logo





دانشگاه تبریز و اولین چشمه از حکومت راستگوی اسلامی!

سه شنبه ۵ آذر ۱۳۹۲ - ۲۶ نوامبر ۲۰۱۳

ابوالفضل محققی

Abolfazl-Mohagheghi.jpg
چند هفته‌ای بیشتر از انقلاب نگذشته بود، روزهائی که شور بر عقل پیشی می گرفت. دانشگاه تبریز تمامی سال پنجاه و هفت را در تظاهرات خیابانی، در جنگ و گریز گذرانده بود. هیچ اعتراضی نبود که دانشجویان در آن حضور تعیین‌کننده نداشته باشند. از بازار گرفته تا اعتراضات کارگری، از جنگ و گریز خیابانی، تا کوچه پس کوچه‌های سیلاب امیرخیز، حکم‌آوار؛ هنوز پیکر بی‌جان داوود میرزائی اولین شهید دانشگاه بر روی دستهای دانشجویان می چرخید. ترم اولی بود که وارد دانشگاه شده بود. چقدر پرشور:" من خطم خوب است بدهید پلاکارت‌ها را من بنویسم." گلوله درست بر پیشانی‌ش خورده بود. دانشگاه تبریز در آن روزها اصلی‌ترین مرکز اعتراضی شهر بود. انقلاب پایان یافته بود. آیت‌الله قاضی به عنوان نماینده خمینی در تبریز بر قدرت نشسته بود. هر محله هر آخوند برای خود کمیته‌ای زده بود. کمیته آیت‌الله قاضی مرکز اصلی بود. کمیته کارگری کارخانه‌ها در ارتباطی نزدیک با دانشگاه قرار داشت. شورای دانشجوئی تازه شکل گرفته دانشگاه سازمان‌دهنده خواسته‌های متنوعی بود.

آن روز تظاهرات در دفاع از حقوق زنان بود. طرح مطالبات زنان از انقلاب. دانشگاه لبریز از تظاهرکنندگان بود. از دانشجویان، محصلین، از زنان، از اقشار مختلف. حزب‌الله تازه شکل گرفته بود و کمیته‌ها سازماندهی‌شان می کردند. آرام آرام داشتند علناً به چوب و چاقو و زنجیر مسلح می شدند. لات‌های دو اسمی درب گجیر، بیکاران، سینه‌زنان هیئت‌های عزاداری، مداحان، ساواکی‌های شناخته‌نشده، همه و همه داشتند جای پای خود را محکم می کردند. تظاهرکنندگان در داخل محوطه دانشگاه می چرخیدند. دروازه‌های دانشگاه را حزب‌الله بند آورده بود. نعره می کشیدند؛ با زنجیر حمله می کردند:" حزب فقط حزب‌الله، رهبر فقط روح‌الله." امکان خروج نبود. تعدادی خواستار برخورد بودند:" این طور که نمی شود. هنوز چند روزی از انقلاب نمی گذرد، اینها برای هیچکس حقی قائل نیستند. اگر جلویشان نیایستیم، فردا به صغیر و کبیر رحم نخواهند کرد. خیلی‌هاشان لات‌های محله‌ها هستند. نباید گذاشت پا بگیرند..." و نهایت این شد که هنوز اول انقلاب است، نباید به درگیری‌ها دامن زد.

قرار بر این شد که من به عنوان نماینده دانشجویان با آیت‌الله قاضی صحبت کنم.

خانه نسبتاً بزرگی بود با یک ایوان و اطاقی بزرگ که آیت‌الله با آن عینک ته استکانی بر متکائی تکیه زده و در بالای اطاق نشسته بود. دور تا دور او پر بود از جماعت بازاری و کارمندان اداری و تعداد زیاد همافر که من چندتائی از آنها را می شناختم. کتیرائی، تاج‌زاده و ... آنها را از زندان جمشیدیه می شناختم. آنها به خاطر توهین به مافوق در بند افسران بودند و ارادتی به بند سیاسی‌ها داشتند؛ تا چشم سرگرد قمی را دور می دیدند سراغ ما می آمدند. آنها از دیدنم خوشحال شدند. خوش و بش‌های روزهای انقلاب و این که برای چه آمده‌ای؟ برایشان تعریف کردم. گفتند:" گفتنی بسیار است!" جائی بغل آیت‌الله برایم باز کردند:" حاج آقا نماینده فدائیان است! عرضی داشتند."

حاج آقا در جای خود جابجا شدند و از زیر چشم نگاه دقیقی به من انداخت و رو به کتیرائی نمود و گفت:" چرا بچه‌سال برای گفتگو با من فرستاده‌اند!؟" گفتم:" قربان من نماینده دانشجویان هستم. سازمان فدائیان یک سازمان زیرزمینی است. سازمان دانشجویان جداگانه است." گفت:" زیر زمینی یعنی چه؟ همه جا هستند و اعلامیه‌هایشان را هر روز این جا می آورند و آنوقت می گویند زیر زمین هستیم. زیر زمین جای شیاطین است."

بشدت عصبانی شده بودم. گفتم:" شما که با بخش زیادی از این فدائیان در زندان بودید و خوب می دانید که چقدر شهید داده‌اند. من آمده‌ام که از شما درخواست کنم کسی را بفرستید تا جلوی کسانی را بگیرند که جلوی تظاهرات ما ایستاده‌اند. و آنها را از آنجا متفرق کنند. وگرنه هنوز چند روزی از انقلاب نگذشته ما شاهد درگیر مجدد در محیط دانشگاه با حکومت جدید خواهیم بود. هنوز تورم گلوی ما از شعارهائی که داده‌ایم التیام نیافته، هنوز خون‌های ریخته‌شده خشک نشده که این طور با چوب و چماق به جان بچه‌ها افتاده‌اند."

افرادی که آن جا بودند و از جمله همافران بشدت ناراحت شده بودند. آیت‌الله گفت:" ما مخالفتی با تظاهرات شما نداریم. اما مردم می گویند اینها اسلامی نیستند باید صف خودشان را معین کنند. شما شعارهای ما را بر میدارید و اختلال ایجاد می کنید. شما روی پرچم‌هایتان بنویسید: فدائیان بی خدا. یا کمونیست؛ آنوقت مردم می فهمند و کاری با شما ندارند!" گفتم:" هرکس پرچم خود را دارد. من از طرف فدائیان نیامده‌ام؛ من نماینده دانشجویان هستم. شما جلسه‌ای با فدائیان بگذارید و صحبت کنید. اما حالا باید این مسئله حل شود.

اندکی به فکر فرورفت. رو به یکی از همافران کرده و گفت:" شما با آیت‌الله گلسرخی بروید دانشگاه و به برادران بگوئید کاری به کار آقایان نداشته باشند. تا تظاهراتشان را بکنند." تشکر کردم. موقع خارج‌شدن رو به من کرده و گفت:" حیف از شما که رفتید با این دسته‌جات مخالف اسلام."

چیزی نگفتم. همراه کتیرائی خارج شدم. آیت‌الله گلسرخی یا حجت‌الاسلام گلسرخی آخوندی بود خوب خورده و خوب نوشیده که به سختی خود را تکان می داد. چهل پنجاه سالی داشت. سلام علیکی کردیم. با یکی از همافران بطرف دانشگاه راه افتادیم. در طول مسیر با همافر راننده که فارس زبان بود صحبت می کردیم. و با حاج آقا گلسرخی هم از مبارزات دانشجوئی از سالهای قبل از انقلاب و از زندان. از تظاهرات موضعی در محلات تبریز. با سر تأئید می کرد و گاه نیز میگفت:" بله بله آقایان دانشجویان خیلی مجاهدت کردند. خدا حفظ‌شان کند ما هم کمکشان می کنیم." من خوشحال که به هر حال از این قوم کسی ما را تأئید کرد و بنظر خودم مرتب هندوانه زیر بغل آقا میگذاشتم که:" از ناسیه شما خیرخواهی و دلسوزی به انقلاب مشهود است." و ... به دانشگاه رسیدیم.

جنگ مغلوبه بود. بلافاصله حاج آقا را با سلام و صلوات به پله‌های جلوی نهارخوری هدایت کردیم و یک بلندگو دستی که پیام آیت‌الله قاضی را برساند:" برادران لطفاً مزاحمتی برای این دانشجویان عزیز ایجاد نکنید. اینها هم مثل شما مبارزه کرده‌اند و شهید داده‌اند. اجازه بدهید از دانشگاه خارج شوند و تظاهرات خودشان را بکنند. مملکت اسلامی است به برکت انقلاب همه می توانند حرفشان را بزنند. هر کس به دانشجویان حمله کند، ساواکی است. راه را باز کنید تا خارج شوند."

حزب‌الله متحیر، تعدادی عصبانی، تعدادی تأکید که فرمان آیت‌الله قاضی است. دروازه‌ها باز شد و صف تظاهرکنندگان شروع به خارج‌شدن از دانشگاه کردند. دانشگاه تخلیه شد. رهبران حمله‌کنندگان با حالت عصبی به بالای پله‌ها آمدند. با نگاهی خشمگین به من و آن همافر کنار من:" حاج آقا این چه کاری بود که کردید. اینها همه کمونیست هستند. دخترها را ندیدید این مخالف اسلام است. شما ما را با ساواکی‌ها یکی کردید."

حاج آقا گلسرخی نگاهی به دور و بر انداخت به من و همافر که اندکی دورتر ایستاده بودیم و فکر می کرد که فارس زبان هستیم؛ آنگاه رو به گروه مخالفان کرده و به آذری گفت:" عزیزانم، برادرانم شما هنوز خیلی جوان هستید؛ هنوز خیلی چیزها را نمی دانید. شما آمدید اینجا داخل لانه زنبور می خواهید با اینها مبارزه کنید؟ دانشگاه مرکز کمونیست‌هاست؛ مرکز قدرتشان. این جا می زنند و شما را داغان می کنند. من گفتم که بروند بیرون بگذارید کمی از دانشگاه فاصله بگیرند آنوقت بزنید ماتحت‌شان پاره شود."

و تظاهرات آن روز در نزدیکی باغ گلستان به جنگ و گریز خیابانی و مجروح‌شدن تعداد زیادی از تظاهرکنندگان منجر شد.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد