پرسشگری، نقادی، گفتمان سازی، آینده نگری و جسارت احمد شاملو را به روشنفکر کم تائی بَدَل کرد که حضورش نماد انکار ابلیس بلاهت شد. روشنفکری که آرماناش تعالی تبار انسان، هَم وغماش عروج انسان و نگرانیاش آینده زمین و حرمت بشر بود.
به پرسش مجادله برانگیزِ"روشنفکر کیست؟"، هنوز پاسخی روشن و مانع داده نشده است. دهها ویژگی، و بیش از 30 نوع و" تیپ"ِروشنفکر، جایگزین ارائهی تعریفی مانع از این پدیده ی اجتماعی- انسانی شده اند. خردگرای فردگرایحقیقتجویِلائیک، برابری طلبِ عدالتخواهِ صلح دوستِ آزاد اندیش و آزادیخواه و...روشنفکرکلاسیک و مدرن و پُست مدرن ولائیک و دینی و فرانسوی و انگلیسی ، و روشنفکرعرصه ی عمومی و خصوصی و....همراه با چندین خصیصه و ده ها نوع و تیپ دیگر چنان اسباب اختلاف اهالی فلسفه و فرهنگ و سیاست فراهم آورده اند که گاه کار بزرگان به منازعات قلمی و قدمی کشانده اند، تا جائی که بارها "خرد"و"عقل" زیر دست و پا لت و پار و له و لورده کرده اند.
سرانجام اما بزرگانی که اهل صلح و صفا یند، مدد گرفته از همان "خرد و عقل"، علیالحساب درتعریف از روشنفکربه توافق و صلحی ناپایداردست یافتهاند، که روشنفکرانسانی ست: اهل پرسش و شک، نقاد و شناسا ، اهل ساختن ایده وگفتمان و آینده نگر.
اگر برای ختم به خیر شدن مجادله و منازعه بزرگان چنین تعریفی را بپذیریم، می توانم ادعا کنم و بگویم شادا که پارهای ازنسل من افتخار داشته است که لااقل با چند ده تن از این روشنفکران هم عصر بوده باشد، که به گمان این کمینه، گُلِ این چند ده تن احمد شاملو، یا به اعتبار سخن رضا براهنی"هرکول فرهنگی"(1) میهنمان بوده است، که با همهی ضعف ها و لغزشهای اش سروگردنی از دیگران بلند تربود، وهست. احمد شاملو ویژگی های روشنفکری را- با الهام از تعبیر مایاکوفسکی، یعنی پذیرفتن «سفارش زمانه"را- در شعر، در پژوهش ، در ژورنالیسم و.. و درزندگی و کنش های فرهنگی و سیاسی و اجتماعیاش ( درکانون نویسندگان ایران و....و نقد و برخورد شجاعانهی قدرتهای سیاسی و مذهبی تا حد انکار ابلها مردان) و... به وضوح نشان داده است، روشنفکری که نخ تسبیحِ همه ی فعالیت های فکری و کرداری اش عشق به انسان و وفاداری به عظمت و فضیلت آدمی بود. روشنفکری اندوهگین ِانسان و دنیایاش، این صدای ماندگار اوست :" .. دنیایی كه انسان ناگزیر باشد برای اثبات ناچیزترین حقوق خویش، برابر مرگ سرود بخواند، دنیای بسیار زشتیست، دنیای واونهایست با مفاهیم وارونه..."
برای اینکه ادعای بامدادِ روشنفکران بودن ِشاملو مستند و مستدل باشد، بهترین گواه ارائهی گوشه هائی از اندیشگی او، آنهم از زبان خودش است، که بیهراس از هياهو و دشنام ،"هرجا پيش آمده يا پايش افتاده حرف و عقيدهاش را با بیپروائی تمام مطرح کردهاست".
اجازه بدهید خودِ"شاعر آزادی" سخن بگوید، خودی که به قول " عمران صلاحی":
من ندیدم در جهان مانند او
شاملو آمد دلیلِ شاملو(2)
یکم
"...." فردوسی آقا؟ فردوسی؟ ای وای! به فرهنگ عزیز و مقدس ملی، به شناسنامه ِملتی چنین و چنان از طرف شخص معلوالحالی که دشمن هر چیز ایرانی است حمله شد!".
...ووقتی قرار نيست معلوم باشد چی مقدس است و چی نيست اتهام "توهين به مقدسات" دريک کلام "پرونده سازی" است. و اين رسم رايج کسانی است که چغلی کردن را از بحث و فحص جدی راحتتر يافتهاند.... فردی که واپسگرا نیست وتنها به آینده مینگرد و تمامیِ هم وغمش عروج انسان است، نه فقط به صورت یک وظیفه محول بل به طور کاملا" طبیعی در برابر جزءجزءعناصر میراث گذشته واکنش نشان می دهد ....من دهها سال است که با بخش عظيمی از ميراث اجتماعیمان درگيرم، با فرهنگ توده که همه چيز از زشت و بد و خوب و زيباو درست و نادرست و خرافه و خرد تجربیی ناب در آن به هم تنيده و هيچ کسی هم حق کنار گذاشتن يا کاستن و افزون و دستکاری عناصر آن را ندارد. باوجود اين وقتی در آن برمیخورم به فرمايشاتی از قبيل "ترک و حديث دوستی قصهی آب و آتش است "از اين که ناچارم اين "بیفرهنگی ضدملی" را ثبت کنم عميقا" متاثر میشوم. يا هنگام ثبت جملهی "مگر جهود گيرآوردی؟" هرگز به خود اجازه نمیدهم چنان به خونسردی از کنارش بگذرم که ماحصل آن تائيد تلويحی حق تحقير و آزردن اقوام ديگر باشد......حالا برگردیم به "فرهنگ ملی" این آقایان که مدعی شدند مورد اهانت من قرارگرفته نگاه بکنیم:
در بوستان(باب هشتم) می خوانیم که شخصی، پارسایی را به این گمان که جهود است پس گردنی میزند و چون به اشتباه خود پی میبرد از او عذر میخواهد.میدانید چه جواب میشنود ؟ مردک در نهایت بزرگواری می فرماید: "من بدتر از آنم که تو پنداشتی"(من از جهود بد ترم!) یا :خوشوقتم "که آنی که پنداشتی نیستم !" می بینید؟ درست به همین سادگی، خیلی دلم میخواهد بدانم اگر استاد سخن از پدر و مادری به قول خودش "جهود"- و به این ترتیب در تشتک آلودگی بالذاتی که خود او درآن دستی نداشت- متولد شده بود درباب پس گردنی خوردن از مسلمانان چه عقیده ای ابراز می داشت .
البته نفرت استاد فقط شامل حال قوم و قبیله ای موسا کلیم الله نمی شود. به طور کلی هرکه از ما نیست به طور مادرزاد دشمن خدا است:
ای کریمی که از خزانه ی غیب
گبر و ترسا وظیفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم
تو که با دشمنان نظر داری!
(ضمن مصاحبه تو ذهنم بود که مورد سعدی را با آن چه ادوارد براون آورده مشخص تر کنم که متاسفانه به کلی فراموشم شد.حالا این کار را انجام می دهم . خلاصه ی حرف براون در مورد سعدی این است که :
نتیجه ی اخلاقی حکایت اول گلستان این است که دروغ مصلحت انگیز به از راستی فتنه انگیز.حکایت چهارم در نفی اثر تربیت و گرگ شدن گرگ زاده سخن به میان می آورد.حکایت هشتم پندی است ملوک را تا به کسانی که از گزندشان در بیم اند رحم و شفقت رواندارند و فوری کلکشان را بکنند.حکایت بیست و دوم یکسره خلاف اخلاق و انسانیت است :
"مردم آزاری را حکایت کنند که سنگی بر سر صالحی زد .
درویش را مجال انتقام نبود. سنگ را نگاه داشت
تا زمانی که ملک را بر آن لشگری خشم آمد و در چاه اش
کرد. درویش اندر آمد و سنگ در سرش کوفت. گفت تو
کیستی و مرا این سنگ چرا زدی؟ گفت من فلانم و این
همان سنگ است که فلان گاه بر سر من زدی.گفت چندین
روزگار کجا بودی؟ گفت از جاهت می اندیشیدم اکنون که
در چاه ات دیدم، فرصت غنیمت شمردم." )
در مثنوی به "مرد هوشمند" توصیه می شود که اگر به ماری و مردی از خاک پاک قزوین برخوردی "مار را بگذار و قزوینی بکش"-، جای استادان دیگرمان علی اکبر دهخدا و محمد قزوینی خالی است که نظرشان را در باره ی مار بپرسم ! ...
در شاهنامه که زن و اژدها "هر دو ناپاک " به قلم می روند و لایق فرو رفتن در خاک شمرده میشوند و هر سگی به صد راس زن و آن هم نه هر زن از خدا بی خبر بلکه به طور دقیق به صد زن "پارسا" ترجیح داده می شود حکم فقه اللغوی در باره ی زن به این شرح شرف صدور می یابد که اگر کتک زدن او کاری مکروه بود، فی الواقع : مر او را "مزن" نام بودی نه "زن"! البته موارد این بد آموزی ها یکی و دو تا نیست، من این جا به ذکر یکی دو مورد اکتفا کرده ام .
آیا به راستی چنین اعتقاداتی شایستگی نام فرهنگ ملی ما را دارد ..؟، اگر کسی با این نکته ها برخورد انتقادی کند معنی کارش این می شود که به فرهنگ ملی حمله کرده یا با آن به خصومت برخاسته است؟ چراهیچ کس با فرزانه ای چون حافظ که به کلی از این جور کج اندیشی ها مبراست چنین برخوردهایی نمیکند؟
.... چرا ما مردم درهمه چيز به چشم تابو نگاه میکنيم ؟ چرا تصور میکنيم همه چيز به بهترين نحو ممکن در گذشتههای دور گفته شده، همه دستورالعملهای زندگی همان چيزهائی است که ازهزارسال پيش به صورت غيرقابل تغييری در کتابها ثبت کردهاند؟ چرا ما مردم هرازچندی به خانه تکانی ذهنی نمیپردازيم؟ چرا ازبه موزه سپردن عقايدعهد بوقیمان وحشت میکنيم؟ چرا هيچ وقت به لزوم يک انقلاب فرهنگی يا دست کم يک وارسی جدی در باورها و خواندهها وشنيده هامان پینمیبريم؟..."(3)
دوم
"....جوانی ما سراسر با دغدغهی آزادی گذشت. امروز هم نسل جوان ما با همين دغدغه میزيید و آن را در هر جا که مجال پيدا کند به زبان میآورد. اما اين نسل پوياتر و پربارتر است. سالهای جوانی ما دررؤيای مبارزه به سر آمد اما اين نسل، راست درميدان مبارزه به جهان آمده. تفاوت در اين است. چنانکه پيش از اين گفتم: در مراتب تربيتی ما چيزی نفرتانگيزتر از به خود پرداختن و از خود سخن گفتن نيست و شرم بر من باد که گرفتار چنين موردی شدهام و علیرغم آگاهی از زشتی اين کار بسيار از خود سخن گفتم. بزرگان ما گفتهاند جريمهی از خود گفتن خاموشی گزيدن است. ..." (4)
"....من بعد از بیست و هشت مرداد رسما وارد حزب توده شدم، ولی این ورود به حزب توده دو ماه بیشتر نپیمایید، برای اینکه من بلافاصله دستگیر شدم و بلافاصله در زندان برخوردم به این موضوع که حزب چه آشغال دانی عجیب و غریبیست.
من که به مسئول بند یک زندان شماره یک گفتم حتی استعفای رسمی هم نمیدهم.
برای اینکه اگر استعفانامه بنویسم، خودم را کثیف کرده ام همین طوری ول تان میکنم و این جوری از آن حزب آمدم بیرون...."(5)
" ... حتی شخصیت آن مردک عوضی ، استالین، که به عقیده امروز من، یکی از بزرگترین جنایتکارهای تاریخ بود، برای اینکه یکی از راه حل معضل زندگی تودهها ی مردم را که می توانست سوسیالیزم باشد و می تواند هم باشد ، و به عقیده من هست هم، یعنی این تنها مورد را هم فدای قدرت طلبی دیوانه وار خودش کرد، ما که این را نمی دانستیم، و تازه به دلیل پائین بودن سطح فرهنگ و نداشتن تجربه و کمبود تعقل ، شخصیت پرست هم که بودیم و..."(6)
"....انگلها به جهل و تعصب توده دامن میزنند. فاشیسمی جانشین فاشیسمی دیگر میشود که قالبش یکی است، شکلش یکی است، عملکردش یکی است. چماق و تپانچهاش یکی است. چماق و تپانچه و زندانش همان است فقط بهانههایش فرق میکند. هر بار حرکتی در جامعه صورت گرفته که ظاهرش تغییراتی بنیادی را نوید داده ولی در نهایت امر حاصلی جز این به بار نیامده است که جلادی به جای جلادی و جاهلی به کرسی جاهلی بنشیند یا سفاکی تازه جانشین سفاکی پیشین شود. هر فردی که حس کند از آن «امیدواری سفیهانه به بهانهی تغییرات بنیادی» کلاه بوقی گشادی برای سرش ساخته بودهاند میتواند به حافظهٔ مشترک تودهها رجوع کند و برای بیان نهایت سرخوردگی خود این کنایه را بیرون بکشد…..."(7)
".... شعر من سیاسی نیست. آیا نشستهام و شعر سیاسی سرودهام؟ باید بگویم بههیچوجه، چرا که اولاﹰ"من علاقهای نداشتهام به اینکه شعر را وسیلهای قرار بدهم برای آنکه خودم را در جامعه جا کنم. کارخانه شعرسازی هم ندارم که از طریق دفتر بازاریابی تحقیق کنم ببینم مردم خواستار چهجور شعری هستند که جنس باب بازار صادر کنم... درحالی که شعر در این وطن سنتی است در نهایت عمیق و با ریشههایی در نهایت گستردگی... خیال میکنم این مشکل [سیاسی دانستن یا سیاسی خواستن شعر] زاییده همان تخم لقی باشد که بیستـ سی سال پیش برای اولینبار جوجه تئوریسینهای حزب توده، که گاو را تنها از روی شاخش میتوانند از خر تمیز بدهند، تو دهن خلایق شکستند. آمدند و گفتند هنر باید «مردمی» باشد، و هنر را باید «تودهها» درک کنند. مطلب را از روی کتاب یادگرفتن و آیههای استالین مرحوم و آژان فرهنگیاش (آ. ژدانف) را کورکورانه قرهقره
کردن، گرفتاریاش همین چیزهاست...» (8)
".....من در مورد شعر کلمه سیاسی را بهکار نمیبرم. کوششی را هم که میکنند تا شعر از آرمانگرایی منحرف شود میبینم... میتوانم بگویم آرمان هنر جز تعالی تبار انسان نیست، و آنان که خلاف این را تبلیغ میکنند بهتر است ابتدا ثابت کنند پشت شعار مضحکشان شیلهپیلهای پنهان نکردهاند. همین که سعی میکنند آرمان انسانی صورتی از جهتگیریهای سیاسی وانمود شود، به نظر من خبث طینتی را نشان میدهد.». (9)
سوم
…" آن اوایل هم که بعضی از ما شاعران امروز، دست به نوشتن شعرهای بی وزن و قافیه زدیم؛ عده ای از فضلا، که از هر جور نوآوری وحشت داشتند و طبعا این شیوه ی شعر نوشتن را قبول نمی کردند، به عنوان بزرگترین دلیل بر مسخره بودن ما و کار ما همین موضوع را مطرح می کردند. یعنی می گفتند: " این ها که شما جوان ها می نویسید؛ اصلا شعر نیست." می پرسیدیم: "آخر دلیلش؟" می خندیدند، یا بهتر گفته باشم، ریشخندمان می کردند و می گفتند:"شما آنقدر بی سواد و بی شعورید که نمی فهمید این که نوشته اید نثر است " و به این ترتیب اشکال کار روشن می شد. فضلا شعر را از ادبیات تمیز نمی دادند! در نظر آنها هر رطب و یابسی که وزن و قافیه داشت شعر بود و هر سخن عا ری از وزن و قافیه، نثر. اما تلاش شاعران معاصر در این نیم قرن اخیر، سرانجام توانست این برداشت نادرست را تغییر بدهد؛ و امروز دست کم بخش عمده ای از مردم شعر و ادبیات را تمیز می دهند. اگر چه تعریف دقیقی از شعر در دست ندارند؛ به تجربه در یافته اند که تعریف شمس قیس رازی از شعر تعریف پرتی ست و به رغم او کلام ممکن است "موزون و متساوی" نباشد و حروف آخرین آن هم به یکدیگر نماند و با این همه شعر باشد.امروز خواننده ی شعر می داند که وجه امتیاز شعر از ادبیات تنها و تنها منطق شاعرانه است، نه وزن و قافیه و صنعت های کلامی "….. (10)
".... می توان سخنی پیش آورد که بدون استعانت وزن و سجع، شعری باشد بس جاندار و عمیق. من مطلقا به وزن به مثابه یک چیز ذاتی و لازم یا یک وجه امتیاز شعر اعتقاد ندارم؛ بلکه معتقدم التزام وزن، ذهن شاعر را منحرف می کند چون وزن فقط مقادیر معدودی از کلمات را در خود راه می دهد و بسیاری از کلمات دیگر را پشت در می گذارد؛ در صورتی که ممکن است درست همین کلماتی که در این وزن راه نیافته، در شمار تداعی های درست در مسیر خلاقیت ذهن شاعر بوده باشد..."(11)
"......کلماتی هست که ظاهرا از هر سو نگاه کنيم زيباست... کلماتی چون بزرگترين شاعر، تجليل شدن، محبوبیت، و جز اينها… اما يک بار ديگر سر برگردانيد و اين بار از منظری که ما ايستادهايم به اينها نگاه کنيد: پروار بودن آهو را از چشم خود آن حيوان هم ببينيد و مفهوم زيبائی پر و بال يا آواز مرغ خوشخوان را از ديد پرندهای هم که صياد، هرسحر با دام و قفسهايش در دشت يا کشتزار پيرامون ده به جستوجويش میرود بسنجيد… ما در شرايطی هستيم که گاهگاه اين کلمات تنها با مفاهيم دردناکی چون قربانی شدن و در خون خويش غوطهزدن مترادف است . اينجا جلاد زندان فرياد میزند: کجاست آن شاعر تيرهبخت که درسياهچال هم به ستايش آزادی شعرمیسرايد؟ و آنگاه لبان شاعر را به جوالدوز و نخقند میدوزد و چون از اين کار طرفی برنمیبندد در سلول مجرد زندان با تزريق سرنگ پر از هوا برای هميشه خاموشاش میکند. نام بردن از اين شاعر (: فرخی) چه سودی در بر دارد حال آنکه امثال او درخاطرهی مافراوان است؟ ـ پنجاه سال پيش از اين، نيما که استاد و پير ما بود گفت: «آن که در هنر دست به کاری تازه میزند میبايد مقامی چون مقام شهادترا بپذيرد. منظور او از بيان اين نکته چيزی جز اين نبود که اگر شاعر طرحی تازه که تا آن زمان هنوز سابقهی اجتماعی چندانی نداشت در نيفکند و شعر را که تا آن زمان بيشترغمنامهی فردی عاشقانه بود همچون سلاحی در مبارزه برای بهروزی انسان به دست نگيرد ارزش وجودی خود و شعر را انکار کرده است ...."(12)
چهارم
".... روشنفکری حرفه نيست. آرمان روشنفکر لزوما" آرمانی انسانی ست. خطی است که روشنفکران مردمی را در اين سو قرار میدهد و روشنفکران خودفروخته يا کرايهای را در آن سو. اينشتن و کيسينجر را مثل بزنيم. دو روشنفکر اصيل يهودی ، گيرم در دو سوی خط. يکی عاشقوار نگران انسان و يکی روسپیوار در بستر ابليس ، يکی نگران آيندهی زمين و حرمت بشر و يکی خواهان بیرحم حاکميت قوم خود به بهای نابودی همه آن ديگران...."(13)
"....اکنون ما در آستانه توفانی روبنده ايستادهايم. بادنماها نالهکنان به حرکت درآمدهاند و غباری طاعونی از آفاق برخاسته است. میتوان به دخمههای سکوت پناه برد، زبان در کام و سر در گريبان کشيد تا توفان بیامان بگذرد. اما رسالت روشنفکران ، پناه امن جستن را تجويز نمیکند. هر فريادی آگاه کننده است ، پس از حنجرههای خونين خويش فرياد خواهيم کشيد و حدوث توفان را اعلام خواهيم کرد.... "(14)
"..... میخواهم بگویم تا آنزمان که جهل هست، فقر نیز هست، و تا فقر برجاست جهالت نیز باقی است... اشاعه دانش و ارتقای فرهنگ برای آزادی بخشیدن به انسانها دستکم برای ما که علیرغم سوز دلمان از مصایب بهرهکشی و ظلم جهانی، و علیرغم دوریمان از امکانات، هنوز میتواند امیدی باشد به فردائی»(15)
....."من خويشاوند نزديک هر انسانی هستم که خنجری در آستین پنهان نمیکند. نه ابرو درهم میکشد نه لبخندش ترفند تجاوز به حق نان و سایهبان دیگران است، نه ايرانی را به غير ايرانی ترجيح می دهم، نه انيرانی را به ايرانی، من يک لربلوچ کرد فارس ,يک فارسی زبان ترک، يک افريقايی اروپايی استراليايی امريکايی آسيايی، يک سياه پوست زردپوست سرخ پوست سفيدم که نه تنها با خودم و ديگران کمترين مشگلی ندارم بلکه بدون حضورديگران وحشت مرگ را زير پوستم احساس می کنم. من انسانی هستم ميان انسان های ديگربر سياره ی مقدس زمين که بدون ديگران معنايی ندارم..."(16)
*******
منابع:
1-هرکول فرهنگی صفتی ست که آقای رضا براهنی به وقت نوشتن در باره ی کتاب کوچه به احمد شاملو داده و او را با ابوریحان بیرونی مقایسه کرده است و از جنم پیغمبران عهد عتیق همچون هومر و....دانسته است و.....( رضا براهنی ، دیباچه احمد شاملو،" صد پا به گرد آن پا نمی رسد"، شهروند تورنتو، شماره 351، 21 فروردین 1377)
2-عمران صلاحی، اخرین دیدار،سال 1379/ تهران(چنین گوید بامداد شاعر، انتشارات آرش، سوئد، سال2000)
3-آرمان هنرجزتعالی تبار انسان نیست، آدینه، مرداد سال 1371، شماره 72
(گفتوگوی فرج سرکوهی با شاملو، آدینه، مرداد ۱۳۷۱، شماره ۷۲/ چاپ تازه: به کوشش مجابی، جواد، شناختنامه احمد شاملو، تهران، نشر قطره، ۱۳۷۷) . و نگاه کنید به جوابیه شاملو در رابطه با جنجال ها ئی که در باره اطهار نظروی در باره فردوسی و شاهنامه بر پا شد، در مقدمه " مفاهیم رند و رندی در غزل حافظ، انتشارات زمانه.
4-بخشی از یک مصاحبه با احمد شاملو – مصاحبه کننده: ماریا پرسون، سوئد
http://bofekor.wordpress.com/%DA
5-زمانه، شماره نخست، مهرماه 1370، اکتر1991/ سن خوزه ،امریکا
6-منبع شماره 5
7-مصاحبهی مسعود بهنود سردبیر مجلهی «تهران مصور» با شاملو- اردیبهشت ۱۳۵۸[۳]
8-احمد شاملو ، شاعرشبانهها و عاشقانه ها، به کوشش و گردآوری بهروز صاحب اختیاری و احمد رضا باقرزاده، تهران، انتشارات هیرمند، سال 1381
9-10 و 11 منبع شماره 8
12- بخشی از یک مصاحبه با احمد شاملو – مصاحبه کننده: ماریا پرسون، سوئد
13- آرمان هنرجزتعالی تبار انسان نیست، آدینه، مرداد سال 1371، شماره 72
14- احمد شاملو، کتاب جمعه، تهران، ۴ مرداد سال ١٣٥٨، شماره ۱
15- و 16- هدف شعر تغییر بنیادی جهان است/ احمد شاملو