logo





مدخلى بر كتاب "حافظ از نگاهى ديگر"

چهار شنبه ۸ آبان ۱۳۹۲ - ۳۰ اکتبر ۲۰۱۳

نیکروز اولاداعظمی

nikrouz-owladazami-s.jpg
نويسنده كتاب "حافظ از نگاهى ديگر" آقاى على حصورى به نكاتى در اين كتاب اشاره دارند كه ايضاح استدلال بر آنها با هدف روشنگرى لازم و ضرورى اند. تلاش نويسنده جهت اثبات به عارف نبودن حافظ و در همين گرداگردِ تلاش، انتخاب غزل هايى از او در سراسر اين كتاب نشانگر آنست كه پرداختن جدى بدان نكات، مى توانست آنطور كه او در عارف نبودن حافظ تأكيد كرده را به مقصود نرساند وبه همين خاطر آن نكات از سوى ايشان جدى گرفته نشدند. ناگفته پيداست هدف اين مختصر سطور بررسيدن اشعار و تفكر حافظ به معناى تحقيقى كلمه نيست بلكه روشن شدن برخى زواياى اين كتاب كه از سوى نويسنده آن مطرح شده و مى تواند متعاقباً برخى زواياى فكرى حافظ را از سر شيدايى به او بگونه اى احساسى برايمان بنماياند از اينرو مشتاق شدم تا توأمان در باره آن نكات و برخى بيت ها منتسب به حافظ اشاراتى داشته باشم.

اين جمله "حافظ هر چه بوده، عارف نبوده." مزين بر جلد كتاب است و اين نشان مى دهد از نظر نويسنده عارف نبودن حافظ بسيار جديست اما كسى كه بطور جدى مدعى عارف نبودن حافظ است نمى تواند"هر چه بوده" را براى عارف نبودن حافظ بكار بندد چونكه اين دو "حافظ هرچه بوده"، " عارف نبوده" جمله همسان و هماهنگ نيستند و واژه "هرچه بوده" رجاء وثوق نويسنده بر عارف نبودنِ حافظ را بدان خدشه وارد مى كند. حافظ عارف نبوده، تعلقات دينى هم نداشته (چون كه از نظر نويسنده شاعر شراب بوده است) پس به جز اينهاچه مى ماند كه حافظ مى تواند آن بوده باشد جز عقلگرا، اگر اينطور است پس بكار بردن "هرچه بوده" براى چيست؟ "هر چه بوده" يعنى مطمئن نيستم چه بوده ولى مطمئنم كه چه نبوده(عارف نبوده)

آقاى حصورى غزل هاى گوناگون را در اين كتاب نقل مى كند وبعد مى افزايد من نمى توانم باور كنم كه اين دو از يك نفر بوده باشد ايشان مى نويسند "غزل شماره يك از دو غزل بالا در همه ى دستنويس هاى كامل ديوان حافظ بى كم و كاست هست و من به هيچ روى نمى توانم آنها را از حافظ بدانم صفحه ١٥از اين كتاب."

اين نوع استدلال چونكه برخوردار از اسناد متقن نيست نمى تواند استدلال قوى و درست باشد ما شاعرانى داريم كه بسته به دوران هاى مختلف شعرهاى كاملاً متضاد سرودند مثلاً سياوش كسرايى "ديو چو بيرون رود فرشته در آيد" را سرود و بعد كه به حزب او يورش شد "مرگ بر تو اى امام" را سرود كه هر "دو" سروده در تضاد خويش "از يك نفر بوده" و يا فروغ فرخزاد در "حرف هايى به جاى مقدمه" مى گويد: "من سى ساله هستم و سى سالگى براى زن سن كمال است. اما محتوى شعر من سى ساله نيست. جوانتر است". و آن را عيب مى داند يعنى مى خواهم بگويم سرودن شعر و يا خلق هر آثار ديگر در دوره هاى گوناگون كه شاعر و هنرمند در آن مى زيسته مى تواند كاملاً متضاد هم باشند و اين استدلال محكمى نيست از اينكه غزليات حافظ را براى اثبات نكات مطرح در "نگاهى ديگر به حافظ"، دسته بندى شده به او منتسب كنيم و غزليات و اشعار ديگرى را بعنوان احتمال پاسخى داده شده به حافظ آنهم از طريق دو واژه "حافظا" و "اى حافظ" به غير حافظ. بنابراين خوب است كه در بررسى ها آنطرف سكه را هم ملاحظه فرمود كه شاعر هم مى تواند مانند هركس ديگر در دوران متفاوت متضاد سخن بگويد و يا متضاد هنر بيآفريند، درست همانگونه كه فروغ فرخزاد در "حرفهايى به جاى مقدمه" مى گويد: "من هميشه از آخرين شعرم، بيشتر از هر شعر ديگرم اعتقاد پيدا مى كنم." و در ادامه مى گويد "من از كتاب تولدى ديگر ماهاست كه جدا شده ام" پر واضح است كه فروغ دارد مى گويد آخرين شعرش همانى نيست كه بقيه شعرهايش هستند و يا اينكه مى گويد "از كتاب تولدى ديگر" جدا شده است يعنى اينكه همانگى در مجموع تعداد شعرهايش رنگ باخته اند. بنابراين تضاد و از هم نامربوط بودن اشعار يك شاعر امر رايج است و مختص به حافظ نيست تا با دو واژه "حافظا" و "اى حافظ" بخواهيم تضادى را نشان دهيم كه اين تضاد اثبات كننده "حافظا" از حافظ باشد و "اى حافظ" از غير حافظ. براى روشن كردن اينكه كدام يك از غزليات حافظ مربوط به او نيست بايد اسناد متقن و محكم نشان داد تا استدلال صرفاً بر محور دو واژه متضاد از دو غزل حافظ نچرخد.

در پيشگفتار كتاب آمده است: "به طورى كه ديوان حافظ مهمترين و گاه تنها كتاب فارسى در خانه هاى مردم ايران شد" و "در سايه رشد صنعت چاپ، حافظ به خانه هاى بيشترى راه يافت و ما به هر رو، از اين دوره همه بيشتر با حافظ و با ديوانش خو گرفتيم اما كمتر در ديوان او كند و كاو فرهيختارانه كرده ايم، زيرا فرض بر اين بوده است كه حافظ عارف بوده و براى شناسايى حافظ آگاهى از عرفان كافى است."

اما آقاى حصورى واقف به موضوع كاملاً روشن و صحيح كه "ديوان حافظ مهمترين و گاه تنها كتاب فارسى در خانه هاى مردم ايران شد" به همان روشنى و به تأكيد بدان مكث نمى كند و پرسش برايش مطرح نمى شود كه حافظ چه در چنته داشته كه با وجود فقدان "كند و كاو فرهيختارانه" از ديوان او اما "گاه تنها كتاب فارسى در خانه هاى مردم ايران" است؟

براى توضيح اين، كه چرا ديوان حافظ در خانه همه ايرانيان يافت مى شود مى توان از فرهنگ رفتارى مردم كه ناشى از حال و روزشان است نه تنها در دوران حافظ بلكه تمام طول گذر زندگى تهى از معناى تاريخ مدد گرفت درست همانگونه كه مى توان فهميد چرا قرآن در خانه همه ايرانيان يافت مى شود. ناگفته پيداست رخنه در هر فكر و انديشه اى جهت روشن كردن آنها ما را بطور مستقيم با صاحب آن فكر و انديشه مواجه مى سازد اما اين نافى آن نيست تا حال و روز مردمان كه صاحب انديشه نيز در آن حال و روز زيست و به انديشه اش شكل بخشيد، پرداخته نشود و "انديشمند" را در انفراد مورد مداقه قرار داد. كارى كه سراسر كتاب "حافظ از نگاهى ديگر" مى كند. در فرهنگ ما هم ابن سينا زيست و هم زكرياى رازى و ابن مقفع، اولى با بهره بردارى از برخى عنصر عقلى يونانيان به "فلسفه اسلامى" مى رسد و دوتاى آخرى به نفى معاد و نبوت اما تأثير آن اولى با روحيات ما ايرانيان سازگار مى شود و در تداوم، همينيم كه امروز هستيم. در سازگارى اين روحيات به "فلسفه اسلامى" و خو گرفتن با آن ديگر تكليف روشن مى شود و آن بى نياز از فكر كردن و فارغ شدن از آن، و اينچنين با فرهنگ رفتارى اى انُس گرفتيم كه " با حافظ و ديوانش خو" مى كنيم تا قرن ها پس از آن روح آزرده و بشكسته حاصل از بن بست فكرى ما را مرهمى باشد. اگر حافظ مانند رازى و ابن مقفع مورد بى مهرى فرهنگ ما قرار مى گرفت مطمتناً "ديوان حافظ مهمترين و گاه تنها كتاب فارسى در خانه هاى مردم ايران" نمى شد. بنابراين بايد اين موضوع ما را مشكوك كند كه چرا غزليات و اشعار حافظ بر قلوب هر ايرانى و بر روح و روانش اينچين تأثير مى نهد و خوش مى نشيند كه تا حد بقول آقاى حصورى "خو" كردن به آن مى رسد و در سده هاى بعد و طولانى مدت تمام موسيقى ما را نيز به گرد خود مى گيرد و بر غمبارى اش مى افزايد؟

صفحه پنجاه و پنجاه و يك كتاب، غزل ديگرى از حافظ آمده كه قضاوت و سنجش نويسنده كتاب بر آن داراى استدلالى به مراتب ضعيف تر و سست تر از پيشين است. يك بيت از اين غزل كه نويسنده بر اساس آن مى خواهد ثابت كند كه حافظ عارف نبوده اينچنين است:
ز كوى ميكده دوشش به دوش مى بردند. امام شهر كه سجاده مى كشيد بر دوش
استدلال نويسنده كتاب آقاى حصورى اينست: " اگر حافظ عارف بوده، ديگر چه كارى داشت كه آبروى امام شهر را بريزد"
آيا اين شگفتى آور نيست اگر كسى بگويد چون ماركسيسم روسى "آبروى" ماركسيسم چينى را مى ريخت و يا بالعكس، نتيجه بگيرد يكى از آنها ماركسيست نيست؟ چگونه نويسنده كتاب به خويش قبولاند كه ريختن "آبروى امام شهر" از سوى حافظ مساويست با عارف نبودن او؟

بنشين بر لب جوى و گذر عمر ببين.
كاين اشارت زجهان گذران ما را بس

حافظ ما را به نشستن "بر لب جوى" دعوت مى كند تا بى دغدغه و با آسايش كذايى ناظر بر "گذر عمر" باشيم. متواضع در متكى به مكفى بودنِ "جهان گذران" براى حافظ كه ناظرى خنثى بر آن است يعنى پذيرش مطلقيت زمان و اين يعنى استيلاى ارزشهاى قدما بر گذران زندگى ما چونكه "جهان گذران" متفاوت است از زمان در مفهوم تاريخ، "جهان گذران ما را بس" يعنى قانع بودن به نامتغيرى روزگار و دلخوش به همينى كه هست و يگانه شدن در همين( همين در اينجا يعنى گذران زندگى) و اين يعنى تسلط ارزش هاى بر جا مانده از پيشينيان بر ذهن و دنياى واقعى را نيافتن كه با نيافريدن ارزشهاى جديد در "جهان گذران" حافظ ما را بر سرنوشت مان ممتنع مى سازد.

و با اين بيت سرنوشت انسان را به دست قضا و قدر، چرخ فلك مى سپارد:

دور گردون گر دو روزى بر مراد ما نگشت.
دائماً يكسان نباشد حال دوران غم مخور

حافظ بعنوان يكى از بانيان و يا حداقل تأثير گذار بر فرهنگ ما با اميدوارى كاذب دادن به ايرانيان كه روزى چرخ فلك(دور گردون) بر وفق مرادش خواهد چرخيد عملاً بر سلب مسئوليت و عامليت مردم بر سرنوشت خويش را بر آن مُهر تأكيد مى نهد و بيگانگى مان برسرنوشت خودمان را در جعبه اى مهُر و موم مى كند. بنابراين ما با حافظ به بغرنجى هاى موجود زندگى خويش مواجه نمى شويم تا بتوانيم از آن به پرسش برسيم و از "دور گردون" عبور كنيم و سرنوشت خود را خود بدست گيريم.

در ميدان پرفتنه و ناشكيبايى به همراه يأس زندگى از سرِ استيصال فكرى كه چراغ اميد ايرانيان براى بهترزيست كردن كاملاً رو به خاموشى مى رود حافظ نيز نااميدانه چنين مى سرايد:

نيست اميد صلاحى ز فساد اى حافظ.
چونكه تقدير چنين بود چه تدبير كنيم

و از آنجائيكه دنياى واقعى يعنى دنياى موجود كه مملو از خدعه و نيرنگ و كام حافظ را تلخ كرده است، دل سوخته و دل بريده از غم روزگار(واقعيت موجود) مواجهه با واقعيت موجود اما غمبار را از خود سلب مى كند و در وصف چنين دنيايى عارفانه مى گويد:

جمشيد جز حكايت جام از جهان نبرد.
زنهار دل مبند بر اسباب دنيوى

و بلاخره با بى خيالى از "غم اين دنيا"(دنياى واقعى موجود) و بن بست ناشى از بى تدبيرى در "اسباب دنيوى" او را به آنجايى مى برد كه بگويد:

غم اين دنياى دنى چند خورى باده بخور.
حيف باشد دل دانا كه مشوش باشد

دنياى واقعى موجود براى ايرانيان غمبار است و باده تنها مسكن بر دردها هر چند موقت مى تواند براى روح آزرده و جسم خسته از كار طاقت فرسا باشد. اين چه معنايى دارد اگر قرار باشد ايرانى غم دنياى واقعى را از طريق باده به فراموشى سپارد جز فرار از زندگى واقعى موجود؟

باده خورى حافظ، براى دل نبستن و فراموشى به "اسباب دنيوى" ست كه براى حافظ مملو از مصيبت لاعلاج است و از سوى ديگر دورى از "اسباب دنيوى"، مستهلك و يگانه شدن عارفانه در واحد است، "شاعر شراب" با بر حذر داشتن آدمها از "غم اين دنياى دنى" و دل نبستن به "اسباب دنيوى" عملاً با تقبيح اين دنياى بيهوده از سوى عارفان با آنها همصدا مى شود. حتى اگر نويسنده كتاب "حافظ از نگاهى ديگر" بر عارف نبودن حافظ حكم دهد اما اين همصدايى ميان آنها در زمينه ترك اين دنياى مادى و بى حاصل كه همش غم و اندوه و جانسوزان و لاعلاج است، قابل كتمان نيست.

حافظ راه هر نوع مراجعه به دشوارهاى زندگى(واقعيت زندگى) كه غمناك اند بر ما مى بندد و همزمان براى فراموشى غم و اندوه حاصل آن دشوارى ها ما را مفتون و در واقع مسحور سخن خويش مى كند از طريق اين بيت:.

منم آن شاعر ساحر كه به افسون سخن.
از نى كلك همه قند و شكر مى بارم

و بالاخره با به ميان كشيدن "چونكه تقدير چنين بود" فكر هر نوع پرسش از واقعيت زندگى غمبار را بر ما مسدود مى سازد چه رسد به پروردن آن.

نيكروز اولاد اعظمى
Niki_olad@hotmail.com

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد