logo





نازنين

سه شنبه ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۴ مه ۲۰۱۳

محمود صفریان

وقتي ناظم آمد سر کلاس فيزيولوژي ششم دبيرستان، و در ِگوش معلم چيزي گفت، دلم گواهي بد داد. شش دانگ حواسم را به جلوي کلاس، جائي که آنها صحبت مي‏کردند کشاندم. کلاسي که هرگز رنگ سکوت کامل نداشت، يکباره فرو نشست. چنين آمدني سابقه نداشت يا ما نديده بوديم.
ناطم رفت و قيافه دبير درهم شد. صدايم کرد:
" احمد! پاشو برو دفتر کارت دارند..."
از کلاس که داشتم بيرون مي‏رفتم، آرام در گوشم گفت:
" خداحافظ! "
جا خوردم.

غروب همان روز، چهارمين قرارم با " نازنين " بود.
سرکوچه حمام " شازده " قسمت غربي پارک سنگلج، دبيرستان ما بود و ته همين کوچه سر پيچ دبيرستان دخترانه " پرتو" قرار داشت.
اتفاقن کلاس همين درس بود، که همين دبيردوست داشتني فرستادم دبيرستان " پرتو" تا از مدير مدرسه ميکروسکپ بگيرم.

" تا اکبر و رضا ميروند پارک شهرچند تا قورباغه بياورند، برو ميکروسکپ مدرسه پرتو را بگير و بياور، با مدير آنجا صحبت کرده‏ام. امروز مي‏خواهم گردش خون قورباغه را نشانتان بدهم. "
چه روز خوبي بود. مدير که همسر مدير مدرسه ما بود بسيار خوشرو، فراش مدرسه را فرستاد سراغ کسي، و به من گفت صبر کن تا مسئول وسايل آزمايشگاهي مدرسه بيايد.
کمتر از چند دقيقه بعد دخترخانمي وارد شد. و کنار ميز مدير ايستاد:
"...بله! خانم گلچين! امري بود؟ "
" ميکروسکپ مدرسه را با جعبه‏اش به اين آقا پسرتحويل مي‏دهي و رسيد مي‏گيري "
و من و دختري زيبا، خوشرو و جذاب از دفتر بيرون آمديم.
" اسم من احمد است، کلاس ششم دبيرستان همين سر کوچه هستم. "
با تمام نيرو کوشش کردم صدايم لرزش نداشته باشد. وموفق شدم.
نگاه زودگذري از صورتم عبور داد و هيچ نگفت.
درِ اتاقي را باز کرد. به اتفاق وارد شديم. يک راست رفت سراغ جعبه ميکروسکپ و گذاشتش روي ميزي که من کنارش ايستاده بودم. و بسيار آرام و مودب خواست که رسيد بنويسم.
" لطفن اسم فاميلتان را هم بنويسيد، و البته اسم مدرسه و کلاستان را... مي ‏بخشيد، به من اينطور دستور داده‏اند. "
برايم نه ميکروسکپ مطرح بود، نه انتظار دبير فيزيولوژي و نه بچه‏هاي کلاس....برخورد و رفتار، دختر خانمي زيبا که مبهوتم کرده بود، داشت تمام مي‏شد. در اين فکر بودم که چکار مي‏توانم بکنم.
در آن تنگناي فرصت کاري نمانده بود جز بغل کردن جعبه ميکروسکپ و خداحافظي ... خيلي سخت بود. معلوم نبود که ديدار ديگري خواهم داشت؟ احتمالن کس ديگري آن را پس مي‏آورد، و به دفتر مدرسه تحويل مي‏داد. و شايد هم در دفتر مدرسه خودمان ميماند، تا در فرصتي برگشت داده شود.
به طرف در اتاق راه افتاد، که يعني معطل نکن، برش‏دار و راه بيافت.
قبل از خروج کامل، کمي مکث کردم، دستي به پخش و پلائي حواسم کشيدم و پرسيدم:
" نفرموديد اسمتان چيست؟ "
" گفتي ششم ادبي! هستي؟ "
با کمي دستپاچگي گفتم:
" نه، ششم طبيعي هستم "
" پس چرا اين همه ادبي حرف ميزني ؟ "
بر عکس خيلي از مواقع، زود گرفتم.
" اتفاقن من طبيعي حرف زدم، کمي که بيشترآشنا بشويم به (تو) هم مي‏رسيم."
خوشش آمد.
" من نازنين هستم. "
شيرين زبانيم گل کرد.
" مي دانم نازنين هستي، کاملن معلومه. اما اسمتان چيست؟ "
زدم وسط خال.
" پبشنهاد مي‏کنم، رشته‏ات را عوض کنی. ادبي بيشتر به دردت مي‏خورد."
" دارم تمرين مي‏کنم، شايدم اينکار را کردم. بگذار ببينم امروز نتيجه مي‏دهد..."
ساکت شد. آچمز شده بود. ادامه دادم:
" اجازه مي‏دهي يکبار ديگر تو را ببينم؟ بايد کمي صحبت کنيم "
" چه زود (کمي بيشتر آشنا) شدي...من اينجا هستم، ميکروسکپ را که برگرداندي صحبت مي‏کنيم..."
" تو را بخدا سرم را به تاق نکوب نازنين خانم . "
" ارجمند "
" چي؟ "
" تو که خوب مي‏گرفتي، چي شد؟...آخه نازنين، اسم فاميل هم داره. "
" ما تلفن نداريم!... اما فيش ده ساله داريم... تو اگر ممکنه تلفنت را بده..."
"فيش ِده ساله ديگه چيه؟ "
" ده ساله پول داديم که تلفن بگيريم... هنوز تو نوبتيم..."
وقتي با صداي بلند خنديد، دوستي ما شروع شد.

طي سه ملاقات قبلي، خيلي بهم نزديک شديم...بنظر مي‏رسيد که روي يک موجيم.
و امروز در چهارمين ديدار، تصميم داشتم، بيشتر از خودم برايش بگويم، که به دفتر مدرسه احضارشدم. مي‏خواستم به او بگويم، احساس ناآشنائي که از ناحيه اوست گردشش را در ذهن و قلبم آغاز کرده است. احساسي که، گر چه ناآشناست ولي خواستني است. مي‏خواستم به او بگويم که شبها بي‏کلنجار با فکر و ياد او خوابم نمي‏برد و از تمرکز لازم براي درس خواندن افتاده‏ام. و... مي‏خواستم رسمن به او بگويم که دوستش دارم، و اين دوست داشتن طعم دلچسب عشق را دارد...من در نگاهها و حرف زدن‏هاي او نيز همين حالت را مي‏ديدم. ولي نشد و بي دليل به دفتر مدرسه احضار شدم. احضاري که بوي خوبي از آن به مشام نمي‏رسيد.
وقتي از پله‏هاي کلاس که در طبقه دوم بود، سرازير شدم ديدم چند پاسبان در حياط ايستاده‏اند.
ترسيدم. در ذهنم گذشت:
چرا؟
به دفتر که وارد شدم، دو افسر پليس قدم مي‏زدند.
يعني اين همه، براي من است؟
مدير پير مدرسه نگران پشت ميزش نشسته بود. مرا که ديد چهره‏اش باز شد."
" جناب سروان، اين احمد است احمدِ نيزاري. "
تکان خورده نخورده به دستهايم دست ‏بند زدند. يک دقيقه‏اي هاج و واج بودم، کمي که خودم را پيدا کردم، پرسيدم:
"چي شده؟ چرا اينطور مي‏کنيد... دست‏بند براي چيست؟"
و تا گفتم:
" جرمم چيست؟ "
يکي از آن ها با تشر گفت:
" خفه شو... مثل آدمهاي سياسي حرف نزن."
واقعن نمي‏دانستم چي شده.
با تشکري آبکي از مدير، آوردنم بيرون. سوارم کردند و بدون کمترين توضيحي راه افتادند.
دلم بيشتر متوجه نازنين بود. امروز مي‏رفت جائي که منهم مي‏بايستي آنجا باشم.

"... ببين احمد، اگر فکرهاي ناجور داري من اهلش نيستم....با من بازي نکن....من از تو خوشم آمده، اما خواهش مي‏کنم خودت را برايم عريان کن. اگر نقابي داري بردار، نمي‏خواهي برداري هم مي‏تواني، ولي مرا آلوده خودت نکن...."

داشتم کلافه مي‏شدم. دست‏بند استخوان‏هاي مچم را به درد آورده بود.
" ببين جناب سروان در مورد من حتمن داريد اشتباه مي‏کنيد. من اهل هيچ فرقه‏اي نيستم. چرا نمي‏گوئيد ماجرا چيست؟ "
" همه اولش همين را مي‏گويند... به من مي‏گويند سروان تيموري... بهتره تا کار بالا نگرفته همه چبز را به من بگوئي."
گيج شده بودم. اين‏ها دارند از چي صحبت مي‏کنند؟ مگه سروان تيموري با بقيه چه فرقي دارد؟
اگر هم فرقي دارد، حتمن يعني مهمتر است که اينجوري خودش را معرفي مي‏کند. چرا سروان تيموري را فرستاده‏اند سراغ من؟ بايد کار يه جورائي مهم باشد.
" مثل آدم‏هاي سياسي حرف نزن "
يعني چي؟
پس نبايد مرا در رابطه با موضوعي سياسي دستگير کرده باشند."

" خوشم آمد، برعکس خيلي از جوان‏هاي ديگر سيگارهم نمي‏کشي، مشروب چي؟ مي‏خوري؟"
"نازنين داري باز جوئيم مي‏کني؟... چرا، گهگاهي مشروب مي‏خورم... نه هميشه...
تا حالا چه نمره‏اي گرفته‏ام...قبولم يا تجديد."
" نه قبولي نه تجديد..."
و با خنده اي که حظ کردم.
" يک ضرب ردي!..."
کاش مي‏شد يک‏جوري به او اطلاع مي‏دادم که سر قرار نمي‏آيم. برود، معطل شود و من نروم، چه مي‏شود؟ حتمن او را از دست مي‏دهم. در همين زمان کم چه مهري در دلم ريخته است. انگار که سالهاست او را مي‏شناسم چه با وقار، زيبا، و خوش بر و بالاست...

"...جناب سروان، استخوان‏هاي مچم درد گرفته، ميشه اين دست‏بند را باز کنيد؟"
"...ديشب کجا بودي؟...بچه پول‏داري؟ ..."
" ديشب خانه بودم، بچه پول‏دار هم نيستم ..."
پس چرا اتومبيل داري؟...ببين يک الف بچه، چه روئي داره...مچ درد که چيزي نيست، خودت را آماده کن که رب و روب‏ات را بياورند جلوي چشمت."
" من واقعن نمي‏دانم از چي صحبت مي‏کنيد...بچه پول‏دار کيه؟ اتومبيل چيه؟...گفتم که ديشب خانه بودم. "
" اتومبيل نداري؟ "
" نه، ندارم."
" گواهينامه که داري؟ يا بي‏گواهينامه پشت رل مي‏نشيني؟ "
" تو را بخدا جناب سروان اين سئوال و حرف‏ها براي چيه،... اتفاقي افتاده؟ "
" اتفاق! پس مي‏دوني که اتفاقي افتاده...؟ "
آمدم جواب بدهم که اتومبيل توقف کرد.
" اينجا آگاهي شهرباني است. پياده شو... بازجو مرادي چنان مُقرت بياورد که به گربه بگي ميرزا قَشَم شَم..."
نمي‏دانستم چي دارد مي‏گذرد، زبانشان را نمي‏فهميدم. فقط تهديد مي‏کردند. نمي‏دانستم چکار بايد بکنم، کاملن گيج شده بودم... دستگيري با آن وضعيت، حالا هم اداره آگاهي. هوا داشت تاريک مي‏شد. ساعتم را نگاه کردم. نيمساعت از زماني که با نازنين قرار داشتم مي‏گذشت. بغضم گرفته بود.

" بچه‏ها! کسي خانه احمد را مي‏داند؟ به خانواده‏اش اطلاع داده‏ايد که او را دستگير کرده‏اند، تا دلواپس نباشند واگر مي‏توانند کاري برايش بکنند؟ "
" از من نپرسيد، من هم نمي دانم چرا دستگيرش کرده‏اند. ناظم هم نمي‏دانست."
" آقا ما با هم درس مي‏خوانديم، احمد مي‏گفت، جوري بخوانيم که ديپلم و کنکور را يک ضرب بزنيم...خيلي رفيق خوبيه...با معرفته..."
" تو که اين همه با او دوست و نزديک هستي، ببينم به خانه‏شان اطلاع داده‏اي؟ "
" بله آقا."
"کلاس که تمام شد بيا دفتر کارت دارم..."
" چرا آقا! دفتر براي چي؟ "
" بيا، چند تا سئوال دارم. "
" احمد سياسيه؟ "
" نه آقا، من چيزي ازش نديده ام، بيشتر درس خونه، يه کمي هم عشقيه."
" پدرش چکاره است؟ "
" تو دارائي کار مي‏کنه. گمون مي‏کنم خرش خيلي ميره ."
" ازش خبر داري؟ "
" از کي آقا؟ از باباش؟ نه خبري ندارم."
" من به باباش چکار دارم، از خودش، از احمد. نفهميدي تا حالا کاري برايش کرده اند يا نه؟ "
" نه آقا، چيزي به من نگفتن، اما مادرش خيلي ناراحته."

" احمد توئي؟ "
" بله."
"بي ادب هم که هستي..."
" کي؟ من "
" بله، تو بچه پر رو."
"...آقا، يادت نره، بله آقا، چشم آقا، شما درست مي‏فرمائيد آقا،....فهميدي؟ "
" بله."
"چرا مي‏زني... اصلن شما کي هستيد و از جان من چه مي‏خواهيد؟ از صبح تا حالا، مرا از مدرسه با آن وضع دستگير کرده ايد، دست‏بند زده ايد، و عين يک قاتل کشانده‏ايد به اين جا. من از اين لحظه تا نفهمم، يا نگوئيد که جريان چيست، يک کلمه حرف نمي زنم..."
" زير مشت و لگد و شلاق له و لورده‏ات مي‏کنم...آنقد مي‏زنمت تا خون بالا بياوري، پسره پر رو..."

" من واقعن نمي‏دانم چي از او مي‏خواهيم... بهتره از جناب سرهنگ به پرسي چکارش کنيم...آنقد کتکش زده‏ام که خودم خسته شده‏ام..."
"چي ميگه؟ "
" ما چيزي از او نمي‏پرسيم، که چيزي بگه يا نگه. "
" خودم ميام..."

"ببينم آقا پسر، تو جناب سرهنگ اردوبادي را مي‎‏شناسي؟ "
"...جناب سرهنگ!؟ ...من حتا پاسباني را هم نمي‏شناسم...لطفن شما بفرمائيد جريان چيست... من را در رابطه با جناب سرهنگ اردوبادي گرفته‏ايد؟ اصلن معلوم هست چکار مي‏کنيد؟ و من را چرا دستگير کرده‏ايد؟ من يک محصل دبيرستانم هستم که فقط سرم بکار درس خواندن است... من چکار به سرهنگ و سرگرد و اين حرف ها دارم..."
" آخه درد اينجاست که کار داري...تو پايت را توي کفش جناب سرهنگ کرده‏اي و حالا منکرميشوي... اگر اينطور نبود که تو را دستگير نمي‏کرديم."
" واضح ‏تر بگوئيد... من نه سياسيم، نه دزدم، نه معتادم، و نه قاتل و خلافکار، جناب سرهنگ چيه، اردوبادي کيه... من را از صبح تا حالا با آبروريزي کشانده‏ايد اينجا، و تمام بدن و سرو صورتم را له ولورده کرده‏ايد، تازه مي‏پرسيد، فلاني را مي‏شناسي؟ نمي‏شد اين را آرام‏تر و معقول‏تر اجرا مي‏کرديد؟ ...نمي‏شد مرا بجاي دستگيري، احضار مي‏کرديد، و هرچه مي‏خواستيد مي‏پرسيديد...بهر حال من، نه جناب سرهنگ اردوبادي مي‏شناسم و نه کاري با چنين آدمهايی دارم..."
" نه، تو بايد همين طور دستگير مي‏شدي تا بداني که بايد پايت را از کفش جناب سرهنگ رئيس آگاهي بيرون بکشي..."
" رئيس آگاهي؟! يعني رئيس همين جا؟...کفش جناب سرهنگ کجا بوده که من پايم را تويش کرده ام؟..."

" چرا اين همه درهمي؟ نازنين! مدتي است عوض شده‏اي، چي شده؟ مي‏دونم که نمي‏تواند پاي کسي در ميان باشد. خوشبختانه تو نامزدي مثل پسر دائي
" اسد" را داري، پس جريان چيه؟"
"... اسد!؟ کي گفته که ما نامزديم؟ پسر دائي، پسر عمو نيست که بگوئيد عقدتان تو آسمان‏ها بسته شده. خودتان مي‏بريد و مي‏دوزيد، آنهم هر طور که دلتان مي‏خواد. من نامزد هيچکس نيستم مادر، لطفن کسي را به من نچسبانيد. "
" پس دائي سرهنگ‏ات درست مي‏گفت که اسد تو را با کسي ديده... قرار نبود تو چيزي را از من پنهان نگهداري. من باور نکردم، ولي براي بار دوم که تکرار شد، و حتا جائي را که با هم بوديد به من نشاني داد، دفاعي نداشتم...حالا اين کي هست؟ چرا تا حالا در موردش با من که مَحرم همه چيزت هستم حرفي نزده اي؟ "
" پس اسد تا اين حد لنگش را تو زندگي من دراز کرده است؟ اگر شما بهش رو نداده بوديد، به خودش اجازه اين فضولي‏ها را نمي‏داد. بايد از باباش که رئيس پليس خفيه است ياد گرفته باشد.
حاليش کن که پايش را از زندگي من جمع کند... پليس بازي را هم کنار بگذارد... من اگر از بي‏شوهري ترشيده که هيچي، پوسيده هم بشوم، زن اسد نميشوم... اگر برادرزاده‏ات را دوست داري، نگذار تو خوش خيالي باقي بماند. پنبه را از گوشش بکش بيرون. "

نمي دانستم ساعت چند است. همه وسائلم را، از کمربند و خودکار و ساعت گرفته تا حتا پولهايم را قبلن گرفته بودند. هوا بيش از معمول تاريک بود. تمام بدنم درد مي‏کرد. احساس خستگي زياد کلافه‏ام کرده بود. با اينکه از صبح غذا نخورده بودم، اشتها نداشتم. فکر نازنين يک لحظه رهايم نمي‏کرد. نمي‏دانستم به او چه بگويم.
حتمن باور نخواهد کرد که بي‏خودي و بدون دليل دستگيرم کرده باشند. به او اطمينان داده بودم که اهل هيچ فرقه‏اي نيستم. چطور ممکن است که "اهل هيچ فرقه‏اي" را دستگير کنند. فکر اينکه او را از دست داده‏ام داشت ديوانه‏ام مي‏کرد.

" تو چي کرده اي که با خود رئيس طرف هستي؟ "
اين را پاسباني گفت که کاسه‏اي غذا برايم آورده بود.
" سرکار، تو را به خدا مي‏دوني مرا براي چي آورده‏اند اينجا؟ رئيس چرا از من دلخوره. آخه من ِمحصل چه ربطي مي‏توانم به رئيس داشته باشم."
" به باز جو بگو:
هرچه مي خواهيد بپرسيد جواب مي‏دهم. بگو و جانت را خلاص کن."
" سرکار صد بار پرسيده‏ام که از من چه مي‏خواهيد، مثل اينکه خودشان هم نمي‏دانند."

" به به، چه عجب، چطور شده جناب سرهنگ حسن خان اردوبادي يادي از فقرا کرده‏اند؟ "
" داشتم از اين حدود رد مي‏شدم گفتم، سري به خواهر و شوهر عزيزش بزنم."
" کاش همه را آورده بودي چيزي دور هم مي‏خورديم."
" نازنين خانم کجاست؟ دلم برايش تنگ شده...ضمنن مي‏خواستم بهش بگويم حواسش را خيلي جمع کند... دو روز پيش مامورين آقا پسري از مدرسه سر کوچه‏ي پائيني مدرسه آنها را با چندين کيلو مواد مخدر دستگير کرده‏اند...اين بي‏انصاف‏ها کارشان را تا توي مدارس هم گسترش داده‏اند، خيلي بايد مواظب بود."
" عجب! "
" بله، فردا با پرونده مربوطه تحويل دادسرا داده مي‏شود...گمان نمي کنم حتا با ضمانت هم تا روز دادگاه آزادش کنند....بايد برود زندان آب خنک بخورد تا ديگر از اين غلط ها نکند."
" عجب روزگاری شده!..فکر مي‏کني محکوم بشه؟"
" بله، حد اقل ده سال بايد تو زندان بمونه تا بپوسه."
" دائي جان، از همين مدرسه پسرانه سر کوچه مدرسه ماست؟ اسمش چيه؟"
" بله از همين مدرسه سرکوچه شماست، چقدر هم قيافه مظلومي به خودش ميگيره... اسمش هم: احمدِ احمد ِ نيزاري."
" دروغه! من او را مي‏شناسم، او هم مثل من مسئول وسايل آزمايشگاهي دبيرستان پسرانه محله ماست. هردوي اين دبيرستان‏ها صاحبانشان يکي است – خانم و آقاي گلچين. خانم مدير مدرسه ماست و اقاي گلچين مدير مدرسه پسرانه فرهمند است.
اين برنامه اسد پسر شماست. من نظرم را در اين مورد قبلن به مادرم گفته‏ام.
بي خود براي پسر جوان وآرام و درس‏خوان مردم پرونده سازي نکنيد..."

" بابا نازنين جان، چرا ناراحت شدي، کجا ميروي بيا ببينم اصل ماجرا چيست؟"
" دائي سرهنگ بهتر از من مي‏داند. از او به پرسيد. بي‏خودي پسر مردم را به اتهام قاچاقچي گرفته‏اند... بهتراست همه بدانيد که من هرگز زن پسر دائي اسد نمي‏شوم."

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد