logo





از عموهایمان گفتی...،

نگاهی دیگر به "پرسپولیس":مرجان!

دوشنبه ۱۷ فروردين ۱۳۸۸ - ۰۶ آپريل ۲۰۰۹

مزدک دانشور

بیروت – خیابان بلیس
زمان کوتاه حضور در لبنان فرصت خوبی را فراهم می آورد تا مصاحبه‌ای با مسؤولان حزب کمونیست لبنان داشته باشم. اما پیوندها در شهری که از پس جنگ ٣٣ روزه لنگان بیرون آمده، آنچنان گسسته می‌نمود که دوستی با همه‌ی تلاشش نتوانسته بود نشانی از این حزب نیمه علنی بیابد. در خیابان بلیس روبه روی دانشگاه آمریکایی بیروت که محله‌ای زیبا و البته روشنفکری است قدم می‌زدم که در ویترین یک کتاب فروشی کوچک طرح جلدی آشنا به چشمم خورد با آن رنگ سرخ و سیاه که با رسم الخط عربی بر آن نوشته شده بود: "برسبولیس"

در تهران دوستی از این کتاب برایمان گفته بود، حتی تکه‌هایی از آن را هم ترجمه کرده و بر روی دیالوگهای اصلی کتاب چسبانده بود. کتاب مصور جذابی بود که تا صفحات میانی با کمک ترجمه آن رفیق عزیز به راحتی خوانده می‌شد. حکایت کودکانه‌ای از سرکوب چپ در ایران. پس حضور این کتاب در میانه‌ی ویترین گرایش احتمالی صاحب مغازه به چپ حکایت می کرد و چه بسا می توانست مرا در یافتن مقر حزب کمونیست یاری کند. وارد مغازه که شدم ناگهان خودم را در تهران دهه‌ی پنجاه و در کتابفروشی قدیمی خیابان شاهرضا یافتم. پیرمرد و پیرزنی در گوشه‌ای مشغول خوردن نان زعتر و ماستی بودند که در بیروت به جای پنیر طرفداران بسیاری دارد. در مورد کتاب به انگلیسی شکسته بسته چند جمله‌ای ردّ و بدل کردیم و صحبت را به ایران، چپ و سرکوب کشاندم و کوتاه زمانی بعد از آنها پرسیدم که آیا می توانند در پیدا کردن مقر حزب الشیوعی به من یاری دهند؟ پیرمرد کمی غریب نگاهم کرد. شاید به من شک برد اما کتاب "برسبولیس" مثل یک رشته‌ی آشنا میانمان بود. از من نقشه بیروت را خواست و با زنی که کنارش نشسته بود به عربی صلاح و مشورتی کرد و جایی را که باید می‌رفتم نشانم داد. خداحافظی کردم که به بدرقه تا دم در با من آمد و با لحنی دوستانه از فضای بعد از جنگ گفت و از ناامنی سیاسی‌ای که بعد از ترور ژرژ حاوی – رهبر کمونیست‌های لبنانی – گریبانشان را گرفته بود؛ که به تأیید لبخندی زدم و به خیابان شلوغ قدم گذاشتم.

تهران – اسفند ٨٦
در میانه شلوغی‌های نزدیک عید و در خانه‌ی رفیقی، فیلم‌های میزبان را که زیر و رو می کردیم چشمم به فیلم پرسپولیس افتاد که شنیده بودم به تازگی ساخته شده‌است و وفادار به متن است و نویسنده‌ی کتاب خود یکی از کارگردان‌هاست: مرجان ساتراپی
از سرعت قاچاق فیلم در ایران مثل همیشه متعجب شدم، به خصوص هنگامی که زیر نویس فارسی بر متن فرانسوی دیدم که تا حدودی قابل قبول بود. به خانه که رسیدم قصد داشتم در کنار چک کردن E-mail ، تکه‌هایی از فیلم را هم ببینم و بخوابم ... اما نشان به آن نشان که تا طلوع آفتاب دو بار فیلم را به طور کامل دیدم و لحظه‌ای به خواب فکر نکردم. لحظه لحظه اش مرا با خود همراه کرد. حکایت پر معنایی از کودکی کسانی که تاریخ رسمی جمهوری اسلامی در رابطه با آنها یا چیزی نمی گوید و یا از آنان به زشتی نام می‌برد.
داستان به صورت یک فلاش بک از میان رنگ و شلوغی فرودگاه شارل دوگل به تهران سیاه و سفید دهه‌ی هفتاد میلادی قدم می گذارد. مسافر تازه رسیده‌ای از پاریس با شلوار دمپاگشاد و موهای مدل فرحی، شاد و سرخوش، کودکی را که به استقبال آمده به آغوش می کشد و به بلبل زبانی‌های او گوش می دهد. کودک این‌گونه تماشاگر را وارد دنیای کودکانه‌اش می کند. دنیایی که از خشم اژدهای بروس- لی تا آرزوهای پیامبر گونه در خود دارد و اگر نجوای پدر با یکی از اعضای خانواده، حکایت درد آلود شکنجه و سرکوب زمانه پهلوی است در هیاهوی جشن و شاد کامی ناپیداست.
اما آنگاه که طنین انقلاب پنجره‌ها را می گشاید دنیای کودک به سرعت به واقعیت‌های جهان اطراف نزدیک می شود و دوگانه مبارز – ساواکی در بازی‌های کودکانه، خود را پدیدار می کند. بندها گشوده شده‌است و قهرمانان نقش ناپیدایشان را باز می یابند. عمو انوش که سالهای زندانش می تواند موجب فخر فروشی! بچه‌های فامیل هم باشد، حکایت زندگی‌اش را برای کودک ماجراجوی قصه‌ی ما می گوید و نقش‌های اسلیمی، موج موج، کوه‌ها و رودها این مرز و بوم را نقش می کنند از آنگاهی که عدالت خواهان فرقه‌ی دمکرات را به جوخه‌های اعدام سپرده‌اند و آرزوهایی که شهر به شهر و ایالت به ایالت باید پرواز می کرد با بال‌های شکسته به مرزهای کشور شوراها می رسد. امّا سرزمین مادری و مردمانش فرزندان عدالت جو را پس از ربع قرنی فرا می‌خوانند دریغ که وطن تنها زندانی وسیع تر است که از درهای تو به تو به زندانی کوچکتر ختم می‌شود. پس از سال‌های درس و حبس و شکنجه، زمانه‌ی انقلاب زمانه‌ی گشادن بندهاست و روز شکفتن آرزوهای سرخ ... امّا ناسیونالسیم و مذهب – به قول عمو انوش – در دست هم، انقلاب را به سوی خود می‌کشانند و چپ – دریغا – که محذوف است. دیدار آخرین باعمو انوش در زندانی شبیه زندان‌های مخوف فرانسه‌ی پیش از انقلاب کبیر، گویی اتفاق می‌افتد. آنگاهی که عمو انوش " قو"ی خمیر ساخته را این بار به نشان یک زندان دیگر و یا عهدی جاودان به دست دخترک ماجرا می سپارد تا بدرقه‌ای باشد برای خواب‌های دخترکی که اینهمه "غم" را تنها با «خدا» می تواند تاب بیاورد. خدایی که زردشت گونه سپید است و مسیح وار اندرزگوی بخشش اما افسوس که غاصبان انقلاب با هیبت‌های آنچنانی ازتلویزیون‌ها ندا در می دهند: میان ما و شما قانون خون حاکم خواهد بود ... و شب دیوارهای سیاهش را فرو می ریزد.
پس خدا باید به عمق تاریخی خود برگردد با نهیبی که نشان از خشم دارد و البته حضور بی درنگ نا امیدی.

اروپا- دهه‌ی هشتاد میلادی
چون دیگر خانواده‌های طبقه‌ی متوسط – وچون همگنانشان در جنگ‌های داخلی اسپانیا – فرزندان و کودکان باید راهی سرزمین‌های امن شوند تا پیام "تغییر" حداقل در دل‌های آنان زنده بماند و اینگونه مرجان راه اروپا را پی می گیرد و اینجاست که تفاوت‌ها چه از نظر اقتصاد مصرف و چه از لحاظ فرهنگ رخ می نمایاند و آشنایان بیگانه می شوند و بیگانگان آشنایانی غریب!
دهه‌ی هشتاد میلادی است و علی رغم فروشگاه‌های مملو از کالا، نومیدی سکه‌ی رایج غرب است و جوانان به موسیقی راک و علف پناه می برند تا اعتراض خود را به جهان سرمایه داری با مدل موهای تاج خروسی و شلوار لی‌های قلوه کن به نمایش بگذارند و چه حیرتی مرجان را فرا می گیرد هنگامی که مبارزان ضد سرمایه را در وطنش با الکی خوش‌های نرینه-مادینه در غرب مقایسه می کند!
حیرانی بلوغ، کشاکش‌های هویتی مداوم، خواهران مقدس نژادپرست و صاحب‌خانه‌های نیمه دیوانه! با عشقی بی سرانجام همراه می شود و به انزوایی پر از بیماری می‌رسد تا کابوس سیاه پرده‌ی دیگری را بازی کند. اما این بار تنها روزنه‌ی امید، نظام درمانی چپگرای اروپاست که نمی‌گذارد کسی از سینه پهلو در کنار خیابان جان سپارد...
بازگشت بی پرسش عهد میان والدین و مرجان است؛ بازگشتی بی دست‌آورد با آرزوهایی رنگ باخته و افسردگی عمیق که البته باید جوابگوی توقع فامیل هم باشد."از غرب آمدن" ویژگی است که در خانواده‌های ایرانی به یک شکل با آن برخورد می‌شود. سوال‌هایی که از مارکوپولو هم احتمالن پرسیده شده‌است، مطرح می شود و با تعجب و حیرت و گاه اظهارنظرهای فضل فروشانه نیز همراه است!
صندلی نمادی از تابوت هم اگر نباشد احتمالن صلیبی سنگین است که در فضای سیاه و سپید فیلم مرجان آنرا به دوش می کشد تا فقط رویا راه گریزش باشد. رویایی که مارکس وخدا در آن به آشتی می رسند و مارکس با مشت‌های گره کرده می گوید که مبارزه ادامه دارد و خدا نیز تایید کنان سر تکان می دهد که بله..! تا جهان دگرباره بر پای خویش بایستد. کندن موهای زاید نشانه‌ای می شود از رهایی تا با آهنگی شورانگیز، هیجان دگربار مزمزه شود. هیجانی از جنس دانشگاه، میهمانی و احتمالا عشق!
در دهه هفتاد که قهرمانان به گره و طناب و خاوران سپرده شده‌اند و آرمان‌ها- حداقل برای مدتی – مرده اند؛ آزادی، پنداری که در میهمانی‌های مختلط یا حداکثر در برداشتن گستاخانه‌ی حجاب در بلوار میرداماد معنا می‌شود تا باد رویای افشان موها باشد در گریز از حجاب اجباری.
ساختارهای محافظه کار اجتماعی این‌بار تمامی خشم اژدهای قهرمان داستان را به خود جذب می کند. فمینیسمی که نه از زبان زنان جوان و پرهیاهوی این روزها، که در بیان مادربزرگی رخ می نمایاند که دو بار ازدواج کرده است و مردهایی را که تنها به مردانگیشان- به معنای بی واسطه‌ی مردانگی!- می بالند به مسخره می گیرد و به مرجان می فهماند که بن بست یک زندگی خوشبخت، پایان آرزوهای انسانی نیست.
سفر دوّم قهرمان داستان به غرب امّا یک پایان بزرگ است. وداعی با تاریخ. پاییز پدر بزرگی در خاک با گلهای جوان بدرقه می شود و عموهای به خاک سپرده شده در خاوران به یاری فرا خوانده می‌شوند و آغوش گرم مادر بزرگ، عطر گل‌های یاس را به تمامی زندگی مرجان می بخشد تا یاد آورد این باشد که اگر چه خاک آغوشی ابدی است اما یاد عزیزان تا ابد بوی خوش به زندگی می پاشد ...

***
روایت رسمی و رسانه‌ای از ایران با کمک پرسپولیس ضربه‌ای سخت می خورد تا شاید محذوفان همیشه‌ی تاریخ این بار بر صفحه‌ی سیاه و سفید انیمیشن مرجان ساتراپی جان بگیرند و به مخاطبانی که از ایران تنها چهره‌ی احمدی نژاد، فریادهای هستیریک بنیادگرایان و زنانی چادر پوش را می شناسند، از عموهای ما بگویند و بگویند که:
" این جا بودند عاشقانی که زمینی را به دگرآیینی خواستند آذین ببندند
و
چه شیدا بودند..."
شهرگان))منبع:


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


حجت کسرائیان
2009-04-10 07:24:23
ممنون از مطلب خوب مزدک دانشور و سپاسهایم نثار خانم مرجان ساتراپی گرامی ! پرسپولیس در نوع خود شاهکاری است غرور انگیز .


2009-04-07 14:33:47
khosh'haalam ke mibinam shoma'ha ham donbaal mikonid va negaahé digary be doniaa'o maafiha daarid dorood bar shoma

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد