logo





در قیمومت دو «روشنفکر دینی»

چهار شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۲ - ۰۸ ژانويه ۲۰۱۴

ف. آگاه

مقدمه و منظور: آرامش دوستدار نمونه یک روشنفکر دینی است که به سبب تعلق خاطر به دینی منشعب از اسلام، طبق معمول چنان انشعاباتی، بر ضد اسلام گراییده است. گرایشی خطیر که آکنده از "رسانتیمانس" و پولمیک نژاد پرستانه نه تنها بر علیه اسلام بلکه بر علیه اعراب است (1). همچنان که نوشته های وی برعلیه فلسفه اسلامی ملهم از "پولمیک" نیچه بر علیه فلاسفه قدیم است، که نیچه آن را با "فلسفه" اشتباه گرفته بود. کمااینکه چون "پولمیک" بخشی از ادبیات و نه فلسفه است، نیچه را هم همچنانکه خود وی در مقایسه خویش با "هاینه" شاعر تاکید کرده است، ادیب شناخته اند و نه فیلسوف (2). و از همینرو نیز نوشته های آرامش دوستدار را که مرید نیچه است، می بایستی در "پولمیک" بر علیه اسلام خلاصه دید. اندیشه آرامش دوستدار نیز نه اینکه ظاهرأ بلکه نظیر نیچه باطنأ دینی است (2)، و از همان منظر تنگ دینی که نیچه بر علیه مسیحیت و فقرای مسیحی (!) نوشت، بر علیه اسلام می نویسد؛ و گاه و بیگاه به روال شیوه مرضیه کیهان لندن به چپ نیز می تازد. لذا می بایستی مخالفتش را با عبدالکریم سروش نیز ناشی از همین دینخوئی آرامش دوستدار دید که چشم دیدن "روشنفکر دینی" دیگری را ندارد. خصوصأ وقتی که این روشنفکر دینی بخواهد با همان روش سطحیِ ِ ضد علمی ِ و ضدّ ِ چپ آرامش دوستدار جلوی دکان اندیشه او دکان دو نبش جدیدی برای اپوزیسیون مذهبی "مترقی" در کنار "اپوزیسیون اعلیحظرت" باز کند. خشم او نسبت به سروش از بابت این تشابه است و نه از سر ضرورت تکیه به حقایق انسانی و منطقی یا دقت بیشتر در اوضاع اجتماعی ایران. لذا آنچه که می آید برگرفتۀ برگردانی است از پولمیک آرامش دوستدار تحت عنوان "در قیمومیت «یک روشنفکر دینی»" در مورد عبدالکریم سروش. کمااینکه اکثر آنچه که آرامش دوستدار در مورد سروش نوشته است، در مورد خود وی نیز صادق است. لذا می توان همچنان که من کرده ام، کما بیش جملات اورا در حق سروش آورد و در آن ها بجای "سروش" و کارهایش، آرامش دوستدار و کارهای وی را گذاشت؛ و بجای "اسلام" و "مسلمان" اسامی دینی دیگری را آورد. چون هردو آن ها نموداری از باصطلاح روشنفکران ایرانی علم گریز اما متظاهر به علم اند که دانش علمی و منطق شان در سطح مدرسه منجمد شده است. اما تشابه دیگر این دو در اینست که هردو بعد از خروج از ایران "دموکراسی" را کشف کرده اند و قیم مردم ایران شده اند: اولی سالها نان رژیِم آریامهری را خورد و یک کلمه بر علیه دیکتاتوری شاه ننوشت تا بیاید و نان دموکراسی "کیهان لندن" را بخورد. و دومی ابتدا بعد از مغضوبیتش در رژیم اسلامی به یاد دموکراسی غربی افتاد تا نانش در آمریکا بخورد.
..............................................
وقتی کسی از ایوان آپارتمان محقّر خود در کلن به جامعه ایران می نگرد که سی و اندی سال پیشتر اورا رانده است، وقتی کسی که بیش از سی سال در توجیه حکومت آریامهری نوشته است و در این راه در "کیهان لندن" (اشرف پهلوی) ابتکارهای مؤثر و همکاری‌های مجدانه کرده و حقوق کافی گرفته است، مردمی روحا و جسما بی‌سیرت شده را که نه اعضای یک جامعه، چون جامعه‌ای دیگر وجود ندارد، بلکه اشباحی سرگردان از توده‌هایی بیمار هستند،‌ به «مسلمان» و «غیر مسلمان» تقسیم می‌کند و با لغات برما مگوزیده یا مشتقاتی از آنها نیمی را گمراه و نیم دیگر را رستگار می‌نامد یا لااقل می‌نمایاند، وقتی کسی به این سیاق تبهکاری‌های حکومت آریامهری را « آزادی پروری» می‌خواند که منظورش باید «گمراه پروری» باشد تا غیر مسلمان قاهر را نصیحت کند و مسلمان مقهور را هشدار دهد، وقتی کسی از «جدال غیر اسلام و اسلام» می‌گوید تا «مسلمان» بداند که اصالتا خاطی است و غیر مسلمان مراقب باشد که خدشه‌ای بر «حقانیت»‌اش وارد نیاید و از یاد نبرد که با دشمنی هزار و چهارصد ساله (اسلام) سروکار دارد، وقتی کسی از فراز آسمان عصمت در گناهکاران زمینی می‌نگرد، وقتی کسی به روی خودش نمی‌آورد یا در واقع اصلا قبول ندارد که تعدی و تجاوز را همه جا از دیرباز «مسیحی» آغاز کرده و همچنان ادامه می‌دهد تا آزادی را از «مسلمان» بگیرد و به انحصار خود درآورد، تا مزاحمی بر سر راهش پیدا نشود و در برابر او نایستد، وقتی کسی، چون در فضای بسته و محدود دین ضد اسلامی زیسته و پرورده، جهان دیگری را نمی‌شناسد و از آن تصوری هولناک برای خودش می‌سازد و آن را به دیگران القا می‌کند و در نتیجه شم تمیز برای درک آن ندارد، با این وصف و شاید به همین علت خود را صالح و محق می‌داند برای آنچه نمی‌شناسد تکلیف تعیین کند، وقتی کسی حرف‌های دهان‌پرکنی درباره‌ی فرهنگ غرب می‌زند و نمی خواهد سردرآورد جوامع غرب به این معنا «‌دینی» هستند که در آنها احزاب دست راستی با کمک مستقیم کلیسا انتخاب می شوند و دولت به هزینه خود برای کلیسا مالیات خاصّی از مردم می گیرد و به اضافه بودجه دولتی کلانی به حساب کلیسائی می ریزد که با وجود در آمد سرشارش از مستاجرات و حسابهای بانکی کلانش هیج مالیاتی به دولت نمی دهد. و دین مسیحی این اختیار را دارد، که مزخرف ترین آدمهای تاریخ چون هلموت کل را شانزده سال تمام بر گرده آلمان غربی و بعد حتی شرقی هم سوار کند. که دین مسیحی نه اینکه امری خصوصی باشد بلکه پدیده ایست سیاسی چون "مسیحیان بنیاد گرای" آمریکای شمالی در ردای مجنونی چون جرج دبلیو بوش، که مسئولیت جنگهای افغانستان و عراق را به اضافه تخریب اقتصاد جهانی را به گردن دارد، و عینا چنین جوامعی را از جمله به همین شرط ضروری سکولار (!!) می‌نامند. وقتی کسی با نثری مسجع و مرصع که از فرط اظهار وجود بر ذهن خواننده می‌چسبد، می‌کوشد ایز گم کند و به نعل بزند تا اسلام را فروتر بکوبد، چنین کسی آرامش دوستدار است، دشمن مردم که خودرا قیم مردم می پندارد. به چنین کسی نباید پرداخت، چون یک پدیده روشن است و قصدش فقط باز کردن حساب خصوصی با اسلام است، اما به خرج مردم.

و به موازاتش، وقتی کسی بر اثر مریدخویی و آرزوی مرادشدن نیچه را «مرشد» خود می‌خواند و فردوسی را "فیلسوف" به حساب می آورد، گویی در عالم غیب از آن ها الهام می‌گیرد، یا او پس از مرگ‌شان سرپرست یتیمان فکری شده است، و شعری بندتنبانی از فردوسی را همچون تاجی از تلألو بر فرق کتاب خود می‌نهد، وقتی کسی نداند یا نخواهد بداند موضعگیری منفی فردوسی در برابر اسلام علتی جز این نداشته که او در ایران باستان سرافرازی و در اسلام بندگی و سرشکستگی می‌دیده است، یعنی درست قرینه‌ای اسلامی برای آنچه نیچه در مسیحیت به آن برمی خورد، وقتی کسی بقول خود "در قبال هزاران هزار نفری که کلیسا سوزانده، به زندان انداخته، شکنجه و نفی بلد کرده، کشته و رسوا ساخته" در «نامه اش به هابرماس» از مسیحیت در برابر اسلام دفاع می کند "که مسیحیت از لحاظی حتی سودمند است". وآنچه از فرهنگ جهانی روی‌داده با فرهنگ غربی یکی می‌گیرد و شکفتگی‌های آن اولی را به حساب تحولات این آخری می‌گذارد ـ و این بدان می‌ماند که پیدایش تجربی علوم طبیعی نظیر فیزیک (ابن سینا) و اپتیک (ابن هیثم)، چون پایه‌گذاران‌اش مسلمان بوده‌اند، به حساب مسیحیت گذاشته شود ـ در حالی‌که اندیشه مسیحی دوهزار سال است از جایش تکان نخورده و این بهانه‌ای برای ظهور اصلاح‌طلبی و «روشنفکری ضد اسلامی» در سیاست و جامعه‌ی ما شده است، وقتی کسی در پی چنین خلطی ابن سینا را فیلسوف نمی شناسد و بلد است چنین لاطائلی را چون ماحصلی از اندیشیدن در شهر هرت فرهنگ ما قالب کند و در پاداش آن «متفکر» و نیز «فیلسوف» لقب گیرد،‌ چون در فن ضدیت با اسلام ید طولایی دارد ـ به این اعتبار "معرّقین" ساکن اروپا را که تا کنون چهارجلد دیوان شعر منتشر کرده‌اند باید «فیلسوف» محسوب گردند، وقتی کسی با شوقی از بلوغ پیری حادثه‌ی بزرگ و فرخنده‌ی «چیرگی بر دینخویی» را در یدک یک کتابچه چندصفحه‌ای «امتناع تفکر در فرهنگ دین»" که به‌زعم او طلسم «دینخویی» را شکسته است، با آب و تاب شرح و تفسیر می‌کند و با این کار به واقعیت پدیده‌ی دینخویی مقر می‌آید ـ تا در نمونه‌ی خود برق از غیرت فرهنگی ساطع نماید که دارد در تف اندیشه‌های نوبرانه‌ی او برشته می‌شود و با چنین امتحانی استعداد و صلاحیت خود را برای پیوستن به چله‌نشینان قهرکرده‌ در «اتاق فکر» به منصه ظهور رساند،‌ وقتی کسی که بوئی از علم نبرده است برای تظاهر نسبت به اپوزیسیون خانم های خانه دار ساکن "کنزینگتن های استریت" و سرهنگان بازنشسته مقیم کالیفرنیا، از هندسه اقلیدسی می نویسد و از فیزیک نیوتنی نقل می نکند، بی آنکه بداند که این اجساد قرنهاست مرده اند و اصلأ مرده به دنیا آمده بودند، چنین کسی می‌شود یکی از دستیاران نوپای نیچه بدبخت، عضوی از اعضای ابواب جمعی «ضد شرقی» او که این بار اسلام را به جای مسیحیت می کوبد تا عقده شخصی خود را توجیه کرده باشد.
خواننده سردرنمی‌آورد که کلیسای مسیحی چه خرق عادتی کرده، کدام انقلابی آفریده که آرامش دوستدار چنین کراماتی را به مسیحیت نسبت می دهد! چرا اینهمه اغراق، اگر نه دروغ شاخدار. در قبال هزاران هزار نفری که حتی به نظر خود وی مسیحیت سوزانده، به زندان انداخته، شکنجه و نفی بلد کرده، کشته و رسوا ساخته، تنها تفاوتی که با اسلام دارد اینست که با "بهائیت" مخالفت نکرده است. طبیعی است که می بایستی از هر مظلومی چه بهایی، چه یهودی ، چه مسلمان و چه مسیحی دفاع کرد ولی آیا می توان در این راه چنان به بیراهه زد که به این بهانه تمامی فلسفه اسلامی را، آنهم بدون مطالعه آن، کوبید. و برای توجیه آن به عناوین نژاد پرستانه آلمانی چون "حیات انگلی اسلام" متوسل شد. بیراهه روی که حتی احسان یار شاطر هم در نوشته هایش با آن مخالفت می کند.
در تمام نوشته های آرامش دوستدار دائما به نحوی دم خروس غرب پیداست، نام‌های فیلسوفان و مورخین چشمگیرند. اما این عادت اختصاص به او ندارد. از نظر زمانی که بگیریم او در این فن ها تازه کار است. دهه ها پیش از او دیگران، نظیر کاظم زاده ایرانشهر هم چنین کرده اند: بدون فهم بدیهیّات فلسفه غربی، غلط و غلوط از تاریخ و فلاسفه غربی یاد کردن! تازه کاری آرامش دوستدار در فلسفه را، بعد از سی سال دعوی فلسفه، در این می توان دید که "تضاد" هگلی را در طبیعت با "تناقض" که مقوله ایست در منطق، خلط می کند. چون این دومقوله را نه در زبان آلمانی می فهمد و نه در زبان (معرّب) فارسی فلسفه (3). و نمی داند که منظور هگل در توضیحاتش مشخصأ عکس آن چیزی است که او از آن ها فهمیده است. و تازه کاری آرامش دوستدار در تاریخ را از توسل او به مورخین نازی آلمان هیتلری و نژاد پرستانی چون "یاکوب بورکهارت" می توان دید که ضدیت با اسلام را از او یاد گرفته است (1).
اما به عکس تخیلات آرامش دوستدار که " غرب فرهنگی‌ست با صدها چهره‌ی سازنده و جدایی‌ناپذیر از هم. یکی از پیش‌پا افتاده‌ترین آنها رفتار و گفتار صادقانه است". همین فرهنگ قرن هاست که نه تنها به دیگر جماعات بلکه به نصّ اندیشمندان غربی چون هوبسبام و چومسکی حتی به جماعت غربی نیز دروغ می گوید و دروغین ترین فرهنگی است که تاریخ به خود دیده است. چون صداقت این فرهنگ چنان است که شب و روز به جاسوسی نه تنها مردمان جوامع دیگر بلکه مردمان خودی کمر بسته است. و مراسلات من و تو را می خواند تا از این راه کیسه سیاسی و مالی خودرا به بندد. بنابراین اگر آرامش دوستدار می‌خواهد از تاریخ غرب بیاموزد و نگران دین بهایی است و نه نگران مسیحیت باید فریاد می‌زد: چرا ثروت مردم را تاراج می‌کنید؟ چرا به جاسوسی عالمیان نشسته اید؟ چرا آزادی را در انتخاب اندیشه، زیست و زندگی از مردم شرق و غرب سلب می‌کنید؟ چرا شرکت های خصوصی را با اختیارات نظامی به جان مردم افغانستان و عراق انداخته‌اید؟ اگر «امر دین عظیم» است، چرا مسلمانان را تحقیر و حقیر می‌کنید؟ اما به جای این فریادها آرامش دوستدار سنگ بزرگ برمی‌دارد و در «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» اعلام می‌کند چون "اسلام ذاتأ بد است" پس باید با اسلام مخالفت کرد. چون آرامش دوستدار نمی تواند از روی سایه خود بپرد و دست از پولمیک بکشد و منطقی بیاندیشد و بنویسد.

لذا باید بنا را بر این گذاشت که با وجود نامه نویسی به هابرماس، آرامش دوستدار نمی‌داند هابرماس «خردورز» اصلأ چه می گوید. چون از سر عادت به اندیشه سطحی، با تعمقی که ویژه اندیشه هابرماس است، نا آشناست. نمی فهمد که هابرماس دست پرورده مکتب فرانکفورت مخالف نازیسم، شعورش اجازه نمی دهد که مثل آرامش دوستدار اسلام را "انگل" خطاب کند و در «امتناع تفکر در فرهنگ دینی» به روال نازی ها در مورد دین یهود، از "بقای اسلام در پرتو زیست انگلی آغازینش در تن ایران باستان" سخن پردازی کند. لذا اگرچه بر طبق سیاست حزب جمهوری خواه آمریکای شمالی که در تمامی سالهای انتشار بر«کیهان لندن» مستولی بود، با حکومت ماوراء مرتجع عربستان سعودی موافق است، اما مایل است اسلام را در ایران چنان ذلیل کند که کسی مثل هابرماس پا به جمهوری اسلامی ایران نگذارد. نظر آرامش دوستدار طبعا مدیون شهرت او میان خانمهای خانه دار ساکن کنزینگتن های استریت و سرهنگان بازنشسته کالیفرنیا در اپوزیسیون اعلیحظرت نیز هست "و نه الزاما مؤید درستی نظر او".
حواشی و توضیحات:
(1) بنگرید به مقالات «سوء استفاده از علم و تاریخ در اندیشه سیاسی، ریشه های نژاد پرستی در آثار آرامش دوستدار»، مثلأ در سایت «عصر نو» و یا:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=48303
(2) بنگرید به مقاله "نیچه ادیب است نه فیلسوف" در سایت های ایرانی.
ـ در رابطه با ذات دینی نیچه رجوع به «تاریخ فلسفه غرب» برتراند راسل نیز مفید است که در آن او نیز نیچه را واعظ مذهبی متدیّن دیده است. لازم به یاد آوری است که نیچه در عین ضدیت با فقرای مسیحی مدافع اشراف مسیحی اروپا بود و صرفأ برای بالا بردن "شرافت" (!) آنان بود که نه تنها "ازدواج اشراف با خدمه" را ممنوع می کرد («تاریخ فلسفه» ویل دورانت)، بلکه "عبور از مسحیت و رجوع به وحشیت یونانی قدیم" را ترویج می کرد.
(3) معادل صحیح آلمانی تضاد در زبان فلسفی ایران (Gegensatz) است. در حالیکه معادل صحیح آلمانی تناقض در زبان فلسفی ایران (Widerspruch) است. آقای دوستدار در نوشته اش «خیره سری ها در حق نیچه» در کتاب «خویشاوندی های پنهان» این دورا بر عکس فهمیده و ترجمه کرده است. چون او در آن جا می نویسد: "هگل در فلسفه خود و با فلسفه خود نشان داد که «بنیاد هستی بر تناقض است». این تناقض بنیادی را که وی همه جا تعمیم می دهد، دیالکتیک می نامد".
ـ متن اصلی نوشتۀ هگل که آرامش دوستدار غلط فهمیده است:
G. W. F. Hegel: „ aber das Leben ... , ... es ist die Verbindung der Entgegensetzung und Beziehung, ...“. In: G. W. F. Hegel; Bd. 1, „Frühe Schriften“, S. 422, (Surkamp Verlag 1971, Frankfurt am Main).
ـ بنگرید به مقاله:
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=48303
ـ نقل (با اضافات) از این مقاله: "اگر آرامش دوستدار دقت فلسفی می داشت، ملاحظه می کرد که هگل در نوشته مورد نظر دو سطر پائینتر این تذکر را ضروری دیده است که "من می بایستی نظر خودرا چنین بیان کنم که "حیات اتصالِ اتصال و انفصال است". برای فهم آقای دوستدار است که باید یادآوری کنم که اولا اصطلاحات "اتصال" و "انفصال" متضاد هم محسوب می شوند و نه متناقض هم! و ثانیا "تناقض" مقوله ای است مطلق در منطق و "تضاد" مقوله ای است نسبی در فلسفه! لذا کسی که نوشته هگل را نه مثل آقای دوستدار (احتمالا به نقل قول و سرسری) بلکه بدقت مطالعه می کرد و مطالعه را حداقل دو سطر ادامه میداد، متوجه میشد که به استناد اشاره یاد شده هگل به "اتصال" و "انفصال" به هیچ وجه صحبتی از "تناقض" نمیتواند در میان باشد. و این ناشیگری ایشان ناشی از فلسفه خوانی سرسری بدون توجه به فلسفه اسلامی ایران است. کسی که به فلسفه اسلامی آشنا باشد میداند که در آن در تفاوت "تناقض" و "تضاد" این جمله گویا متداول است که: "النقیضان لایجتمعان و لا یرتفعان. الضدّان لایجتمعان و قد یرتفعان". لذا هگل که در پی "سنتز" (رفع ِ مرتفع) "تز" و "آنتی تز" است، همچنانکه از کلمۀ مورد استفاده اش (Entgegensetzung) به آلمانی منظور کرده است، منظورش تنها و تنها "تضاد" بوده است".
ـ بعد از انتشار نوشته مذکور در اینترنت یکی از طرفداران آقای دوستدار که در عمرش هگل نخوانده بود، بدون رجوع به نوشتۀ هگل، مدعی شد که هگل درست نفهمیده است و معنی (Entgegensetzung) همان "تناقض" است که آرامش دوستدار می گوید. مرا با این پان ایرانیست های ضد عرب که آرامش دوستدار عقده شان را منعکس کرده است، کاری نیست، اما از آقای ناصر پاکدامن که به فلسفه علاقمند و بدور از "نژاد پرستی" است، تعجب دارم که فلسفه ندانی چون آرامش دوستدار را با آن ترشحات "نژاد پرستانه" بر علیه اسلام در نشریه "چشم انداز" میدان داد و در محتوای نژاد پرستانه نوشته های او دقت نکرد. و یا از اسماعیل خویی که فلسفه خوانده است، تعجب می کنم که چنین "متفلسفی" را که از بدیهیات یاد شده فلسفه بی خبر است، ستوده است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد