logo





به عنوان یک ایرانی نوشیدم شادی افغان ها را در جشن شادمانیشان

پنجشنبه ۲۸ شهريور ۱۳۹۲ - ۱۹ سپتامبر ۲۰۱۳

ابوالفضل محققی

Abolfazl-Mohagheghi.jpg
از راه دور همراه با جمعیت از وزیر اکبر خان تا شهر نو از شهر نو تا فروشگاه بزرگ افغان می روم. هزاران کودک پیر و جوان افغانی پای می کوبند . شادی می کنند. شاید این نخستین شادی بر آمده از دل و شادی عمومی آن ها ست. بعد از طی چند دهه احساس غرور می کنند. غروری که دیگران همیشه خواسته اند لگد مالش کنند . غروری که بسیاری برای آن جنگیده اند. زندگی در این سرزمین همیشه با آه وناله جنگ و افغان عجین شده است . افغانستان ! اماامشب جش وسروری بر پاست. فریادشادی! پسری فریاد می زند. ما پیروز شدیم. ما پاکستان وهندوستان را بردیم! افغان ها نیز می توانند پیروز بسیار میدان ها شوند. پیر مردی با محاسن سفید و دستار اخرائی بر سر می رقصد. می خندد دندان های ریخته اش نمایان می گردد و حالتی محبت آمیز به او می بخشد. کودکان می چرخند. دخترکی می گوید ما «همه می توانیم به میدان فوتبال برویم. در این جا تنها بچه ها نه دختران هم می توانند به میدان های ورزشی بروند.» ماشین ها بوق می زنند . پرچم افغانستان را به دور سر می چرخانند. از تمامی کابل صدای شور و هلهله شنیده می شود . حتی گلوله های شلیک شده از مسلسل ها نیز قبل از آن که نشانه جنگ باشند خبر از شادی می دهند. سال ها ودهه هاست که صدای گلوله با زندگی این مردم عجین شده است. جمعیت موج می زند. می توان صدای گنگ همهمه را از دامنه های خیر خانه، افشار، کوتیه سنگی ، دیمزنگ شنید.
در خیال از جاده میوند می گذرم دلم می خواهد در این شب شادی به شهر کهنه بروم. به کوچه های تنگ و قدیمی آن. به کوچه عاشقان وعارفان . . ..آیا کوچه های شهر کهنه با درهای چوبی رواق های کهنه و حیاط های پر گل هنوز بر جای خود ایستاده اند؟ آیا هنوز دخترکان زیبای کابلی با لبخند های معصومانه و محجوب خود از پشت پنجره های مشبک به پسران جوان می نگرند؟ چهره عشق در این سال های وبائی چگونه است؟
اما تمامی این ها رویائی بیش نیست. عشق چهره غمگینی یافته است! دیگر خبری از عاشقان عارفان نیست صدای خواندن مست آن ها را نمی شنوم! سی تار سرآهنگ دیر گاهی است از نوا افتاده و کاروان ناشناس محمل فرو کشیده واز حرکت باز مانده است. عاشقان را در گذر گاه ها به گلوله می بند ند! بر سر دارشان می کنند . دیگر استادی عارفی کمر بند بر کمر شاگردش نمی بندد. و شیر خان مست از شور و شیدائی جامه بر تن نمی درآند و مستانه در میان میدان نمی رقصد. آه که این جنگ این صدای شوم گلوله ها خمپاره ها با این مردمان چه کرده است. مردمانی که شادی را در اعماق خود دارند.اگر زمانه بگذارد ویاریشان کند.
من رقص «اتن» شورانگیز آن ها را دیده ام. چرخیدنی پراز احساس پر از غرور چرخشی تاریخی چونان چرخیدن مولانای بلخی در بازار طلا سازان قونیه. نه نه باور نمی کنم درهم شکستن رواق های قدیمی! دیوار های سوراخ شده از گلوله! مرگ!آوارگی و فروپاشیدن خانواده ها وخاندان های قدیمی را. من نیز بگونه ای از همین سرزمین واز این شهرم با زیباترین وتلخ ترین خاطرات، با جوانی سپری شده درآن. مهاجری از ایران که جز محبت ندید. به خاطر حرفه ام با بسیار کسان سخن گفتم و نوشتم از آن مادر هراتی که سه پسر جوان خود را ازدست داده بود. از لالائی هائی که برایشان می خواند. واشک می ریخت و در میان اشک وآه می گفت «من به خاطر صلح از خون فرزندانم می گذرم بگذار صلح دراین سرزمین بیاید . تا کی جنگ؟ تا کی اشگ برای عزیزان از دست رفته»! همراه معصوم توتاخیل افسر جوانی که هر دو چشم خود را از دست داده بود ولمس کنان از پله های بیمارستان چهار صد بستر پائین می آمد پائین امدم. «می دانی من الماس های وجودم را قربانی انقلاب کردم اما آرزو می کنم هیچ کس در این سرزمین خون از دماغش جاری نشود.» و دستی مرتعش که دستم را می گیرد و آرام در گوشم می گوید «گل ها باز شده اند؟ پرستار ها دختران چگونه در من نگاه می کنند؟ ایا خیلی زشت شده ام؟» پشتم می لرزد چه اندوهی در پشت این سیمای جوان خوابیده است . آه لعنت بر جنگ لعنت بر جنگ افروزان .
به یاد پنجمین سال تاسیس روزنامه حقیقت انقلاب ثور می افتم. روزی که به دیدن ببرک کارمل رفتیم. «رفیق ناصر با احساس می نویسی از مردم غریب ما بنویس از ما حزبی ها که قول داده بودیم روی نان جوینشان مسکه می ما لیم. اما نانشان را هم از دستشان گرفتیم ...» و بعد می پرسد ایا دوستی ما با اتحاد جماهیر شوروی تاکتیکی است یا استراتژیکی ؟» بلافاصله می گویم «استراتژیکی». دستش را بلند می کند «نی نی غلط گفتی دوستی ما جاودانه است . استراتژی تمام می شود اما جاودانگی پا برجاست.» حال کجاست آن جاودانگی وآن دوستی؟ جاودانگی فرو ریخته و هنوز برادر برادر می کشد. به جای سربازان روسی خیابان ها در قرق سربازان امریکائی ست . حال سخن از دوستی امریکا وافغانستان است. با این سرزمین و با این ملت چه رفته است؟
به یاد نانوائی محله مان در مکرورویان می افتم. صبح اول وقت و انبوهی از مشتری. از ان پشت بساط نانوائی نانوا دو نان به نفر اول می دهد «او بیادر ان نان را دست به دست به ان مهمان ایرانی بدهید.» جای امتناع نیست همه این مهمان را می شناسند بهتر از نانوائی محله مان در تهران. مقابل فروشگاه بزرگ افغان بازار میوه فروشان. تمامی سرمایه اش یک خورجین نارنگی است که بر پشت خرش نهاده و می فروشد. می گویم دو کیلو بکش گفتن کلمه کشیدن به جای تول کردن همان و این که ایرانی هستم همان. «مهمان ایرانی از شما پیسه نمی گیرم شما مهمان هستید». اصرار از من وامتناع از او ونهایت به قیمت خرید. من در این سرزمین دنیائی از محبت و گشاده دستی دیدم. «موطن آدمی را در هیچ نقشه جهان نشانی نیست موطن آدمی تنها در قلب کسانی است که دوستش می دارند.»و ما در سرزمینمان با مهاجران افغانی چه کردیم؟ مسئله تنها برخورد حکومت نیست . چرا که اقتضای طبیعت اوست.از حکومت جباران واعمال چاله میدانی ولات های سازماندهی شده در نیروها ی انتظامی وامنیتی نمی توان انتظاری دیگر داشت. آن ها می توانند در روز های شادی در روزهای عید درب پارک ها را ببندند. و مانع از ورود هزاران افغانی شوند از ورود کسانی که مذهبشان آئین ها عیدها سنت ها و فرهنگشان و حتی بخشی از تاریخشان با ما یکی است. اما تلخی داستان برخورد جامعه ایرانی با این مهاجرینی است که از بد روز گار به سرزمین همسایه پناه آورده اند. سخت ترین کار ها را در این سرزمین انجام دادند. با مزدی بمراتب کمتر. خشت بر خشت نهادند. کمتر شهر ایران است که ماحصل کار وزحمت افغانی ها را در آن نبینی. مهاجرینی زحمتکش، سخت کوش که نان خود را به معنای واقعی از زیر سنگ بیرون کشیدند و گندم از ناخن رویاندند. و اما ما بر در مدرسه پلاکارت نوشتیم که نمی خواهیم کودکانمان با کودکان افغانی در یک نیمکت بنشینند. واین شرم آور است.
وقتی ما به افغانستان وارد شدیم به ماگفتند ما کشور ثروتمندی نیستیم! اما همان یک تکه نان خود را را با شما تقسیم می کنیم و تا روز آخر چنین کردند. به ما کار دادند هویت اجتماعی همراه با احترام اجتماعی. و جوانانی که با ما بودند،اجراجی دانشگاه های ایران در دانشگاه هایشان تحصیل کردند. ما را به عزا و عروسیشان بردند وغم غربت را کمتر ساختند. و ما سپاسگذاریم و از این روست که چنین شادمانه از راه دور با آن ها شادی می کنیم و پای می کوبیم. من مطمئن هستم تمام کسانی که سال ها مهاجر درافغانستان بودند، همواره تمامی اخبار ان کشور را چون کشور خود دنبال می کنند. بر رنج ها بر این همه ستم و کشت کشتار اشگ می ریزند و در شادیشان از صمیم قلب می خندند. ما در شادی شما بودیم. از این راه دور پای کوبیدیم. و صمیمانه ترین ارزوهای نیک را برای شما برای قهرمانان شما کردیم. چرا که ان ها قهرمانان ما نیز بودند. زیباست قهرمانی در میان چنین خون واتشی و زیباست هنر خندیدن و پای کوبیدن در چنین مهلکه ای که امروز افغانستان در ان گرفتار آمده. اما! بگذرد این روزگار تلخ تر از زهر و نوبت روزگار چون شکر آید .


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:

درود برشما
جمیله
2013-09-20 21:25:01
ابول جان خیلی عالیست مخصوصأ که همه جاهاوهمه چیزرا بخوبی بیادداری وبا دلبستگی واحساس گرم بیان کردی وقابل قدراست مرا بیاد آنروهاا انداختی دستت درد نکند لذت بردم
درود برشما

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد