نمی خواهم بگویم یارِ من باش
کنارِ من بمان دلدارِ من باش
رها باش از منِ آواره اما
بهارا! لحظه ای گُلزارِ من باش
سرای سینه ام سامانِ سرما
سرود وُ گرمیِ گفتارِ من باش
سخن ها دارم ار یک دم بمانی
درین گمگشتگی ها نارِ من باش
به هر سو رو کنم در جلوه آیی
بیا ای همنفس اسرارِ من باش
نبیند آینه جز روی ماهت
تو ای روحِ زمان سالارِ من باش
معمّایِ تنِ ویرانه دانی
به سِحرِ بوسه ای معمارِ من باش
اگر در چشمه رقصد عکسِ خورشید
تویی در چشمِ دل، دیدارِ من باش
دریغا کس نمی داند غمم را
بهارِ من بیا غمخوارِ من باش
دیارم دور وُ من افتاده تنها
رفیقی کن همه دیّارِ من باش
هوا افسرده وُ جان بیقرارست
بیا چون خنده بر رخسارِ من باش
جهان در خواب وُ من بی خوابم ای یار
بیا خنیاگرِ بیدارِ من باش
2013 / 4 / 10
http://rezabishetab.blogfa.com