|
چراغی در خاطرم می افروزم، در دالانهای تنگ و پیچدرپیچ خاطره می چرخم؛ از سلولی به سلولی؛ از چهرهای به چهرهای. صدایشان می کنم: رضا! شاهپور! مهرداد! رضی! لادن! لیلا! صدائی نمی آید. تنها سکوت! سپس زمزمهای هولانگیز در گوشم می پیچد: بیهوده مگرد، آنها رفتهاند. دیگرگاهی است که رفتهاند. سالها پیش. دیگر صدایشان نمی آید. چشمهای پر شور شان باز نمی گردد؛ دیگر هیچگاه صدای خنده اصغر محبوب را نخواهی شنید؛ سیمای آرام و نجیب محمدرضا غبرائی آرامشات خواهد داد. آنها رفتهاند و دیگر باز نمی گردند. سنگینی جهان را بر دوش خود احساس می کنم. صدای شکنجه و فریاد، صدای گروه مرک، صدای خلخالی، صدای گیلانی، صدای موسوی تبریزی، صدای لاجوردی، صدای پورمحمدی. اینها هیچ کدام فرقی با هم ندارند. چه آنکه سالها پیش مجروح خوابیده بر برانکارد را اعدام می کرد؛ چه آنکه عقال فلسطینی بر صورت می بست و از پشت عینک ذرهبینی ترسآورش بر محکومان نگاه می کرد و از کشتن و توابساختن کودکان و نوجوانان لذت می برد؛ و چه این که تنها با یک کلمه آری یا نه با حرکات رقصگونهاش حکم کشتار صادر می کرد. و حال بر اریکه عدل تکیه زده است. همه بمانند یکدیگرند. با دستهائی آلوده و آبشخوری یکسان.
می شنوم، می شنوم صدای فروافتادن مردی از طناب دار و آخرین صدای خُرخُری که قبل از مرگ از گلویش بر میخیزد. صدای گلوله و چشمانی که به ابدیت خیره شدهاند. صدای هیاهوی کامیونها که جنازهها را حمل می کنند. به درختان بلند تبریزی زندان اوین می اندیشم؛ به صدای کلاغها. و آخرین فریادی که محکومان می کشند. به آن چاردیواری غمانگیز مغموم و رعبانگیز می اندیشم؛ به نمادی از دو رژیم و جانهای آزاد محبوس در آن. به چاردیواری دیگری می اندیشم؛ چاردیواری غریب؛ تکافتاده در گوشهای از ایران؛ به خاوران. به خاک تیره، به جنازههای خفته در آن. به دستهای بیرونمانده از خاک؛ پیراهنهای پاره شده و مادری که در میانه میدان ایستاده و فریاد می زند و جهان را و انسان را به دادخواهی می طلبد. من مویه مادران را می شناسم، مویه پدران را نیز. زمانی که گلهایشان تاراج می گردند و سینه از عطر خاطره، از بوی پیراهن لبریز می شود. از برادرش، از خواهرش، همسایهاش، همشهریاش و هموطنش استمداد می طلبد. از انسانیت بی رمق و کمرنگشده. ما را یاری کنید! فرزندانمان در جنایتی هولناک بیگناه کشته شدهاند. در این سرزمین اسلامی، در این چاردیواری زیباترین فرزندان ایران زمین خوابیدهاند با سینههائی مملو از عشق به آزادی. به انسان، جنایتی عظیم رخ داده است. در ابعادی گسترده، به فتوای کسی که بر دوش مردم بر اریکه قدرت نشست. مردی که می گفت: هیچ حسی نه به این سرزمین و نه به مردمان آن دارد. مردی که با خود جز فقر، عقبماندگی، جنایت و جهالت به ارمغان نیاورد و هنوز جانشینان او و مجریان این جنایت بر قدرت نشسته و در چشم مردم خاک می پاشند. گویا این سرنوشت تلخ این ملت است که از خودی و بیگانه جز ظلم، ستم و شکنجه و کشتار نبیند. در این چاردیواری هیچ گوری را نشانی نیست، خفتگان در آن عزیزان تمامی کسانی هستند که با قلبهای دردمند به این چاردیواری می آیند و غم خود را تقسیم می کنند. ما در کجای این چاردیواری ایستادهایم در این یا آن سو؟ من از این راه دور، در آن خاک غریب در آن خاک پربها که تنها یک گلدان شکسته با یک شاخه گل میخک نماد آن گشته است؛ دنبال چه می گردم؟ ربع قرنی از این جنایت گذشته است؛ تنها یک خاطره مانده و بس. فریاد می کشم، نه! نه! زمان نگذشته، هیچ چیز کهنه نشده و از خاطر نرفته است. این دروغ است که انسان به مرگ عزیزان نیز عادت می کند. به خار خلیده در قلب چگونه می توان عادت کرد؟ هنوز مادران سر از خاک عزیزان بر نگرفتهاند... همین دیروز بود که نامهها و گزارشات رسیده از ایران به رادیو زحمتکشان را می خواندم و اشک می ریختم. بر رفتن رفیقانی که می شناختم و آنهائی که نمی شناختم. بسیار جوان بودند؛ پارهای از تن ملت، در آرزوی زندگی، عشق، کار و ایجادگری. در روزهای انقلاب با تمام شور جوانی آزادی را فریاد می زدند. برای همگان عدالت می خواستند؛ هنوز جای شلاق دوران شاهی بر کف پای بسیاریشان از بین نرفته بود. باورکردنی نبود. هر چند انقلاب با خود خشونت نیز به همراه می آورد؛ مرگ را به امری عادی بدل میسازد. در فضای انقلاب سره و ناسره به هم آمیخته می شوند و احساس بر عقل چیره می گردد. بدینگونه اعدامهای جمهوری اسلامی اعتراض کسی را بر نمی انگیزد. حال از خود می پرسم چرا؟ چرا؟ چشم به اعدامهای پشت بام مدرسی مروی فرو بستیم؟ اعدام نخستین بهائیان را دیدیم دم بر نیاوردیم؛ اعدامهائی که از فردای به قدرت رسیدن حکومت اسلامی آغاز شد و تا امروز ادامه دارد. هیچکس از تیغ اخته در دست حکومتیان مست قدرت در امان نیست. دم فرو بستیم؛ چرا که میخواستیم از کوتولههای تاریخ، دمکراتهای انقلابی بسازیم. در چنین ساختن و پرداختن یکطرفهای بود که بسیاری از اصول را زیرپا نهادیم. سییمای یک اپوزیسیون مستقل و متکی به خود و نیروهای اجتماعیاش را از دست دادیم و به جای تلاش برای وحدت تمام نیروهای اپوزیسیون، سیاست اتحاد یک جانبه را زیر عنوان شکوفائی جمهوری اسلامی پیش بردیم. و امکان سرکوب تک تک نیروها را به او دادیم. و نهایت، خود نیز قربانی شدیم. قربانیانی رفته در خاک و قربانیانی زنده در فراسوی خاک وطن. دردآور این که هنوز بعد از اینهمه قتل و کشتار حاضر نیستیم فتوا دهندگان، اجراکنندگان، و تداوم بخشندگان به این جنایات را افشاء کنیم. چرا که هربار سیاستی تازه اصول ما را در سایه قرار می دهد. گاه اصلاحطلبتر از اصلاحطلبان، و گاه معتدلتر از اعتدالیون. حال اینکه اگر اراده واقعی بر اصلاح و اعتدال وجود دارد و جنگ بر سر لحاف ملا نیست، دفاع از زندگی و محکومکردن کشتارهای جمعی ملاک اساسی اصلاحطلبی و اعتدالخواهی است. تا زمانی که چوبههای دار در سرتاسر این سرزمین برپاست و تا زمانی که این فتوای جنایتکارانه خمینی: " آقایانی که تشخیص موضوع بر عهده آنان است، وسوسه و شک و تردید نکنید و سعی کنید (اشداء علیالکفار)" ... به وقت خود باقی است و قاضی صلواتی حکم اشداء علیالکفار را صادر می کند خون کشتهشدگان و شهیدان می جوشد و ما را به دادخواهی فرا می خواند. چرا که مردگان آن سالها و این سالها " عاشقتترین زندگان بودند" و گورشان در گلوگاه ماست! و ... هزاران بلبل عاشق در این گلوگاه می خوانند، آخر... " باغ شود سبز و سرخگل به برآید" نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|