هر بهار تو
در باغچه با لبخند نرگس،
غرور سنبل ظاهر می شوی.
باد بهاری یاد ترا زنده می کند.
از تپه سرازیر می شوم
با صدای تو در گوش.
تو رفتی
خورشید را با خود بردی.
زعیم قبیله
از دشمن می گوید
گویا خود از اردوی دشمن آمده.
او در جهان نه اعتباری دارد
نه کسی باو اعتنایی دارد.
سپاه سیاهی از هر سو
بسیج عدم امنیت- چاه در راه.
خودکامه هم می میرد-
چون بقیه مردم.
هر خنده شلیکی
به استبداد است.
هر شادی
سیل است
با بیل نتوان بست
با فیل نتوان شکست.
تو می آیی
سوار بر اسبی سفید.
برای ما
که از گرسنگی سیریم
گل نرگس و شاخه گندم می آوری؛
در دستت کتاب قانون حقوق بشر.
020312
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد