logo





پل

جمعه ۱۶ فروردين ۱۳۹۲ - ۰۵ آپريل ۲۰۱۳

شامل کناری

shamel-kenari7.jpg
احتیاج به آرامش و رها شدن در دریای خاطره‏ها او را به سوی پل، به سوی همان پل قدیمی می‏کشانَد.

نرسیده به پل، ماشین را درست روبروی فروشگاه تعاونی فردوسی پارک می‏کند و مثل آن قدیم‏ها، مسیر سربالایی فروشگاه و پل را که هفتاد متری می‏شود، پیاده می‏رود. نفس نفس زنان خود را به سکوی بتونی نیمکت مانند می‏رساند. همان سکویی که روزهای تابستان، ساعت‏ها با دوستانش آنجا می‏نشستند. تخمۀ گلپردار، لواشک، نان تافتون داغ با پنیر و گاهی ساندویچ کالباس و تخم مرغی می‏خوردند. به ماشین‏هایی که در حال رفت و آمد بودند، نگاه می‏کردند. مدل ماشین‏ها را که به طرف پل می‏آمدند، حدس می‏زدند وشماره اول وآخر پلاک ماشین‏های تکراری را که معمولا تاکسی‏ها بودند، می‏خواندند. بیشتر اوقات از نحوۀ رانندگی راننده‏های تاکسی، به راحتی نام راننده‏هایشان را حدس می‏زدند و سر خریدن یک لیوان یخ در بهشت با هم شرط می‏بستند: حسین چهارچرخ است، اصغر سبیل است. و یا…

هروقت که از این تفریح خسته می‏شدند، می‏رفتند آنطرف خیابان، می‏نشستند به تماشای اسکله و قایق‏های موتوری و پارویی. رنگشان آبی و سفید بود، سایبان‏های کوتاه داشتند و مسافر می‏بردند به مرداب، بلوار شهر ودریا.

گاهی اگر قایقران‏ها نبودند و یا اگر بودند و خلوت بود، با خیال راحت از روی اسکله شیرجه می‏زدند در آب و اطراف اسکله شنا می‏کردند. بعد می‏آمدند بالای پله‏ها، آن جای همیشگی در پناه سایه‏ای کوچک، با اندکی آفتابِ دلپذیر، یک بعدازظهر تابستانی دیگر را با شوخی و گپ و گفت‏های روزمره می‏گذراندند.

با صدای بوق یک رانندۀ آشنا به خود می‏آید. نمی‏داند که چند دقیقه روی آن سکو نشسته است. بلند می‏شود و به سوی پل که تقریبا چسبیده به همان سکوست، حرکت می‏کند.

باز مثل آن قدیم‏ها، هر قدر که به پل نزدیک‏تر می‏شود، با احتیاط بیشتری راه می‏رود. می‏داند که باید حواسش به کف پیاده روی پل که پر از وصله‏های چوبی هست، باشد. باید مواظب باشد که پایش را کجا می‏گذارد. گاهی به پشت سرش نگاه می‏کند. اگر ماشینی نباشد، ترجیح می‏دهد در خیابان راه برود. بااینکه خیابان پر از دست انداز و چاله و چوله است، روی آن می تواند با اطمینان بیشتری راه برود اما راه رفتن در پیاده رو با همه‏ی سختی برایش لذت خاصی دارد. در همان قدم‏های اول، «مش عزیز» و «مش غلام» ، کارگرهای شهرداری را می‏بیند. چند تخته ودیلم ومیخ و چکش را در فرغونی ریخته‏اند و دارند پیاده رو را تعمیر می کنند. تخته‏های کهنه و پوسیده را بازبینی می‏کنند. با پا گذاشتن روی وصله‏های کهنه، مقاوم بودنشان را حدس می‏زنند. برای تعویض و تعمیر بعضی از تخته‏ها اختلاف نظر پیدا می‏کنند. گاهی وصلۀ کهنه‏ای رادر می‏آورند تا تختۀ تازه‏ای به جایش بگذارند. گاهی هم بدون تعمیر رهایش می‏کنند تا روزبعد، هفته بعد و یا ماه وفصل بعد به سراغش بیایند.

در حال عبور می‏تواند به راحتی اسکله گمرک، کشتی‏های باری، موج شکن، بلوار شهر، مناره ساعت و هتل ایران را ببیند. پرش گاه گاه ماهی‏ها هم از چشمش پنهان نمی‏ماند.

اینها همه چشم انداز شمالی پیاده روست. درسمت جنوب، از بالای پل، جزیرۀ قلم گوده، مرداب و گل‏های لاله از آن دور دست‏ها نمایان است.

به نرده‏های آهنی نقره‏ای رنگ پل تکیه می‏دهد و به دریا و فانوس دریایی خیره می‏شود. دنبال یک دل، یک همدل می‏گردد. دلش به اندازۀ ابر‏ها گرفته است. خود را به حسی دور می‏سپارد. روشنایی ماه بر بستر روان آب، یک آن او را با خود می‏برد به رستوران میهن که آنسوی خیابان، در انتهای سرازیری پل، روبروی فروشگاه تعاونی فردوسی واقع شده است. حیاط همیشه چراغانی و میزهای با سلیقه و مرتب چیده شده‏اش به ذهنش می‏آید. یاد مشتری‏های آنجا می‏افتد. رانندگان کامیون و تریلی‏ای که برای اداره بندر و گمرک شهر جنس می آورند. نگاهی به آن سمت می‏کند. به احترام صاحب خوش برخورد و متواضع رستوران «آقای علی بالا» دستی در هوا تکان می‏دهد. قبل از آنکه وسوسه خوردن کباب و ماهی- اوزون برون- بر او غلبه کند، به طرف بانک صادرات می رود. آقای رضایی، کارمند قدیمی بانک طبق معمول، کمی دورتر از باجۀ تلفن، مشغول سیگار کشیدن است. سلام و علیکی می‏کند. از او می پرسد:«آقای رضایی، آن باجه تلفن قدیمی یادتونه»؟

- البته که یادمه. عجب دورانی بود پسر. شبیه باجه که نبود. انگار پست نگهبانی کلانتری یا کمیته بود. مخصوصاً بعد اون تلفن تهدید بمب زیرپل، هر وقت می رفتم بیرون سیگاری بکشم، یکی انگار کشیک می‏داد. معلومم نبود طرف مأموره، دیوونه است یا ول معطله.

- آقای رضایی، شاید هم عاشق بوده.

- عاشقا دم غروب و تو تاریکی می‏اومدن. یادش بخیر بعضی شبای تابستون، یک پاکت تخمه آفتابگردون داغ از دکه کریم اردبیلی می‏خریدیم و با مهری خانم و پسرم شاهرخ می‏رفتیم اول همین پل.

با خداحافظی از آقای رضایی به طرف عرق فروشی برادران آغاسی می‏رود. از لای کرکره‏های پنجره و در نیمه باز، «مش قهرمان»، «یوسف لاغری» و «غلام بی رگ» عرق خورهای قدیمی و عربده کش‏های معروف محل را می‏بیند. دلش قدری می‏گیرد و با سرعت از آنجا دور می‏شود. «فتحلی قصاب» را می‏بیند. با خودش می‏گوید: «چه آدم نازنین و با انصافی بود.». از جلوی بقالی «قاسم آقا» رد می‏شود. یکی از انسان‏های نازنین محل، که لبنیات محلی‏اش زبانزد عام و خاص بود و هرگز آب به شیرهای تازه و پرچرب محلی‏اش اضافه نمی‏کرد. بعد می‏رسد به کفاشی کوچکی که چسبیده بود به فروشگاه تعاونی شیلات. «کریم آقا» کفاش را می‏بیند که با آن قد دراز و لاغر و موهای سفیدش روی چهار پایه کوتاه و کوچکی نشسته، عینکی به چشم زده و در حال تعمیر کفشی است. یادش می‏آید که اوایل انقلاب غروبها با سایر جوان‏ها، وقتی که کریم آقا با دوچرخۀ کهنه‏اش به خانه می رفت، جلویش سبز می‏شدند و داد می‏زدند:

- مرگ بر ساواکی، مرگ بر خبر چین.

و او با چه وحشت و ترسی رکاب می‏زد و از مهلکه دور می‏شد. حس بدی به او دست می‏دهد. احساس بی اطلاعی، نادانی و قضاوت‏های عجولانه و ساختن کابوس برای دیگران.

تلفن زنگ می‏زند. افکارش پاره می‏شود. به ساعت نگاه می‏کند. دقایقی از نیمه شب گذشته است. به خود می‏گوید:»باید ازایران باشد.»

قدری این دست و آن دست می‏کند. تلفن چند بار زنگ می‏زند. بالاخره گوشی را بر می‏دارد. صدا، آشناست ولی نامفهوم. بعد از چند لحظه صدا را می‏شناسد. صدای دوستش علی است. اوایل که به غربت آمده بود مرتب در ارتباط بودند اما حالا گاهی با هم تماسی دارند. باز خاطرات خوشِ گذشته هجوم می‏آورند. آرزوی دیدار در دلش پر می‏کشد. با تصور لحظه دیدار چشمانش پر اشک می‏شوند.

از هر دری حرف می‏زنند. می‏رسد به: «دیگه چه خبر؟»

- خبر خاصی نیست. می‏خوان پل بزرگی درست کنن. همۀ مغازه‏ها رو خراب کردن.

- کدوم مغازه‏ها؟

- رستوران میهن، بانک صادرات، دکه‏ی کریم اردبیلی، عرق فروشی برادران آغاسی، قصابی فتحلی، بقالی قاسم آقا، فروشگاه تعاونی شیلات، کفاشی کریم آقا…

................................

شامل کناری

وسایلت را جمع کن ....

اولین بار است که پا به زندان می گذارد. همه جا دیوار! به محض ورود چشم بندی تیره رنگ به چشمش می زنند که نتواند همان دیوارها را هم ببیند.

اکنون در اتاق انتظار نشسته است و از پشت آن پرده ی سیاه همه چیز را می بیند و همه چیز را می شنود.

تازه اومدی؟

آره ، همین الان…

یکی سرش داد می زند: خفه شو…

ویک مشت محکم به سرش می خورد وبرای مدتی خفه می شود.

از راهروی اتاقهای بازجویی صدا می آید. صدا نزدیک و دور می شود.تمام حواسش را جمع می کند. چقدر این صدا برایش آشناست.

اولین بار است که این صدا را، آن هم به این شکل و در این وضعیت می شنود.

صدا، صدای شلاق است و بعد از هر شلاق صدای فریاد یک پسر جوان است که به گوش می رسد:

یا ابو الفضل… یا ابوالفضل…

با شنیدن آن صدا، گویی که یک قالب یخ را تکه تکه می کنند و در وجودش می ریزند. با اینحال کمی بیشتر دقت می کند. فریاد از اتاق ته راهروست.

بی شرفِ منافق …..خفه شو……و صدا در یک آن خفه می شود.

بعد از چند لحظه همان صدایی که گفته بود خفه شو، داد می زند: حرف بزن بی شرفِ منافق، حرف بزن !

دیگر صدایی نمی آید و یا او دیگر آن صدا را نمی شنود.

راهرو شلوغ است و هرازچندگاه یکی را هُل می دهند به داخل اتاق انتظار و بعد پچ پچ های داخل اتاق با فریادهای شعار گونه و فحش های بس رکیک سرتاسر راهرو. عجب هارمونی ست اینجا! همه حواسش به راهروست.

برادر، پاهام خیلی باد کرده، نمی تونم راه برم.

راه برو راه برو، خوب می شه.

آخه خیلی درد داره، بذار یه خرده بشینم.

گفتم راه برو، خوب می شه.

همه دارند می دوند. برادر، بازجو، پاسدار…

نگهبان اتاق انتظار از یکی می پرسد: برادر چی شده، چه خبره؟

یه منافق تو دستشویی خودکشی کرده…

بعد از چند لحظه، راهرو سراسر سکوت می شود. سکوت مطلق.

اینک راهرو خلوت است و ساکت.

بلند شو، چشم بندتو درست کن.

تعدادی به صف می ایستند و دستها روی شانه های همدیگر. به جزخود نگهبان که یک چوبدستی دارد و نفر اول دستش را به آن چوب گرفته است. و آنجاست که او می فهمد “چقدر زندانی ها نجس هستند!”

صف زندانی ها از راهروی اتاق های ضجه و ناله و شلاق و مقاومت دور می شوند و به بند دو می رسند. هر کدامشان را به داخل اتاقی هُل می دهند که پر از زندانی ست و در حین ورود به اتاقی که او قرار است وارد آن شود، یکی می گوید: برادر اینجا که اصلا جا نیست و جواب می شنود: ساکت، خفه شو.

تخت خوابی دو طبقه در یک گوشه اتاق، اتاقی با ظرفیت پنج الی شش نفر، اما سی و پنج نفر زندانی را که اکثرا ریشو هستند در خود جای داده است. به محض ورود عده ای دورش را می گیرند و سوال پیچش می کنند. از نحوه دستگیری و از بیرون زندان و چند تایی هم از راهروی بازجویی و بعد همه پخش می شوند.

ساعتی بعد صدای اذان با آخرین طول موج از راهروی بند به گوش می رسد و همه آن سی و پنج نفر بلند می شوند و نماز می خوانند و او آنجا در آن اتاق سرتاسر دیوار تنها می ماند. و تنهای تنها به خود می پیچد و نمی تواند باور کند که آنها واقعا نماز خوانند و یا فقط ادای نماز را در می آورند.

این داستان نماز، برای چهار شب و چهار روز تکرار می شود، تا اینکه او را برای بازجویی می برند و در بازگشت به بند، اتاقش عوض می شود. این بار اتاق بزرگتر است، اتاقی با ظرفیت ده الی دوازده نفر اما با هفتاد و پنج زندانی که اغلب شان نماز می خوانند و او هنوز نمی داند چرا.

شاید به خاطر جوّ شک و تردید ما بین خود زندانی ها و شاید وحشت از زندان و یا زندانبان که هر چند دقیقه از دریچه نگاه می کند و نا گهان در را باز می کند برای غافلگیر کردن آنهایی که مشغول نماز خواندن هستند یا تماشای تلویزیون.

این اتاق، اتاق شماره سه، بند دوهمه اش دیوار است. حتی پنجره را هم از بیرون رنگ تیره زده اند که مثلا زندانی ها نتوانند موقع هواخوری همدیگر را ببینند، اما باز می شود گاهی یکدیگر را از لای روزنه های بسیار کوچک دید. امروز برف می بارد. اولین برف زندان. به طرف پنجره می رود و پیش خود می گوید: چقدر زیباست.

همین یک روزنه کافی ست برای دیدن، برای شنیدن، برای قدم زدن و هوا خوری.

امروز چهارشنبه ست. صبح چهارشنبه. اسامی برخی از زندانیان از بلند گوی بند خوانده می شود که وسائلشان را جمع کنند و آماده باشند برای رفتن!

اینک غروب است، غروب چهارشنبه. حدود بیست و پنج نفر از زندانی ها با کلیه وسائلشان از این اتاق رفته اند.

امروز اتاق بر خلاف روزهای قبل بسیار ساکت است.

ناگاه صدای تیر و تفنگ می آید، از بیرون و از پشت پنجره و از بالای آن تپه های پشت دیوار بند. در یک آن حس می کند که هوای اتاق چقدر سرد شده است. تمام تنش یکپارچه می لرزد و بعد صدای تک تیر، مثل تک تیرهای خلاص به گوش می رسد. همه ساکت هستند. به نظر می رسد در همان حال وهوا همه دارند صدای تک تیرها را می شمارند. در آن لحظات، چیزی دراومی میرد و این حالت یکباره مردن را در صورت دیگران هم می بیند.

و این داستان هر چهارشنبه صبح و غروب برای تک تک زندانیان اتاق سه بند دو تکرار می شود. مثل یک کابوس.

اکنون سی سال ازآن روزها گذشته ست واو کما کان تمام وجودش پر از آه و درد و ترس است. فرق نمی کند کِی و کجا. در پیک نیک ، کنار دریا، در مهمانی، سخنرانی و در ونکوور بزرگ…

وقتی یکی او را صدامی زند و می گوید: وسائل ات را جمع کن!

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد