شهرزادنیوز: نیمایوشیج در تاریخ ادبیات ما بیشتر به عنوان شاعر شناخته شده است، و در واقع شعر اوست که وی را بر قله شعر معاصر ایران می نشاند. نیما گذشته از شعر، داستان نیز نوشته است. چند داستان کوتاه و بلند، و همچنین داستانهایی برای کودکان، در شمار ارثیه معنوی اوست برای ما. "مرقد آقا" از جملهی همین داستانهاست، داستانی بلند که در سال 1309 هجری، زمانی که در لاهیجان اقامت داشت، نوشته شده است.
این داستان پیش از انقلاب بارها به شکل کتابی مستقل و یا در مجموعههای مختلف به چاپ رسیده بود. پس از انقلاب در شمار کتابهای "غیرقابل انتشار" قرار گرفت. جمهوری اسلامی حتا با نشر "گزارش فشردهای از پیرنگ این داستان" مخالفت کرده است. به همین دلیل، به نقل از گردآورنده "مجموعه داستانها و داستانوارههای نیمایوشیج" که اخیراً در تهران انتشار یافته، از آن حذف شده است.1
در اینجا بیآنکه خواسته باشم به جایگاه این اثر در تاریخ ادبیات داستانی ایران بپردازم، به محتوای آن توجه می کنم که شباهت بینظیری با شرایط فرهنگی حاکم بر ایرانِ امروز دارد. به نظر می رسد در بهرهبرداری سیاسی از این شرایط است که جمهوری اسلامی با چاپ آن مخالف می نماید.
داستان از آنجا آغاز می شود که ستار، جوان کارگر کشاورزی، که از سالهای کودکی به کار اشتغال داشته، به همراه مادر و خواهرش از دیلمان به لاهیجان می کوچد، در آنجا به برنجکاری و صیفیکاری مشغول می شود، و در فصل پاییز و زمستان نیز به ماهیگیری و شکار می پردازد. در این میان اگر وقت بیابد، هیزم برای فروش تهیه می کند تا از همه اینها چرخ خانواده را بگرداند.
ستار از همان زمانی که خود را شناخت، "راه را متبرک و راه رفتن را موجب برکت می دانست". بر این اساس هرکجا که کار بود، او نیز حضور داشت. به راه درآمدی ناچیز، آرام و قرار نداشت و آسایش نمی شناخت. عاشق طبیعت بود و در این راه بود که روزی در کنار جادهای درخت ازگیلی می بیند با شاخهای بسیار زیبا. "گیلکها از شاخه این درخت عصا درست می کنند". ستار نیز به همین نیت انگار "محبوبهی گمشده خود را پیدا کرده" باشد، عاشق این شاخه می شود. "فوراً کاردی کوچک از زیر قبا و کمربند خود بیرون کشید، مثل چند بوسه محبت، چند ضربت از لب آن پارچهی فولاد، به آن نبات زنده و برازنده هدیه داد." و بدینوسیله علامتی بر آن زد. بعد اما فکر کرد بهتر است چیزی بر آن ببندد تا آن را نشان کرده، گُم نکند. "به این جهت، قطعهای پشم و یک رشته نخ سپید که اتفاقاً در جیب داشت"، بر آن بست.
ستار برای کار یک ماه به رودسر می رود، در بازگشت می بیند که بر شاخه نازنیناش نخهایی الوان بسته شده و شمعی سوخته نیز پای آن بر سنگی قرار دارد. موضوع از این قرار بود که روستائیان نخستین نخ را که بر شاخه می بینند، حدس می زنند باید "علامتی متبرک و رمزی از دین و ایمان مردمان مؤمن" باشد. نخ ستار را "عمل دستی غیبی" دانسته، نخهای دیگری برای تبرک به شاخه می بندند. بدینوسیله شاخهی نشانکردهی ستار عرصهی دخیلبستنها شد. دامنه این رفتار حتا به آنجا رسید که یکی به ستار می گوید: در غیاب تو "آقای بزرگواری نزدیک جاده پیدا شده است."
ستار می داند که خالق اصلی این آقا خود اوست و آقا چماقی بیش نیست که فقط "به کار سگزنی می خورد." و چنین شد که مردم اندکاندک نذر به درگاه آن بردند. ملارجبعلی، آخوند ده در نفع خویش، وجود آن عزیز را تأیید کرده، کرامات او را به خواب می بیند و برایش روضه می خواند. از آنجا که برای اعتقادات تازه "مزروعی قابلتر از ذهن عوام نبود"، به اندکزمانی بقعهای آنجا علم می شود. از کرامات آقا داستانها بر زبانها جاری و روایتها نقل می گردد، حقانیتِ وی تبلیغ می گردد و سرانجام آن شاخه به "وجود مبارک" تبدیل می شود. و مردم از آن "نظرکرده" مراد می طلبند.
ستار همهی اینها را می دید و هر روز مردمی را شاهد بود که گروهگروه به زیارت "آقا" می آمدند. او شاهدی خاموش بود، دم فرو می بست و چیزی نمی گفت ولی در ذهن این پرسش برایش پیش آمد که "آیا سایر چیزها که احترام آنها را به تو دستور دادهاند، اینطور متبرک نشدهاند؟"
ستار در اعتراض به وضع موجود، روزی شاخهی زیبا و نشانکردهی خویش را می شکند و عصایی از آن می سازد. خبر در میان مردم می پیچد، همهمه آغاز می شود، آنان شکایت به آخوند ده می برند. آخوند منافع خود نیز در خطر می بیند، و هم اوست که مردم را تحریک می کند: "بیغیرتها! مسلمانان غیور را محتاج به دستور نیست که به او بگویند با کافر چه کن."
ستار در میان خشم مردم، پیش از آنکه فرصت فرار داشته باشد، به ضرب همان چماقی کشته می شود که خود از آن شاخه ازگیل ساخته بود.
آخوند ده در نجات دین موفق شد. دوستان ستار، مقتول را در کنار همان درخت ازگیل دفن کردند. رفتار انقلابی آخوند بر محبوبیت او افزود و موقعیتی فراهم آورد تا موجب شهرت "وجود مبارک آقا" در منطقه شود. خرافات در پناه آقا دامن گسترد. چماق مقدسِ آن وجود مبارک نیز دفن می شود تا بعداً به مزار بدل گردد. چراغ و شمعی نیز تهیه دیده می شود. استقبال اهالی منطقه باعث می شود که آخوندی دیگر دستور انتقال جسد ستار و دور کردن آن را از آن منطقه مقدس صادر کند.
چنین می شود که چماق در حماقت تودهها "آقا" می شود و قبر او "مرقد مطهر". در این شکی نیست که پس از گذشتِ سالیان، آن چماق به خاک بدل شد ولی "مرقد آقا" همچنان پابرجا ماند و مردم "حوایج خود را از آنجا می طلبیدند."
ذهن کنجکاو نیما در جستوجوی ریشهی خرافاتِ حاکم، به خلق داستان "مرقد آقا" می انجامد. او آگاهانه، با توجه به خرافات حاکم، این موضوع را برای داستان خویش انتخاب می کند. معتقد است که "داستاننویس بیش از هرکار باید آنطور که منظور اوست، خواننده خود را بسازد، او را با قضایایی که ذوق و فکر او را اشغال کرده، مربوط بدارد." با همین هدف می کوشد ذهن مردم را به واقعیت خرافات آشنا گرداند. زیرا "اگر شعر و ادبیات بهطور اعم نتواند این منظور را عملی بسازد، نمی تواند هم واسطه قوی برای پروراندن ذوق و فکر طبقهای شود."2
"مرقد آقا" در شمار نخستین رمانهای ایران است که با هدف و محتوای "انتقاد اجتماعی" که آن زمان در داستاننویسی ایران آغاز شده بود، نوشته شده است. نیما پیش از این نیز رمانی با عنوان "برادر" در سال 1301 نوشته بود که آن را چاپ نمی کند و می سوزاند.
مرقد آقا اما انگار داستان امروز جامعه ما نیز هست. پس از گذشت نزدیک به یک قرن از چاپ این اثر، محتوای آن دگربار به رفتار جامعه تبدیل شده و دولت حاکم اعلام کرده که هشتهزار امامزاده در ایران کشف کرده است. بر اساس اخبار دولتی "آمار رسمی تعداد امامزادگان ایران در اوایل انقلاب اسلامی 1500 تن بودهاند که در سال جاری بالغ بر 10500 تن گشتهاند." به روایتی دیگر، طی سی سال گذشته به طور میانگین، سالانه 300 امامزاده در کارخانه امامزادهسازی جمهوری اسلامی ساخته شده است. و جالب اینکه "بیش از پنجهزار تن از امامزادگان مدفون در ایران را به امام موسی کاظم نسبت می دهند."
هر آنکس را که اندکی شعور در سر باشد، می داند که پروژه امامزادهسازی به راه کدامین هدف بهکار گرفته شده است. گروههای کشف امامزاده در ستاد رهبری جمهوری اسلامی در واقع همان کاری را کردهاند که آن آخوند داستان نیما در "مرقد آقا". هر دو رفتار هدفی واحد را دنبال می کردهاند. تودههای خیالی داستان "مرقد آقا" در واقعیتِ زندگی جاری مردم امروز ایران جان گرفتهاند و سر از پا نشناخته به استقبال امامزادههای نوبنیاد می روند تا با دخیل بر آن، آن چیزی را آرزو کنند که در واقع می بایست به عنوان حق خویش، از رژیم طلب کنند.
در تحمیق تودهها "مقدس"سازی امری لازم است. مقدس می تواند امام و یا امامزاده باشد، می تواند پیامبر و یا خدا گردد، مهم آن نیست که چهچیزی مقدس می گردد، مهم این است که به راه قدرت کاربرد داشته، بر ذهن تودهها بنشیند و توانِ اندیشیدن را از آنان بازستاند.
و چنین است که داستان "مرقد آقا" ی نیما همچنان "غیرقابل انتشار" خواهد ماند.
1 - کتاب "نیمای داستان"، گردآوری ایلیا دیانوش، انتشارات مروارید، تهران
2 - نیمایوشیج، تعریف و تبصره و یادداشتهای دیگر، ص 79
نظرات خوانندگان:
قصه ی مرقد آقا شراگیم یوشیج 2015-06-28 23:06:48
|
اثری نایات و ممنوع الانتشار از طرف جمهوری اسلامی ایران قصه مرقد آقا را در وبسایت رسمی نیما یوشیج بخوانید برای خواندن این قصه روی لینک زیر کلیک کنید.
http://www.nimayoushij.com/book-marqade-agha
|
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد