ روزانهی او با بیمارانِ روانی سرمایه ای ست که سودش همان، همانا، تحلیلی بودنِ شخصیت پردازی های او و، در نتیجه، خون وعصب و گوشت و پوست داشتن یعنی زنده بودنِ آدم های رمانِ اوست.
دیگر این که شناختِ او از فضاهای دوره ی کودکی ی خود در جنوبِ همیشه فقرزده ی تهران و یادمان های زنده ی او از آن فضاها، از یک سو، و درونی کردنِ تجربه های خود از زندگانی پُر فراز و نشیبی که در بیدرکجا داشته است، از سوی دیگر، گویی نویسنده را برانگیخته است تا، این بار، قلمِ خود را چون قلم مویی به کار گیرد و این دو فضای دور از یکدیگر را انگار بر دو پرده یا دیوارِ رویارو نقاشی کند و ما را، از نزدیک، به تماشای آنها فرا بخواند. خیره شدن در رویارویی ی ناداری و دارایی، ناتوانی و توانایی، واپس ماندگی (یا، اگر درست تر می دانید، واپس نگاه داشته شدگی) و پیشرفتگی و دیگر تضادهای دردآور و دریغ انگیزی که این دو فضا با یکدیگر دارند، برای خواننده، آزمونی آگاهی بخش و یادمانی فراموش ناشدنی خواهد بود.
آری.
و دیگر این که کاربردِ بُرشی ی زمان، و پَرش های ناگهانی از اکنون به گذشته یا از گذشته به اکنون، که از ویژگی های شیوهی آشنای "رودِ روانه ی آگاهی" ست، همراه با آرمان گرایی ی مردمی ی نویسنده، زمینه سازی ست برای آن که خواننده، به زودی، جهانِ نویسنده را در جانِ خود بازیابد: که، یعنی، خواننده نیز، همراه با نویسنده، امّا در درونِ خود، میانِ گذشته و اکنون و آینده، در بُرش هایی از یاد و واقعیت و آرزو، در رفت و آمد باشد.
این رفت و آمد، در من یکی، همین که خواندنِ "بچه های اعماق" را آغاز کردم، آغاز شد؛ و پایان نیافت حتّا آن گاه که، در واپسین سطرِ آن، به نقطه ی پایان رسیدم.
این رُمان دو جلدِ دیگر نیز خواهد داشت. و من چشم به راه خواهم ماند تا روزی که چشم ودل ام به خواندنِ آن دو نیز روشن شود.
دست ات درد نکند. و خسته نباشی ، مسعود جان!
با مهر و سپاس
اسماعیل خویی
ششم دیماه 1392/ بیدرکجای لندن
****************************************
*برگرفته از سایت " شهرزاد نیوز" /
http://www.1oo1nights.org