logo





نوش ها و نیش ها - بخش چهارم

نخستین ملاقات شمس و مولانا

دوشنبه ۸ مهر ۱۳۹۲ - ۳۰ سپتامبر ۲۰۱۳

محمد بینش (م ــ زیبا روز )

bineshe-zibarou1-s.jpg
حکایات و اقوال متفاوتی در بارۀ  نخستین دیدار این دو بزرگ بر سر زبان هاست پاره ای یکسر پیچیده در خرافات ،پاره ای آمیخته با حدس و گمان و پاره ای دیگر در بردارندۀ حقایقی تاریخی . از نوشته های پراکنده و از هم گسیختۀ  "مقالات شمس" چنین بر می آید که وی حدود شانزده سال  کار و کردار مولانا را زیر نظر داشت و آنها را به اصطلاح سبک و سنگین می کرد:
"طالب در جوش،عیسی وار سخن گوید، مطلوب ، بعد ِ چهل سال!
مطلوب ، شانزده سال در روی دوست می نگرد ، که طالب بعد از پانزده سال او را اهل سخن یابد" (1)
دکتر موحد در توضیح ِنقل فوق می افزاید :
"مقایسه ای ست در میان عیسی (ع) که در گهواره سخن گفت و محمد (ص) که در چهل سالگی زبان به تبلیغ گشود و اشاره است به رابطۀ خود با مولانا و تصریح به این که مولانا را شمس از شانزده سال پیش،از آن سال ها که وی در دمشق به درس و بحث مشغول بود ، می شناخت." (2) و نیز این سخن :
" از مولانا به یادگار دارم از شانزده سال که می گفت خلایق همچو اعداد  انگورند . عدد از روی صورت است ؛ چون بیفشاری در کاسه ، آنجا هیچ عدد هست ؟  این سخن هر که را معامله شود ، کار او تمام است"(3)
این نقل قول ، افزون بر واقعیت ِ سابقۀ  شناخت شمس از مولانا حقیقتی دیگر را هم نشان می دهد ؛ مولانا پیش از ملاقات باشمس نیز بطور کلی با اصول ِ پایه ای عقاید صوفیه کاملا آشنایی داشت. معنای انگور افشردن و حقایق متکثر را در وحدت دیدن ،در صورت های متفاوتی بوسیلۀ عارفانی چون سنایی و عطار  ودیگران پیش از آن بیان شده بود و مولانا که پروردۀ مکتب پدرش "بهاء ولد" بود ، یقینا با چنین مباحثی آشنایی و علاقه داشت . بنا بر این آن ماجرای شمس را دیدن و از سوال معروف وی مدهوش بر زمین افتادن و یا بر عکس ، مدهوشی ِشمس پس از شنیدن پاسخ مولانا در باب آن پرسش ها که در تذکره ها آورده اند تا برسد به حکایت درآب افکندن نوشته های پدر مولانا توسط شمس و خرق عادت وی که دوباره آن کتاب را خشک و سالم از رود بر آورد و در دست مولانا نهاد و امثال آن ، تنها ساختۀ اذهان قهرمان پرور مریدانشان می باشد . از میان آن همه حرف و حدیث باز حکایت افلاکی به واقعیت نزدیک تر می نماید :
{همچنان از کبار ِ اصحاب منقول ست که روزی حضرت ِ مولانا ، با جماعت فضلا از مدرسۀ پنبه فروشان بیرون آمده بود و از پیش ِ خان ِ "شکرریزان" می گذشت.حضرت مولانا شمس الدین برخاست و پیش آمده عنان مرکب مولانا را بگرفت که:
"یا امام المسلمین! ابا یزید بزرگتر بود یا محمد؟".........
جواب داد:"که حضرت محمد رسول الله بزرگترین آدمیان بود،چه جای بایزید است؟[شمس]  گفت : "پس چه معنی ست که او با همۀ عظمت خود، " ما عرفناک َحقَّ معرِفَتِکَ " (ما تو را چنانکه شایستۀ توست نشناخته ایم) گفت و این ابایزید، "سُبحانی ما اعظَمَ شانی و انا سلطان ُ السّلاطین" (من چه پاک و ستوده ام و پادشاه ِ پادشاهانم " می گوید؟"............
[مولانا] فرمود:" که ابایزید را تشنگی از جرعه ای ساکن شد و دم از سیرابی زد و کوزۀ ادراک او از آن مقدار پرشد و آن نور به قدر ِ روزن ی خانۀ او بود ؛ اما حضرت مصطفی را علیه السلام، استسقای عظیم بودوتشنگی در تشنگی.......لاجرمدم از تشنگی زد و هر روز در استدعای قربت ِ زیادتی بود ؛ و از این دو دعوی، دعوی ِ مصطفی عظیم است ..... چنانک ِ فرمود:
ریگ ز آب سیر شد ، من نشدم زهی زهی
لایق ِ خر کمان من نیست در این جهان زهی
کوه ،کمینه لقمه ام ؛ بحر کمینه شربتم
من چه نهمگم ای خدا ! باز گشا مرا رهی 
همانا که مولانا شمس الدین نعره ای بزد و بیفتاد حضرت مولانا از استر فرود آمدهائمه را دستوری داد فرمود که او را برگرفتند و بمدرسۀ مولانا بردند و گویند تا بخود  آمدن ِ وی ، سر ِ مبارک او را بر سر ِ زانو نهاده بود.بعد از آن دست او را بگرفته روانه
 شدند ومدتی مدید مصاحب و مجالس و مکالم ِ همدگر بودند ....." (4)
ظاهرا در این گزارش ، احمد افلاکی ــ که تذکرۀ  خویش را حدود هفتادو چند سال پس از مرگ مولانا به رشتۀ تحریر در آورده است ــ ، فراموش کرده که شمس هیچ اهل سکر و مستی و نعره زنی نبوده است . برعکس، وی عارفی معتقد به صحو ِ پس از سکر ، یعنی هشیاری پس از مستی بوده  و اتفاقا طعنۀ وی در مقالاتش ، بر بایزید بسطامی برهمین اساس بود که می گفت "ولی" خدا می بایست بر جان
و تن خویش ولایت داشته باشد . اما گزارش وی در بارِۀ آن پرسش و پاسخ  ِ آغازین میان شمس و مولانا باید حقیقت داشته باشد زیرا شمس در جای جای "مقالات"، به نقد ِ دعاوی حلاج و بایزید پرداخته است ــ که در سطور آینده به آن ها اشاره میشود ــ .پیش از ادامۀ سخن اشاره ای به نظر دو تن از پژوهندگان بنام معاصر در بارۀ  نخستین ملاقات شمس و مولانا و گفتگوی آنان شایستۀ یاد آوری ست .
دکتر شفیعی کدکنی با دیدۀ تردید به وقوع چنین سوال و جوابی می نگرد :
"در بارۀ برخورد این دو به یکدیگر افسانه ها ساخته اند. آنچه مسلم است این ست که شمس در سال 642 به قونیه وارد شده انا تاریخ برخورد آن دو و کیفیت این واقعه امری روشن نیست.... " (5)
دکتر زرین کوب وقوع چنین سوال و جوابی را انکار نمی کند ، اما چنان به تفسیر و تعبیر آن ها پرداخته است که با توجه به "مقالات شمس" به نظر نمی رسد مقصود شمس تبریزی حتما همان تفسیر ایشان باشد . لطیفۀ نهفته در این ملاقات چندانعمیق و برای ادراک نظرات عرفانی هر دو بزرگ ــ شمس و مولانا ــ چنان رهنماست که می بایست باری دیگر شرح اجمالی آن را از قلم شیرین ِ زرین کوب خواند :
{...... اما آن روز که [مولانا] با آن همه خرسندی و بیخیالی از راه بازار به خانه باز می گشت ،عابری ناشناس ..از میان جمعیت پیش آمد، گستاخ وار عنان ِ فقیه و مدرس شهر را گرفت ... و جسورانه سوألی ظاهرا "مغلطه آمیز " کرد : (تاکید از ناقل است )
ــــــ صراف عالم معنی ، محمد(ص) بزرگتر بود یا بایزید بسطام ؟
مولانای روم ...با لحنی آکنده از خشم و پرخاش جواب داد :
ــــــ محمد(ص) سرحلقۀ انبیاست ، بایزید بسطام را با او چه نسبت ؟ " پس چرا آن یک (سبحانک ما عرفناک) گفت ، و این یک (سبحانی ما اعظم َ شانی) بر زبان راند؟ " [مولانا] .......  که می دانست دعوی پیر طریقت با [ سخن محمد (ص) ] مغایرت ندارد و هر یک از حالی و مقامی دیگر نشان می دهد ، پاسخ داد :
ــــ  بایزید تنگ حوصله بود ، به یک جرعه عربده کرد. محمد دریانوش بود ، به یک جام ،عقل و سکون خود را از دست نداد ! ـــ 
مولانا از این سوال مست شد ، شمس هم ، چنانکه خود او بعد ها نقل می کرد ، از مستی مولانا ، ذوق ِ مستی یافت ...مولانا برای این سوال سمج، جوابی دیگر هم داشت ،که اظهار آن پیش همراهان ممکن نبود .... [ با خویش می اندیشید] "چرا بایزید متابعت ِ رسول نکرد ؟ غور مساله ورای جواب عجولانۀ مولانا بود.} (6) 
از این جا به بعد در واقع این پژوهشگر است که اندیشۀ خود را در تعبیر جواب دیگر مولانا بکار می گیرد. البته اغلب عارفان و صوفیان همین نظر را که در سطور زیرین آمده است ابراز می کنند ؛ اما معلوم نیست در آن لحظه خود مولانا چنین پاسخی
را بیش و کم در دل می پرورانده است یا نه . این که ولایت باطن نبوت است و نبوت صورت ولایت :
" آنچه در ورای ظاهر این سوال مطرح بود ، .... جرقه ای بود که [مولانا] در پرتو آن ، همه چیز را در روشنایی تازه ای می دید ......... می دید که موسی می بایست،
کمال خود را در صحبت خضر جستجو کند ..[مولانا] به اقلیم ناشناخته ای راه یافت که در آنجا بایزید مثل ماری که از پوست بر آید ، از "خودی" بیرون آمده بود و آنچه بر زبانش می آمد ، از زبان ِ خود او نبود .[یعنی خدا آن سخن را بر زبان وی رانده بود] ..... مولانا در آن لحظه که خود را با این سوال ناراحت کننده مواجه دیده بود از علم  مرده ریگ ِ مدرسه کمک طلبیده بود .در بارۀ بایزید بسطام فکر کرده بود ،....و علم  خود را ........از نفوذ در دنیایی که "سبحانی و سبحانکَ " در آن تضادی ندارند ، قاصر یافته بود ...." (7) { تاکید از ناقل است} حال با توجه به سخنان خود شمس ازمقالات می توان دریافت که در مورد دعوی بایزید ، وی نظر تایید ندارد و اما و اگرهای فراوانی پیش می آورد :
"بایزید ذکری که به دل بود،خواست که بر زبان بیارد، چو مست بود سبحانی  گفت. متابعت مصطفی به مستی نتوان کرد . او از آن سوی مستی ست . به مستی ،متابعت هشیار نتوان کردن .سبحانی جبر ست ، همه در جبر فرو رفته اند ." (8)
و در جایی دیگر از مقالات اگرچه دعوی بایزید را حاصل آن "وارد قلبی" وی دانسته است ،ولی پذیرفتن  اقوالی نظیر اناالحق و سبحانی را بشدت محکوم می کند :
"هرگز حق نگوید که اناالحق.
هرگز حق نگوید : سبحانی .
سبحانی لفظ تعجب است ، حق چون متعجب شود از چیزی ؟ 
بنده اگر سبحان گویدکه لفظ تعجب است ، راست باشد ! " (9)
پس از آن در باره بایزید این گونه داوری می کند :
 "سلطان العارفین را چگونه گویم ، امیر نیز نیست.
کجاست متابعت ِ  محمد علیه السلام؟
کجاست متابعت در صورت و در معنی ؟ " (10)
یعنی او را عارفی جبری و اسیر احوال خویش می داند که نشان پیشوایی ندارد . حال آن که مولانا در اشعار خویش دمی از اظهار اشتیاق و علاقه به این سلطان فرو نمی گذارد. وی حکایت گونه ی عطار را به رشته نظم می  کشد که چون یاران بایزید وی را آگاه کردند،در حالت مستی چه می گفته از ایشان درخواست کرد حتما این بار اگر همان دعوی را از وی شنیدند ، وی را تکه تکه کنند تا هیچ کافری باقی نماند :
چون همای بی خودی پرواز کرد
آن سخن را بایزید آغاز کرد
عقل را سیر تحیر در ربود
زآن قوی تر گفت ، کاول گفته بود :
"نیست اندر جبّه ام الا خدا
چند جویی بر زمین و بر سما؟"
آن مریدان جمله دیوانه شدند
کاردها در جسم ِ پاکش می زدند
هرکه اندر شیخ تیغی می خلید
بازگونه از تن خود می درید
یک اثر نه بر تن آن ذوفنون
وآن مریدان خسته و غرقاب خون
سپس نتیجه می گیرد :
ای زده بر بیخودان تو ذوالفقار
بر تن ِ خود می زنی آن ، هوش دار !
زانکه بی خود، فانی ست و ایمن ست
تا ابد در ایمنی او ساکن ست
نقش او فانی و او شد آینه
غیر نقش ِ روی غیر آنجای ،نه
پس از آن برخویش و دیگر رازداران نهیب می زند :
چون رسید این جا سخن ، لب در ببست
چون رسید این جا قلم ، در هم شکست 
بر کنار بامی ای مست ِ مدام
پست بنشین یا فرود آ ، والسلام  }                            4/ 2146
                                                          ادامه دارد
http://zibarooz.blogfa.com/

زیرنویس

1) موحد ،محمدعلی ــ  مقالات شمس تبریزی ، ج . دوم ، ص. 164
2) همان ــ ج.دوم ، ص.348
3) همان ــ ج دوم ، ص 92
4) افلاکی ، شمس الدین ــ مناقب العارفین ، تصحیح یازیجی ، ج2 ، ص 620 (به اختصار)
5) شفیعی کدکنی ، محمد رضا ــ غزلیات شمس تبریز ، مقدمه
6) زرین کوب،عبدالحسین ــ پله پله تا ملاقات خدا ، صص 103 الی 108 (به اختصار)
7) همان ، ص 109
8)مقالات ــ ج2 ، ص 92 

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد