logo





در آن خیابان سه دکان بود ...

چهار شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۲ - ۲۰ نوامبر ۲۰۱۳

ابوالفضل محققی

Abolfazl-Mohagheghi.jpg
خیابا نی بود که نام بزرگترین خان منطقه را برخود داشت .خیابان ذوالفقاری . اما بسیار کم عرض بود وکوتاه. طوری که دو ماشین به سختی از کنار هم رد می شدند. هنوز هم بعد گذشت بیشتر از نیم قرن به همان حالت سابق مانده است. با تعدادی دکان و ازدحام بیشتر. در اواسط خیابان میدان کوچکی بود که اگر درست به خاطرم مانده باشد قنات جاج اعتماد از آن رد می شد. یک کاریز بزر گ که چند پله می خورد.آب آشامیدنی محل را تامین می کرد. بعد ها یک حوض سیمانی آبی رنگ، بشکل صدف وسط آن گذاشتند. اندکی بالاتر از میدان سه دکان، کنار هم قرار داشتند: یک خیاطی، یک نجاری و یک کارگاه نقاشی.

صاحب دکان نقاشی مردی بود بلند قد با صورتی نسبتا جذاب موهای بلند روغن زده، بیشتر وقتش جلوی دکان می گذشت. دکان پاتوق نقاش های گوناگون بود. یکی طبیعت بیجان می کشید یکی تاراس بولبا. دیگری نقاشی بود که کارش کشیدن تابلوهای قهوه خانه ای بود. تابلوهای بزرگ از شاهنامه از جنگ رستم و سهراب. از کمان کشی رستم وبه خاک وخون غلطیدن اسفندیار. با دهها پهلوان ایستاده بر کنار آن ها، با بازوانی کلفت و بالاتنه هائی تنومند. رستم بآآن پوست ببر بیان ریش دو شاخ و گرز گاو سردر میانه، هیکلش چند برابر پهلوانان دیگر بود. می گفت «اگر رستم را کوچک بکشم دیگر رستم نمی شود! تمام نظم شاهنامه به هم می خورد. تصور مردم از رستم بسیار بزرگ تر از این رستمی است که من می کشم . من نقاش تصورات مردم از رستم هستم! اگر این طور نکشم کسی تابلو های مرا نمی خرد.» گاه با پهلوان هایش صحبت می کرد. صبح که وارد می شد سلام بلند بالائی به رستم می داد و چتولی بالا می انداخت .

یک روز پسر جوانی به دکان آمد. صورتی استخوانی داشت با بینی کشیده و لب های قیطانی. چشم های وحشی و پرخاشگر. نامش عزیز بود با چند لقب عزیز نقاش، عزیز درویش، عزیز لا. نقاشی روی کوزه می کرد. کوزه های سفالی را رنگ می زد. رنگی فیروزه ای مثل فیروزه نیشاپور. می گفت: «رنگ خیامی است».بعد شروع به نقاشی می کرد. تصویر مینیا توری زنان را می کشید. با دقتی عجیب ساعتها و روزها روی یک کوزه کار می کرد. کوزه را بغل خود می گرفت قلم می زد می چرخاند گوئی که پیکر زنی را می چرخاند.

عصر ها که دختران دبیرستان آزرم سرازیر خیا بان می شدند، به آرامی بساطش را پشت ویترین می کشید وسخت سر گرم کار می شد. طوری که انگار هیچ توجهی به ان همه دختر که مقابل ویترین می ایستادند وکار او را تماشا می کردند، ندارد! اما می دانستم تمام توجهش به آن هاست. می گفت: «زنان کوزه من تصویر تمامی این دختران زیباست. هر وقت به این ها نگاه می کنم ان ها را می بینم. با لپ های گل انداخته و شور جوانی.» برایش از نقاش بوف کور هدایت گفتم از دختر اثیری از خنزر پنزری و از نقاشی روی کوزه اش. خیره در من نگاه کرد. با دهانی نیمه باز: «آیا به من شبیهه است. گفتم نه به همه ما! نفهمید گفت: «آن کتاب را بیاور !» چند هفته بعد کتاب را به من بر گرداند. «میدانی من چیزی از این کتاب نفهمیدم. به درد شما ها می خورد راستش گیج شدم. نکند مرا با ان مرد اسمش چی بود؟ «خنزر پنزری» اشتباه گرفتی؟. من فقط دختر های خوشگل را نقاشی می کنم ... اما یک چیزش را فهمیدم. در زندگی آدم ها درد و زخم هائی است که درخلوت پدرت را در می اورد من تمام زندگیم از بچگی تا حالا پر است از این زخم ها. از زخم چاقو گرفته تا زخم زبان تا زخم عاشقی.»

صدای زیبا وبلندی داشت! بعضی شبها که خیابان اندکی خلوت می شد، پا روی پا می انداخت، یکی از کوزه هایش را بر می داشت و شروع به خواندن می کرد. صدایش طوری بلند بود که تا مسافت زیادی شنیده می شد. گاه ترکی گاه فارسی ... «آتش در سماور و قند در استکان انداخته ام! تمامی کوچه های مسیرت را آب پاشیده ام! تا گردی بر عارضت ننشیند. طوری بیائی و بروی که میانمان سخنی نباشد».

یک روز او را دیدم که لباس سفید دراویش را پوشیده بود با چارقی نخی. تبرزینی بر دست و کشکولی بر شانه. جلوی ورودی بازار ایستاده بود. مرا که دید خندید .گفت> «امروز هوای درویشی دارم می خواهم سراسر این بازارها را بگردم. مقابل دکان این بازاری های متعصب به ایستم داد بکشم. یا هو بگویم. این شهر خشکیده مرا کشت! می خواهم سر به صحرا به گذارم. راه بیفتم، بروم! بروم! بروم!» «پس کوزه های به ان زیبائیت چه می شوند؟» «هیچ هیچ می خواهم آزاد باشم! دادبکشم! خراب کنم! بروم گم شوم!این یک قلم را که می توانم!»

تمام آن روز در بازار چرخید گاه نوحه خواند، گاه آواز: «از نیستان تا مرا ببریده اند/ از نفیرم مرد وزن نالیده اند ...» دست آخر خسته به دکان برگشت. کشکولش پر از سکه واسکناس بود. همه را روی میز خالی کرد «می خواهم سیر عرق به خورم سیر سیر!» تمام آن شب را خوانده بود با کوزه ای در بغل. صبح زود از آن جا رفت. عصر خبر در شهر پیچید عزیز نقاش خود را دار زده است.

خانه پر بود از گوزه های فیروزه ای با دخترانی دست افشان!

.درآن خیا بان سه دکان بود .

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد