وقتي ناظم آمد سر کلاس فيزيولوژي ششم دبيرستان، و در ِگوش معلم چيزي گفت، دلم گواهي بد داد. شش دانگ حواسم را به جلوي کلاس، جائي که آنها صحبت ميکردند کشاندم. کلاسي که هرگز رنگ سکوت کامل نداشت، يکباره فرو نشست. چنين آمدني سابقه نداشت يا ما نديده بوديم.
ناطم رفت و قيافه دبير درهم شد. صدايم کرد:
" احمد! پاشو برو دفتر کارت دارند..."
از کلاس که داشتم بيرون ميرفتم، آرام در گوشم گفت:
" خداحافظ! "
جا خوردم.
غروب همان روز، چهارمين قرارم با " نازنين " بود.
سرکوچه حمام " شازده " قسمت غربي پارک سنگلج، دبيرستان ما بود و ته همين کوچه سر پيچ دبيرستان دخترانه " پرتو" قرار داشت.
اتفاقن کلاس همين درس بود، که همين دبيردوست داشتني فرستادم دبيرستان " پرتو" تا از مدير مدرسه ميکروسکپ بگيرم.
" تا اکبر و رضا ميروند پارک شهرچند تا قورباغه بياورند، برو ميکروسکپ مدرسه پرتو را بگير و بياور، با مدير آنجا صحبت کردهام. امروز ميخواهم گردش خون قورباغه را نشانتان بدهم. "
چه روز خوبي بود. مدير که همسر مدير مدرسه ما بود بسيار خوشرو، فراش مدرسه را فرستاد سراغ کسي، و به من گفت صبر کن تا مسئول وسايل آزمايشگاهي مدرسه بيايد.
کمتر از چند دقيقه بعد دخترخانمي وارد شد. و کنار ميز مدير ايستاد:
"...بله! خانم گلچين! امري بود؟ "
" ميکروسکپ مدرسه را با جعبهاش به اين آقا پسرتحويل ميدهي و رسيد ميگيري "
و من و دختري زيبا، خوشرو و جذاب از دفتر بيرون آمديم.
" اسم من احمد است، کلاس ششم دبيرستان همين سر کوچه هستم. "
با تمام نيرو کوشش کردم صدايم لرزش نداشته باشد. وموفق شدم.
نگاه زودگذري از صورتم عبور داد و هيچ نگفت.
درِ اتاقي را باز کرد. به اتفاق وارد شديم. يک راست رفت سراغ جعبه ميکروسکپ و گذاشتش روي ميزي که من کنارش ايستاده بودم. و بسيار آرام و مودب خواست که رسيد بنويسم.
" لطفن اسم فاميلتان را هم بنويسيد، و البته اسم مدرسه و کلاستان را... مي بخشيد، به من اينطور دستور دادهاند. "
برايم نه ميکروسکپ مطرح بود، نه انتظار دبير فيزيولوژي و نه بچههاي کلاس....برخورد و رفتار، دختر خانمي زيبا که مبهوتم کرده بود، داشت تمام ميشد. در اين فکر بودم که چکار ميتوانم بکنم.
در آن تنگناي فرصت کاري نمانده بود جز بغل کردن جعبه ميکروسکپ و خداحافظي ... خيلي سخت بود. معلوم نبود که ديدار ديگري خواهم داشت؟ احتمالن کس ديگري آن را پس ميآورد، و به دفتر مدرسه تحويل ميداد. و شايد هم در دفتر مدرسه خودمان ميماند، تا در فرصتي برگشت داده شود.
به طرف در اتاق راه افتاد، که يعني معطل نکن، برشدار و راه بيافت.
قبل از خروج کامل، کمي مکث کردم، دستي به پخش و پلائي حواسم کشيدم و پرسيدم:
" نفرموديد اسمتان چيست؟ "
" گفتي ششم ادبي! هستي؟ "
با کمي دستپاچگي گفتم:
" نه، ششم طبيعي هستم "
" پس چرا اين همه ادبي حرف ميزني ؟ "
بر عکس خيلي از مواقع، زود گرفتم.
" اتفاقن من طبيعي حرف زدم، کمي که بيشترآشنا بشويم به (تو) هم ميرسيم."
خوشش آمد.
" من نازنين هستم. "
شيرين زبانيم گل کرد.
" مي دانم نازنين هستي، کاملن معلومه. اما اسمتان چيست؟ "
زدم وسط خال.
" پبشنهاد ميکنم، رشتهات را عوض کنی. ادبي بيشتر به دردت ميخورد."
" دارم تمرين ميکنم، شايدم اينکار را کردم. بگذار ببينم امروز نتيجه ميدهد..."
ساکت شد. آچمز شده بود. ادامه دادم:
" اجازه ميدهي يکبار ديگر تو را ببينم؟ بايد کمي صحبت کنيم "
" چه زود (کمي بيشتر آشنا) شدي...من اينجا هستم، ميکروسکپ را که برگرداندي صحبت ميکنيم..."
" تو را بخدا سرم را به تاق نکوب نازنين خانم . "
" ارجمند "
" چي؟ "
" تو که خوب ميگرفتي، چي شد؟...آخه نازنين، اسم فاميل هم داره. "
" ما تلفن نداريم!... اما فيش ده ساله داريم... تو اگر ممکنه تلفنت را بده..."
"فيش ِده ساله ديگه چيه؟ "
" ده ساله پول داديم که تلفن بگيريم... هنوز تو نوبتيم..."
وقتي با صداي بلند خنديد، دوستي ما شروع شد.
طي سه ملاقات قبلي، خيلي بهم نزديک شديم...بنظر ميرسيد که روي يک موجيم.
و امروز در چهارمين ديدار، تصميم داشتم، بيشتر از خودم برايش بگويم، که به دفتر مدرسه احضارشدم. ميخواستم به او بگويم، احساس ناآشنائي که از ناحيه اوست گردشش را در ذهن و قلبم آغاز کرده است. احساسي که، گر چه ناآشناست ولي خواستني است. ميخواستم به او بگويم که شبها بيکلنجار با فکر و ياد او خوابم نميبرد و از تمرکز لازم براي درس خواندن افتادهام. و... ميخواستم رسمن به او بگويم که دوستش دارم، و اين دوست داشتن طعم دلچسب عشق را دارد...من در نگاهها و حرف زدنهاي او نيز همين حالت را ميديدم. ولي نشد و بي دليل به دفتر مدرسه احضار شدم. احضاري که بوي خوبي از آن به مشام نميرسيد.
وقتي از پلههاي کلاس که در طبقه دوم بود، سرازير شدم ديدم چند پاسبان در حياط ايستادهاند.
ترسيدم. در ذهنم گذشت:
چرا؟
به دفتر که وارد شدم، دو افسر پليس قدم ميزدند.
يعني اين همه، براي من است؟
مدير پير مدرسه نگران پشت ميزش نشسته بود. مرا که ديد چهرهاش باز شد."
" جناب سروان، اين احمد است احمدِ نيزاري. "
تکان خورده نخورده به دستهايم دست بند زدند. يک دقيقهاي هاج و واج بودم، کمي که خودم را پيدا کردم، پرسيدم:
"چي شده؟ چرا اينطور ميکنيد... دستبند براي چيست؟"
و تا گفتم:
" جرمم چيست؟ "
يکي از آن ها با تشر گفت:
" خفه شو... مثل آدمهاي سياسي حرف نزن."
واقعن نميدانستم چي شده.
با تشکري آبکي از مدير، آوردنم بيرون. سوارم کردند و بدون کمترين توضيحي راه افتادند.
دلم بيشتر متوجه نازنين بود. امروز ميرفت جائي که منهم ميبايستي آنجا باشم.
"... ببين احمد، اگر فکرهاي ناجور داري من اهلش نيستم....با من بازي نکن....من از تو خوشم آمده، اما خواهش ميکنم خودت را برايم عريان کن. اگر نقابي داري بردار، نميخواهي برداري هم ميتواني، ولي مرا آلوده خودت نکن...."
داشتم کلافه ميشدم. دستبند استخوانهاي مچم را به درد آورده بود.
" ببين جناب سروان در مورد من حتمن داريد اشتباه ميکنيد. من اهل هيچ فرقهاي نيستم. چرا نميگوئيد ماجرا چيست؟ "
" همه اولش همين را ميگويند... به من ميگويند سروان تيموري... بهتره تا کار بالا نگرفته همه چبز را به من بگوئي."
گيج شده بودم. اينها دارند از چي صحبت ميکنند؟ مگه سروان تيموري با بقيه چه فرقي دارد؟
اگر هم فرقي دارد، حتمن يعني مهمتر است که اينجوري خودش را معرفي ميکند. چرا سروان تيموري را فرستادهاند سراغ من؟ بايد کار يه جورائي مهم باشد.
" مثل آدمهاي سياسي حرف نزن "
يعني چي؟
پس نبايد مرا در رابطه با موضوعي سياسي دستگير کرده باشند."
" خوشم آمد، برعکس خيلي از جوانهاي ديگر سيگارهم نميکشي، مشروب چي؟ ميخوري؟"
"نازنين داري باز جوئيم ميکني؟... چرا، گهگاهي مشروب ميخورم... نه هميشه...
تا حالا چه نمرهاي گرفتهام...قبولم يا تجديد."
" نه قبولي نه تجديد..."
و با خنده اي که حظ کردم.
" يک ضرب ردي!..."
کاش ميشد يکجوري به او اطلاع ميدادم که سر قرار نميآيم. برود، معطل شود و من نروم، چه ميشود؟ حتمن او را از دست ميدهم. در همين زمان کم چه مهري در دلم ريخته است. انگار که سالهاست او را ميشناسم چه با وقار، زيبا، و خوش بر و بالاست...
"...جناب سروان، استخوانهاي مچم درد گرفته، ميشه اين دستبند را باز کنيد؟"
"...ديشب کجا بودي؟...بچه پولداري؟ ..."
" ديشب خانه بودم، بچه پولدار هم نيستم ..."
پس چرا اتومبيل داري؟...ببين يک الف بچه، چه روئي داره...مچ درد که چيزي نيست، خودت را آماده کن که رب و روبات را بياورند جلوي چشمت."
" من واقعن نميدانم از چي صحبت ميکنيد...بچه پولدار کيه؟ اتومبيل چيه؟...گفتم که ديشب خانه بودم. "
" اتومبيل نداري؟ "
" نه، ندارم."
" گواهينامه که داري؟ يا بيگواهينامه پشت رل مينشيني؟ "
" تو را بخدا جناب سروان اين سئوال و حرفها براي چيه،... اتفاقي افتاده؟ "
" اتفاق! پس ميدوني که اتفاقي افتاده...؟ "
آمدم جواب بدهم که اتومبيل توقف کرد.
" اينجا آگاهي شهرباني است. پياده شو... بازجو مرادي چنان مُقرت بياورد که به گربه بگي ميرزا قَشَم شَم..."
نميدانستم چي دارد ميگذرد، زبانشان را نميفهميدم. فقط تهديد ميکردند. نميدانستم چکار بايد بکنم، کاملن گيج شده بودم... دستگيري با آن وضعيت، حالا هم اداره آگاهي. هوا داشت تاريک ميشد. ساعتم را نگاه کردم. نيمساعت از زماني که با نازنين قرار داشتم ميگذشت. بغضم گرفته بود.
" بچهها! کسي خانه احمد را ميداند؟ به خانوادهاش اطلاع دادهايد که او را دستگير کردهاند، تا دلواپس نباشند واگر ميتوانند کاري برايش بکنند؟ "
" از من نپرسيد، من هم نمي دانم چرا دستگيرش کردهاند. ناظم هم نميدانست."
" آقا ما با هم درس ميخوانديم، احمد ميگفت، جوري بخوانيم که ديپلم و کنکور را يک ضرب بزنيم...خيلي رفيق خوبيه...با معرفته..."
" تو که اين همه با او دوست و نزديک هستي، ببينم به خانهشان اطلاع دادهاي؟ "
" بله آقا."
"کلاس که تمام شد بيا دفتر کارت دارم..."
" چرا آقا! دفتر براي چي؟ "
" بيا، چند تا سئوال دارم. "
" احمد سياسيه؟ "
" نه آقا، من چيزي ازش نديده ام، بيشتر درس خونه، يه کمي هم عشقيه."
" پدرش چکاره است؟ "
" تو دارائي کار ميکنه. گمون ميکنم خرش خيلي ميره ."
" ازش خبر داري؟ "
" از کي آقا؟ از باباش؟ نه خبري ندارم."
" من به باباش چکار دارم، از خودش، از احمد. نفهميدي تا حالا کاري برايش کرده اند يا نه؟ "
" نه آقا، چيزي به من نگفتن، اما مادرش خيلي ناراحته."
" احمد توئي؟ "
" بله."
"بي ادب هم که هستي..."
" کي؟ من "
" بله، تو بچه پر رو."
"...آقا، يادت نره، بله آقا، چشم آقا، شما درست ميفرمائيد آقا،....فهميدي؟ "
" بله."
"چرا ميزني... اصلن شما کي هستيد و از جان من چه ميخواهيد؟ از صبح تا حالا، مرا از مدرسه با آن وضع دستگير کرده ايد، دستبند زده ايد، و عين يک قاتل کشاندهايد به اين جا. من از اين لحظه تا نفهمم، يا نگوئيد که جريان چيست، يک کلمه حرف نمي زنم..."
" زير مشت و لگد و شلاق له و لوردهات ميکنم...آنقد ميزنمت تا خون بالا بياوري، پسره پر رو..."
" من واقعن نميدانم چي از او ميخواهيم... بهتره از جناب سرهنگ به پرسي چکارش کنيم...آنقد کتکش زدهام که خودم خسته شدهام..."
"چي ميگه؟ "
" ما چيزي از او نميپرسيم، که چيزي بگه يا نگه. "
" خودم ميام..."
"ببينم آقا پسر، تو جناب سرهنگ اردوبادي را ميشناسي؟ "
"...جناب سرهنگ!؟ ...من حتا پاسباني را هم نميشناسم...لطفن شما بفرمائيد جريان چيست... من را در رابطه با جناب سرهنگ اردوبادي گرفتهايد؟ اصلن معلوم هست چکار ميکنيد؟ و من را چرا دستگير کردهايد؟ من يک محصل دبيرستانم هستم که فقط سرم بکار درس خواندن است... من چکار به سرهنگ و سرگرد و اين حرف ها دارم..."
" آخه درد اينجاست که کار داري...تو پايت را توي کفش جناب سرهنگ کردهاي و حالا منکرميشوي... اگر اينطور نبود که تو را دستگير نميکرديم."
" واضح تر بگوئيد... من نه سياسيم، نه دزدم، نه معتادم، و نه قاتل و خلافکار، جناب سرهنگ چيه، اردوبادي کيه... من را از صبح تا حالا با آبروريزي کشاندهايد اينجا، و تمام بدن و سرو صورتم را له ولورده کردهايد، تازه ميپرسيد، فلاني را ميشناسي؟ نميشد اين را آرامتر و معقولتر اجرا ميکرديد؟ ...نميشد مرا بجاي دستگيري، احضار ميکرديد، و هرچه ميخواستيد ميپرسيديد...بهر حال من، نه جناب سرهنگ اردوبادي ميشناسم و نه کاري با چنين آدمهايی دارم..."
" نه، تو بايد همين طور دستگير ميشدي تا بداني که بايد پايت را از کفش جناب سرهنگ رئيس آگاهي بيرون بکشي..."
" رئيس آگاهي؟! يعني رئيس همين جا؟...کفش جناب سرهنگ کجا بوده که من پايم را تويش کرده ام؟..."
" چرا اين همه درهمي؟ نازنين! مدتي است عوض شدهاي، چي شده؟ ميدونم که نميتواند پاي کسي در ميان باشد. خوشبختانه تو نامزدي مثل پسر دائي
" اسد" را داري، پس جريان چيه؟"
"... اسد!؟ کي گفته که ما نامزديم؟ پسر دائي، پسر عمو نيست که بگوئيد عقدتان تو آسمانها بسته شده. خودتان ميبريد و ميدوزيد، آنهم هر طور که دلتان ميخواد. من نامزد هيچکس نيستم مادر، لطفن کسي را به من نچسبانيد. "
" پس دائي سرهنگات درست ميگفت که اسد تو را با کسي ديده... قرار نبود تو چيزي را از من پنهان نگهداري. من باور نکردم، ولي براي بار دوم که تکرار شد، و حتا جائي را که با هم بوديد به من نشاني داد، دفاعي نداشتم...حالا اين کي هست؟ چرا تا حالا در موردش با من که مَحرم همه چيزت هستم حرفي نزده اي؟ "
" پس اسد تا اين حد لنگش را تو زندگي من دراز کرده است؟ اگر شما بهش رو نداده بوديد، به خودش اجازه اين فضوليها را نميداد. بايد از باباش که رئيس پليس خفيه است ياد گرفته باشد.
حاليش کن که پايش را از زندگي من جمع کند... پليس بازي را هم کنار بگذارد... من اگر از بيشوهري ترشيده که هيچي، پوسيده هم بشوم، زن اسد نميشوم... اگر برادرزادهات را دوست داري، نگذار تو خوش خيالي باقي بماند. پنبه را از گوشش بکش بيرون. "
نمي دانستم ساعت چند است. همه وسائلم را، از کمربند و خودکار و ساعت گرفته تا حتا پولهايم را قبلن گرفته بودند. هوا بيش از معمول تاريک بود. تمام بدنم درد ميکرد. احساس خستگي زياد کلافهام کرده بود. با اينکه از صبح غذا نخورده بودم، اشتها نداشتم. فکر نازنين يک لحظه رهايم نميکرد. نميدانستم به او چه بگويم.
حتمن باور نخواهد کرد که بيخودي و بدون دليل دستگيرم کرده باشند. به او اطمينان داده بودم که اهل هيچ فرقهاي نيستم. چطور ممکن است که "اهل هيچ فرقهاي" را دستگير کنند. فکر اينکه او را از دست دادهام داشت ديوانهام ميکرد.
" تو چي کرده اي که با خود رئيس طرف هستي؟ "
اين را پاسباني گفت که کاسهاي غذا برايم آورده بود.
" سرکار، تو را به خدا ميدوني مرا براي چي آوردهاند اينجا؟ رئيس چرا از من دلخوره. آخه من ِمحصل چه ربطي ميتوانم به رئيس داشته باشم."
" به باز جو بگو:
هرچه مي خواهيد بپرسيد جواب ميدهم. بگو و جانت را خلاص کن."
" سرکار صد بار پرسيدهام که از من چه ميخواهيد، مثل اينکه خودشان هم نميدانند."
" به به، چه عجب، چطور شده جناب سرهنگ حسن خان اردوبادي يادي از فقرا کردهاند؟ "
" داشتم از اين حدود رد ميشدم گفتم، سري به خواهر و شوهر عزيزش بزنم."
" کاش همه را آورده بودي چيزي دور هم ميخورديم."
" نازنين خانم کجاست؟ دلم برايش تنگ شده...ضمنن ميخواستم بهش بگويم حواسش را خيلي جمع کند... دو روز پيش مامورين آقا پسري از مدرسه سر کوچهي پائيني مدرسه آنها را با چندين کيلو مواد مخدر دستگير کردهاند...اين بيانصافها کارشان را تا توي مدارس هم گسترش دادهاند، خيلي بايد مواظب بود."
" عجب! "
" بله، فردا با پرونده مربوطه تحويل دادسرا داده ميشود...گمان نمي کنم حتا با ضمانت هم تا روز دادگاه آزادش کنند....بايد برود زندان آب خنک بخورد تا ديگر از اين غلط ها نکند."
" عجب روزگاری شده!..فکر ميکني محکوم بشه؟"
" بله، حد اقل ده سال بايد تو زندان بمونه تا بپوسه."
" دائي جان، از همين مدرسه پسرانه سر کوچه مدرسه ماست؟ اسمش چيه؟"
" بله از همين مدرسه سرکوچه شماست، چقدر هم قيافه مظلومي به خودش ميگيره... اسمش هم: احمدِ احمد ِ نيزاري."
" دروغه! من او را ميشناسم، او هم مثل من مسئول وسايل آزمايشگاهي دبيرستان پسرانه محله ماست. هردوي اين دبيرستانها صاحبانشان يکي است – خانم و آقاي گلچين. خانم مدير مدرسه ماست و اقاي گلچين مدير مدرسه پسرانه فرهمند است.
اين برنامه اسد پسر شماست. من نظرم را در اين مورد قبلن به مادرم گفتهام.
بي خود براي پسر جوان وآرام و درسخوان مردم پرونده سازي نکنيد..."
" بابا نازنين جان، چرا ناراحت شدي، کجا ميروي بيا ببينم اصل ماجرا چيست؟"
" دائي سرهنگ بهتر از من ميداند. از او به پرسيد. بيخودي پسر مردم را به اتهام قاچاقچي گرفتهاند... بهتراست همه بدانيد که من هرگز زن پسر دائي اسد نميشوم."
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد