logo





بپا...رازداری بعضی هارو!

چهار شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۷ - ۱۱ مارس ۲۰۰۹

راشل زرگریان

rashel.jpg
توجه کرده اید آرایشگران به قیچی چنان علاقمندند که نویسندگان به قلم. ازآنجائیکه موهائی بینهایت پر وفرفری دارم گاهی اوقات برای تنوع ونیز راحتر بتوانم شانه زنم به آرایشگاه میروم که صاف کنم. اما درطول زندگی یکبار درایران ودوبار درخارج ازایران موهارا بدست آرایشگران سپردم که صاف شش ماهه شوند وهرسه بار اولین کاری که کردند موها را زدند بدون اینکه ازمن اجازه بگیرند. قصه را کوتاه میکنم. هنگامیکه به آرایشگاه میروم بعلت اینکه آرایشگرفکرمیکند موهای من بیش ازحد وقت گیراست چنان قیمتی به من می اندازد که خودم ازآنجا خارج شوم. ازدوستی فارس زبان خواهش کردم مرا به یک آرایشگاه ایرانی ببرد. اوموافقت کرد وباهم براه افتادیم. درشمال شهر مغازه ای نسبتا بزرگ وتزیین شده با میز ودرهای شیشه ای مخصوص که نظر هر بیننده ای را میتواند جلب کند. درگوشه ای از سالن میزی ازانواع کوکتل ها برای پذیرائی ازمشتریان چشمک میزند. شاید اینهم روشی جدید برای کسب درآمد بیشتراست. دوستم مرا به خانم (آ) که مدیر وشاید هم صاحب سالن آرایش بود معرفی کرد. خانمی نسبتا جوان شیکپوش وباظاهری کاملا آراسته بنظرمیرسید. درحالیکه مشغول فرم دادن به موی سریکی ازمشتریان بود ما را با رخساره ای گشاده پذیرفت. دستهایش را درون موهای من به شنا درآورد. سپس گفت: ای وای...برای سالم بودن موهایتان بهتراست آنها را کوتاه کنید. به او توضیح دادم که نگهداری موی کوتاه پروفرفری بسیار مشکلتر ازموی بلند است. اواضافه کرد: این موها را باید با طناب بست. رسیدن به آنها طولانی خواهد بود وشما باید صبرداشته باشید . بیاد دختران وزنان ایرانی دروطن افتادم که چگونه خرمن موها را زیر روسری ویا چادر پنهان میکنند مخصوصا درهوای طاقت فرسای تابستان.
نگاهی به اطراف آرایشگاه انداختم. بقیه منتظر به رسیدن نوبت نشسته بودند. خانم (آ) پس ازتوضیح راجع به موهای من ادامه به فرم دادن موهای مشتری کرد. اویکریز با یکی ازکارکنانش که درحال اصلاح موی سرآقائی بود حرف میزد. جریان آب را میشد متوقف کرد اما دهان خانم آرایشگر... نه. صحبتهای او راجع به تاریخ پدربزرگ وآب واجدادیش بود. اوتعریف میکرد که پدربزرگش مردی بسیار با قدرت بوده تا جائیکه با خانواده پادشاه رفت و آمد داشتند. توجه من بیشتر به چگونگی نظافت سالن بود تا به حرفهای خانم (آ). ناگهان اعتراض یکی ازمشتریها (خانم ر )که قرار بود موهایش را رنگ کند بلند شد. خانم (ر) سنگین وزن که تقریبا جای دونفررا اشغال کرده بود ودرمقابلش پشقاپی پرازانواع کوکتلها قرارداشت. درحالی که لقمه دردهانش وصدای ملچ وملوچ اوفضای سالن را پرکرده بود شکوه اش بلند شد. او رو به خانم (آ) کرد وگفت: ببخشید شما دوتا یکریزصحبت میکنید ومن 45 دقیقه است که منتظرم. امشب به جشن نامزدی مهمی دعوت دارم. بدنبال اعتراض خانم (ر) ناگهان فریاد خانم (آ) به سرهمان کارکنی که با اومشغول حرف زدن بود بلند شد. اوبا خشم گفت: دختر موکوتاه کردن نباید اینهمه وقت بگیره. درضمن توکه همش حرف میزنی. درصورتیکه کارکن بیچاره هنوزصدایش را هم نشنیده بودیم بلکه مشغول کاروهمچنین ازقرارمعلوم ازناچاری سرتا پا گوش به حرفهای خانم (آ)بود. کارکن ناچار بعلامت موافقت سرش را کمی فرود آورد وبا سرعت بیشتری ادامه بکار داد.


سپس خانم (آ) به خانم (ر) نگاهی انداخت وگفت: لطفا با یک نوشیدنی خنک دهانتان را ترکنید تا دست او خالی شود. خانم (ر) که ازقبل معلوم بود یک لیوان بزرگ نوشیدنی میل کردند ومشغول خوردن کوکتلهاست به خانم (آ) جواب داد: خیلی ممنون. همین کافیه. من یکهفته است که رزیم غذائی دارم. خانم (آ) بدون اراده نگاه مختصری به کوکتلهای مقابل اوکرد وچشمهایش را کمی زیر وبالا تکان داد وسپس بی توجه, به فرم دادن موهای مشتری ادامه داد. خانم (ر) متوجه شد که چاره ای جزصبرندارد, سرصحبت را با خانم بغل دستی اش (ب) که اطراف موهایش بیگودی پیچیده شده بود, بازکرد. مثل اینکه یکدیگر را ازقبل میشناختند. اوچهره اش را بطرف گوشهای خانم (ب) کشید وگفت: حرف خودمان باشه وکمی مکث کرد. منتظرعکس العمل طرف شد. خانم (ب) هم گفت: نگران مباش. من که چیزی به کسی نخواهم گفت: خانم (ر) ادامه داد: اما تورابه هرکی دوست داری قسم میدهم که این حرفها جائی درزنکنه. البته دوستم ومن وهمینطور خانم (آ) وخانم دیگری (ل) که کارکنی مشغول لاک زدن به روی ناخنهایش بود میتوانستیم براحتی بشنویم راجع به چی صحبت میکنه. اینبارچهره اش را به خانم (آ) کرد وگفت: میدانی درجشن امشب پدرعروس زمانی عاشق من بود. سپس آهی کشید وانگشتی به ابروهایش وگفت: میخواهم امشب سنگ تمام بگذارم. خانم (آ) نیزنگاهی پرازکنجکاوی به اوانداخت وصحبتش را با مشتری زیردستش قطع کرد وگفت: بتوقول میدهم که زیباتر ازعروس ازاینجا خارج شوی. خانم (ر) ادامه داد: چنانچه این قرتی مرد دزد درآنروزها عاشق مرا نمی دزدید هم اکنون سرنوشت دیگری داشتم وبجای او, من بودم که میتوانستم آنهمه ثروت را دارا باشم. سپس کوکتل دیگری وارد دهان کرد وادامه داد: خودمانیم به کسی نگین ها...عروسه سه ماهه حاملس. خانم (ب) که مشتاق چنین حرفهائی بنظرمیرسید دردهانش بازشد وگفت: من شنیدم که آقا داماد تاکنون درهمین دوران نامزدی دوباربه اوخیانت کرده. سپس دستی به روی رانهای کت وکلفت خود کشید وگفت: عروس بیجاره دلش ازداماد خیلی پره. خانم (ر) ازشنیدن چنین خبری چنان خرسند بنظرمیرسید که رنگ نستبا تیره پوستش به گلگونی شگفت وگفت: می بینی...خدای حق است. من میبایست امشب مادرعروس بودم نه آن پتیاره مرد دزد. خب...دخترش هم که ازخودش بهترنمیشه. سفره ای که مادرپهن کنه دخترش جمع میکنه. سپس خانم (ل) که ازاین خبرها نیزملتهب زده بنظرمیرسید نیمی ازچهره اش که بطرف اوبود ونیم دیگررا نیزچرخاند وگفت: خانواده داماد هم چیزی وکسی نیستند. میدانی...دست راستش را زیردست کارکن کشید بیرون وروی لبهایش گذاشت وگفت: خواهش میکنم چیزی به کسی نگین ها...پدروعموهای داماد چندسالی تاجرمواد مخدربودند. سپس چهره اش را بطرف مابقی برگرداند ونگاهی به دوستم انداخت وگفت: ببخشید...شما ایرانی هستین؟ دوستم گفت: بله. راحت باشید. سپس زیرچشمی مرا پائید وخطاب به بقیه گفت: این یکی که روسی است چیزی حالیش نیست. اما ترا به جان بچه هایتان وهرکی دوست دارید چیزی به کسی نگین ها...حضارمحترم قبول کردند واوادامه داد: سعی میکرد به اصطلاح یواشکی حرف بزند. میگن آقا داماد بیوسکشواله. خانم (ر) که هرلحظه ازشادی گل ازگلش می شکفت بسختی بدن سنگین وزنش را روی مبل جابجا کرد و صورتش را بطرف خانم (ل) جلو آورد وگفت: بروکشکوال چیه دیگه؟ خانم (ل) با تعریفی نیمه درست چیزهای بخورد او داد وسپس گفت: این جشن نامزدی به عروسی نمیکشه. زیرا که سابقه هردوطرف خرابه. خانم(ر) که راضیتر ازهمیشه بنظرمیرسید گفت: اتفاقا مثل اینکه دروتخته خوب بهم وصل شده. هردوطرف عوضی تشریف دارند. اصلا خدای من بود. سپس دستی روی سینه اش گذاشت وگفت: پیش خودتان حساب کنید اگر من مادرعروس بودم وضع چگونه بود...؟ کارکنی که مشغول لاک زدن به انگشتان (ل) بود طفلک اعصابش ازدست مشتری که بطور دائم ورجه وورجه میکرد خرد شده بود اما به روی خود نمی آورد. خانم (ب) جرعه ای نوشابه با طعم واشتها سرکشید وبه خانم (ر) گفت: توباید به درگاه خداوند شکرکنی که مادرچنین عروسی نیستی وگرنه درهمین روزها سه قلو میشد گردنت.

بحث حسابی داغ شده بود وخانم (ر) ازاینکه معشوقه عهد دقیانوسیش ربوده شده بود بفکرفاشهای جدید بود. خوردن کوکتل را ناگهان متوقف کرد وبا لبخندی که ازرضایت خاطراوخبر می داد نگاهی به خانم (ب) انداخت وگفت: اوا...خدای من...ترا بخدا راست میگی یا برای دلخوش کردن من این حرفها رومیزنی؟ میدونستم که حاملس. اما سه قلو...! اینبار خانم (ل) پاسخگوبود وگفت: آره اتفاقا دختر دختر خاله من همسایه آنهاست وگفت: عروس خانم درآزمایش اولترساوند معلوم شده که سه قلو درشکم داره که یکی ازآنها ناقصه. خانم (ر) اینبار تکان محکمتری بخود داد که باعث شد صدای نفسهایش سریعترشنیده شوند. به خانم (ل) گفت: این سه قلوها معلوم هست که پدرشان کیه؟ خانم (ب) گفت: نه بابا...اونطورام نیست دیگه . همین آقا داماد (روبه خانم (ل) کرد وبقول شما گفتنی بیوسکشه...چی بود گفتین؟ خانم (ل) درجواب گفت: منظورتون بیوسکشواله... درسته که اودل پری از نامزدش داره اما فعلا معلوم نشده سه قلوها...

خانم (ر) پیشدستی کرد وگفت: خدا میدونه مال چند نفرن ؟ خانم (ل) گفت: زن حتی با ده نفرهم دریکزمان همبستربشه فقط ازیک نفرآنهامیتونه حامله باشه. درهمین هنگام کارکنی که موهای مردی را اصلاح میکرد کارش روبه اتمام رسید وازخانم (ر) خواهش کرد که روی صندلی مورد نظر بنشیند. خانم (ر) اینبار بنظرمیرسید که کمترعجله دارد وتوجه او بیشتر معطوف به اخبار دست اول راجع به عروس وداماد بود. قبل ازاینکه ازروی صندلی بلند شود ازخانم (ل) خواهش کرد که شماره تلفنش را به اوبسپارد. اما هنوز دربلند شدن تردید داشت ومنتظر کسب اخبار دیگری بود. اینبار چهره اش را بطرف خانم (ل) که اظهار کرده بودند والدین عروس همسایه دختر دختر خاله اش هستند نزدیک کرد وگفت: راستی رابطه اون پتیاره مرد ربا با عاشق بیچاره وبد شانس من چگونه است؟ خانم (ل) دومرتبه باعث ناراحتی لا ک زن شد وبا تردید پاسخ داد: ظاهرا که باهم خوبند. برو...بدون...داخل جعبه ازدواج آنها چه میگذره...؟ میدونی که این زن دومشه؟ خانم (ر) که درحال انتقال دادن جا بود چشمهای ازحدقه درآمده اش گردتر شدند وگفت: ترا بخدا راست میگی...؟ میدونی هلندیها چی میگن؟ میگن: انسان یکبار ازدواج کنه سنته که باید اجرا بشه. دوبار که بشه چرت وپرته. بارسوم دیوونگیه. کارکن که منتظر خانم (ر) بود اینبار کمی تن صدایش را بلندترکرد وبه خانم (ر) گفت: چنانچه مایلید صبر کنید که من به مشتری دیگری برسم؟ خانم (ر) بدون تامل با قدمی آهسته روی صندلی هنوزجا نگرفته بود که به خانم (ل) گفت: من گفته هلندیها را قبول ندارم. تا سه نشه درست نشه. عاشق بیچاره من باید یکبار دیگر ازدواج کند وازشر زن حقه باز مرد ربا خلاص شود. خانم (آ) معلوم بود که همه گفت وشنود را توجه کرده با لبخند خاصی گفت: خدا را چه دیدی شاید اینبار سرنوشت او با شانس شما یکی شود. خانم (ر) ازاین پاسخ چنان خوشحال بنظرمیرسید که نزدیک بود ازروی صندلی محکم به زمین بخورد. سپس خانم (آ) ازمن خواهش کرد که توسط یکی ازکارکنان موهایم را بشویم. خانم (آ) خود صاف کردن موهای مرا بعهده گرفت. اما چهره اش ناراضی بنظرمیرسید. او تا ده دقیقه اول بخاطر زیاد بودن موهایم ناله کرد. به اوپیشنهاد انعام خوبی دادم که دست خالی خارج نشوم. اینبار با دل بهتری موهایم را دردست گرفت ودومرتبه شروع به داستانسرائی راجع به آب واجدادیش کرد. بخود گفتم: زیاد حرف زدن نوعی عادته اما خوبی آن اینه که لازم به پرداخت مالیات نیست. هنگامیکه خانم (ل) قصد خارج شدن ازمغازه را داشتند خانم (ر) پس ازروبوسی بااو, خواهش کرد که باهم درتماس باشند. بمحض خارج شدن خانم (ل) خانم (ب) سرصحبت را باصدای بلند وگرمتری با خانم (ر) بازکردند وچنین گفتند: میدانی که فلونی...(منظورخانم ل) اینهم...بدبختی است! خانم (ر) که مانند همه اوقات هیجان خبردیگر...ودیگری بود با التهاب پاسخ داد: چطور مگه ...؟ خانم (ب) کمی سرجایش اینور وآنورچرخید وگفت: میدونی که از30 سال زده بالا وهنوزمجرده. میگن که لزبیه. هم اکنون بحث برسرخانم (ل) داغ بود. باخود گفتم: بپا...رازداری بعضی هارو!
20.10.2008

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد