خواب، مرا به زمانِ بی زمانی پرت می کند. به مکانی که می شناسم و نمی شناسم. بی در کجا. بی درکجایی آشنا. زمان و مکان خواب، معلق است میان رؤیایی واقعی یا واقعیتی رؤیایی.
دیشب خودم را در اتاقی یافتم. رنگ آبی مرده اش با همهمه ای که چون بازرسی می جستم، یگانه نشانه آن بود. هیاهویی پر از صدای آدم های غایب جریان داشت.
کسی داشت مرا می گشت، درست مثل زمانی که به یک کلانتری وارد شوی. من اما آن کس را که به وارسی ام می پرداخت، نمی دیدم .
زمان بریده بریده در تعلیقی آشفته می گذشت. زمانِ رؤیت من ، وقتی بود که او خم شده بود و بین پاهای مرا می گشت. درست وسط پاهایم را. به یاد می آورم که دست هایش را روی ران های من گذاشته بود و سُر می داد به طرف پایین؛ به طرف زیتونه ها. انگار می خواست در پس پشت زیتونه ها چیزی را بکاود و من با حرکت آن دست ها شکل عدد هفت را بر ران هایم احساس کردم . باز،تکرار کرد. بعد با صدایی آرام گفت :
چیزی نیست ، حتی یک برآمدگی...
گفتم:
وقتی ترس می آید ، قل می خورند ، می روند تو ... همه چی به عقب برمی گردد؛ به آغاز، به خودِ خود...
هفتی دیگر را باز به نقطه ی مرکزی رساند. آغاز و انجام دو خط . هفت ها دره هایی عظیم اند. و آن نقطه ؛ پایان.
عیبی ندارد...
شرم، باران شد. لغزید قطره قطره از پیشانی تا گونه هام .
دست هایش رفت بالاتر.
این هست اما آن دوتا... دیروزها چند بار گفته بودی به تخمم. آن ها تحمل این همه بار را نداشتند. جا زدند . رفتند تو
خندید.
«آدم بابا» بی تخم ارزشی ندارد.
گفتم ، محزون .
مکث کرد ، آرام گفت:
عیبی ندارد. حالا خوب است که برای تو رفته است تو . خیلی ها را نمی شود، دست زد . زرد و خیسند. با بویی تیز و اسیدی...
ظریف بود . این را قامت خم شده اش گواهی می داد. پس گردنش سفید بود. لمس دستش ، آفتاب مرداد را بر کشاله ی رانم می لغزاند ؛ آرام آرام. درست مثل دست های ماهرانه ی زنانه ای که هرم زنانگی خورشید را آرام می کشاند تا بین پاها.
نترس ، دست می کشم . بر می گردند. آرام باش.
ناگهان پرت شدم به هفت سالگی.
ستاره دنبالم می دوید.
می خوام بفرستمت اینجا .
با دست وسط پایش را نشان می داد.
اینجا یه غاره...
م من از تاریکی می ترسم ...
تیز می دویدم . او می خندید. خیسیِ داغی می شُرید به کناره ی رانم .
ستاره ، دو هفت سالگی را در خنده هایش پنهان کرده بود. دو هفت سالگی شیرین که از موهای بورش آغاز می شد و به گردی مهتاب گون صورتش می رسید.
الان که نمی دانم چند هفت سالگی را پشت سر گذاشته ام هنوز از چشم های زاق می ترسم . آغاز این ترس از چشم های ستاره بود.
دست های خواب این بار هلم داد به 16 سالگی ...
ببینم...
اگه مامانم بیاد چی ؟راستی عفت خانوم . همیشه از پنجره، خونه های همسایه ها رو کشیک می ده
لعنت به چشمای عفت خانوم . لیلا! کاشکی هیچ حایلی بین پشت بوما نبود
[- آقای نویسنده ! هیچ پسر بچه 16 ساله ای نمی گوید حایل...
- به قول چخوف « حضرت خرمگس!» می دانم . چه کنم که معلقم . گمم بین دیروز و امروز. شما در آن حایل، یک پسر بچه ی 40 ساله ببینید]
با کی حرف می زنی ؟ الکی نیست که تو کوچه بهت می گن دیوونه.
ولش کن .جون من، لیلا! ببینم ؟ فقط یه بار
لرزش تی شرت لیمویی لیلا شکل گِرد التهاب به خود گرفت . آرام دستش جنبید.
آن نوک چروک قهوه ای ، قهوه ای سوخته تا سپیدایی که سُرت می دهد به آن شکاف. دو بیضی با خطی قاطع. عمود بر خطی افقی. قاچش استواست شاید تنگه ی هرمزی را در خود دارد ؛گرم . با ز می کند . بر کناره های قاچ صورتی رنگ، قطره هایی به جا مانده شبیه نخستین قطرات شیر مادر اما لزج.
باز پرت شدم. به کجا؟
رخوت در تنم خستگی را چلاند. از کدام بندر آمده ام که چنین خسته و خیسم . خواب ها که بندری ندارند.
فقط شکل سری بر بالش و فرو رفتگی تنی بر تشک. خالی وخوابم در بی در کجا . گرمای زنانه ای را اما در کنارم احساس می کنم. سرم در شکاف پستان هایی است که مادرانگی اش را در نفسم می ریزد. فقط یک آه... طولی نمی کشد که دهانی سرد، سرما را فوت می کند توی صورتم. دهان، زمستان است. زمستانی که در فصل ها نمی گنجد. ژرف، مثل غار ستاره .شگفت، مثل قاچ لیلا.
زمستان، خشک می مکد دهانم را.
دست هایی مرا می کَند از من .
صدایی مثل آن صدایی که با دست هایش مرا وارسی می کرد، گفت:
نترس. سفری است . از زهدانی به زهدانی
مهدی خطیبی
www.mehdikhatibi.blogfa.com
khatibi_mehdi@yahoo.com