من آمدم ستاره بکارم به خا ک شب،
تاقطره قطره شب ننشیند به باورم،
من آمدم که تیغ بر آرم، کنار تو
گرمی دهم به کورهٔ سرخ بهار تو
اما چه رفت در شب سنگین که گل هنوز
نشکفته غنچه ایست به هنگامهٔ بهار؟
شب را چه غلظتی ست
که یخ بسته آفتاب
ره راچه حالتی
که شکسته ست پل بر آب؟
دشمن به کار کشتن و دیوانهٔ دروست
از چیست ما برابر هم ایستادهایم؟
من آمد م که با تو شوم یار و همسفر
بر دشت شب ستاره بکارم
گل سحر!
در ره چه رفت با تو که از لحظهٔ درنگ
این سان به ضعف ایمن و با دوست دشمنی؟
دشمن به اوج حادثه هر سو فکنده موج
میرانیم ولی که نکوبم به کینه مشت
میرانیم ولی که نگیرم به کار اوج؟
گل کرده نغمههای تو در باغ آفتاب
ای مرغ شب شکن، چه شنیدی که بیمنا ک
از شاخه پر کشیدی و در سایه پر زدی؟
واکنون که وقت بال کشیدن به قله هاست
در سایه مینشینی و پر بسته میپری؟
گفتی هزار بار
سوزی که هست در شب یلدای انتظار
هرگز نمیکشد به دلت شعلهٔ بهار
گو سوز شب چگونه فکند ت چنین زپای؟
زهر زمانه از چه به جانت نشست باز؟
تیر از کدام سوی دو بالت چنین شکست؟
راهت به قله بست؟
اکنون که ماندهام ز هبوط تو اشکبار
رانده زهر کنامی، بییار و بیدیار
میخوانمت به شیوه دیرینه روز و شام
کین خواب دیر سالهٔ تو کی شود تمام؟
من آمدم به سوی تو
تا باورم کنی!
من آمد م به سوی تو
تا باورم شوی!
اکنون که زخم گشته دل از شدت محن،
در باغ خاطرم گل سرخی ست آفتاب
گر باورم کنی که دلم میتپد زعشق
گر باورم شوی که به شب زندهای
مدام!
جعفر مرزوقی (برزین آذرمهر)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد