
همینطور که یکدیگر را هُل میدادند و میخندیدند وارد شدند. هرکدام بقچه کوچکی زیر بغلشان بود. با لباسهای دبیت قهوهای که مخصوص افسران زندانی بود. یکیشان که تنومندتر بود و هیکل ورزیدهای داشت جلوتر حرکت میکرد. صورتی گرد، با چشمهای میشی که نوعی شلوغی دلنشین از آن بیرون میزد. دو ردیف دندانهای اندکی خم شده به جلو، لبهایش را میکشید و خندهای دائمی بر چهرهاش مینشاند. دیگری مردی بود جوانتر و لاغرتر با موههای پر پشت و مجعد. گوئی پوست یک بره قرهگل را بر سرش کشیده باشند. با دهانی که از خنده تا بناگوش باز شده، او را زیباتر میکرد. چشمهای سیاه و با محبتی داشت. «من حمزه فراهتی هستم. این هم مخلص شما مهرداد پاکزاد!» و این مراسم ورود و معارفهشان بود. آنجا بند عمومی زندان جمشیدیه بود. تعدادمان زیاد نبود. دو مجاهد، ابوالفضل امشاسپند و وزیری. ابوالفضل پسر قد بلندی بود فارغالتحصیل دانشکده فنی. چشم و ابرویش بقدری درشت و سیاه بود که گوئی دورش را سرمه کشیدهاند. اهل قم بود. یک دستمال سفید گلدوزی شده داشت که نامزدش برای او گلدوزی کرده بود. شبها آنرا زیر بالش مینهاد و روزها در جیب بغل پیراهن قهوهای رنگش. میگفت: «قلبم آرام میگیرد.»
یک گروه سه نفری از پایگاه وحدتی داشتیم؛ دو درجهدار و یک افسر. درجهدارها بدجور بریده بودند. قاطی هیچکس نمیشدند و کارشان بریدن و جمعکردن عکسهای شاه و چسباندن آن در یک آلبوم بود. شنیدم بعداز انقلاب جزء مسئولان عقیدتی سیاسی ارتش شدند. اما افسر، سروان پناهی جزء زیباترین چهرههای زندان بود. فکر کنم اهل کازرون بود. یک مذهبی بسیار دلنشین. جرمشان تشکیل گروه مذهبی و خواندن نماز جماعت به پیشنمازی سروان پناهی بود. گویا در حین نماز متوجه مجسمه کوچک شاه میشوند که روی جا دری مقابلشان قرار داشته. میگویند: این کفر است سجدهکردن به مجسمه شاه و دست آخر طی مراسمی آنرا به توالت میاندازند.
یکی از خندهدارترین پروندهها که ما بشوخی میگفتیم: خب، مجسمه اعلیحضرت را چگونه، چطور، کجا، سرنگون کردید؟ قضیه لو رفته بود. تعداد زیادی دستگیر شدند که نهایتاً این سه نفر پایشان به جمشیدیه کشیده شده بود. سروان پناهی در تمام کارها همکاری میکرد؛ حساسیت عجیبی به غلغلک داشت، طوری که اگر از انتهای راهرو دستهایت را بحالت غلغلک تکان میدادی، ریسه میرفت. و این تبدیل به یک سرگرمی عمومی شده بود. گویا بعداز انقلاب برای مدتی شهردار شهرشان شد. اما بعداز سه ماه استعفا داد. گفته بود: ما برای این نوع حکومت مبارزه نمیکردیم!
دو درجهدار عرب بودند. ابراهیم و سعید که در جریان جنگ اوایل دهه پنجاه با عراق دستگیر شده بودند. افسر جوانی هم بود بنام جعفر مدرس. خلبان فانتوم بود؛ که بعضی مواقع ادای خلبانی فانتوم در میآورد. دوره خلبانی را در آمریکا دیده بود و تمام گذراناش یادآوری خاطرات در آمریکا بود. دختران آمریکائی، دیسکوتکها. گویا در یک مجلس مهمانی به یکی از دوستان خلبانش به شوخی گفته بود: زدن نیاوران تنها یک بلندشدن و نشستن است و بس و همان شد که جعفرخان از فرنگ برگشته پیش ما بود! عادت داشت شبها لخت مادرزاد برود زیر پتو؛ میگفت: این کار بهترین خواب را با خود دارد. الله و اعلم!
دانشجوئی نیز در جمع ما بود از علم و صنعت بنام نعمت حقوردی، سرباز صفر شده بود در ارتباط با یک گروه. قیافهای بسیار جدی داشت و تلاش هم میکرد که جدیتر جلوه کند. گوئی با همه به نوعی قهر بود. وقتی از کنج لبش خنده کم رمقی بیرون میزد، قیافهاش بسیار دلچسب میشد. اما دریغ از همین خنده کنج لب! هر چه سرود لُری میخواند به جنگ و تفنگ ختم میشد. میگفت: تفنگ کلاشینکف خیلی خوشدسته. خشاب سیتیری بهش میخوره، خیلی خوش دسته... جستم جستم، جستم/ به تودهها پیوستم!
حسن کشفی از مهندسان راه و ساختمان بود. همراه با رافیک میناسیان. رافیک مهندس مکانیک بود. اما آرزو داشت بعداز رهائی عرقفروشی باز کند و خودش پای ثابت آن باشد. محمدرضا بدیعی همپرونده من بود. نه، بهتر است بگویم من همپرونده او بودم! بدون آنکه او را بشناسم. او را حسابی زده بودند. تلاش میکرد نقش ریش سفید را بازی کند. آرام حرکت میکرد و مرتب در حال رتق و فتق بود و دقیقشدن در جزئیات. زیاد تن به کلاسهای سیاسی نمیداد که در زندان دائر میشد. بیشتر در حال شستن بود و مرتبکردن وگاه ورزشی انفرادی. اگر فرصتی مییافت، آرام کنارت مینشست و با مهربانی در گوشات نصیحت میکرد و از خاطرات پدرش که در جبهه ملی بود، میگفت. مادرش او را دیوانهوار دوست داشت؛ زن بسیار چاقی بود و روزهای ملاقاتی، جزء اولین نفرهائی بود که هن و هن کنان در حالی که با دندان گوشه چادر سیاهاش را گرفته بود با یک دیگ بزرگ غذا وارد میشد. میگفت: برای محمدرضایم و دوستانش درست کردهام. من قربان پسرم و دوستاش بشوم. دزفولی بودند. زمانی که قرار شده به خانوادهها بگوییم که دیگر از بیرون غذا نیاورند تا مبادا زندان به هتل تبدیل شود، خانم بدیعی تنها کسی بود که به هیچ وجه زیر بار نرفت و گفت: من تمام هفته به عشق این روز سر میکنم و غذا برای شماها میپزم! و بعد، با التماس میگفت: «خواهش میکنم، خواهش میکنم!» من زنی اینچنین با محبت و چنین عاشق فرزند کم دیده بودم!
پسر ریز نقش و کم سنی هم در میان ما بود به نام ناصر فلسفی؛ اهل بروجرد بود و در رابطه با گروه آرمان خلق دستگیر شده بود. با وجود سن کماش بقدری بدن پر موئی داشت که پوستش معلوم نبود. پانزده سال گرفته بود. جواد عباسی نیز از علم و صنعت بود. بعضی وقتها که اعصاباش بهم میریخت به سروصورتاش میزد و برای ساعتی در یک کنج آرام مینشست و با آن چشمهای سبز به نقطهای نامعلوم خیره میشد. او برادر شخصی بود که میگفتند که میگفتند سرتیپ طاهری را ترور کرده است.
فریدون شیخالاسلامی یکی دیگر از زندانیان قیافهای مثل شاهزادهها داشت. چشمهای سیاه قاجاری با بینی خوشتراش و باریک. براستی هم به یک خانواده اشرافی تعلق داشت. موضعاش بسیار چپ بود. رادیکال به تمام معنا که به همه چیز گیر میداد و نهایتاً به تفکر بورژوائی وصلش میکرد. با نوعی لکنت زبان که وقتی هیجانزده میشد، کلمات در دهانش میلرزیدند!
دو نفر آخر یکی افسر نیروی هوائی بود بنام داوود حاجیزادگان؛ آذری بود، قیافهاش مرا بیاد عارف قزوینی میانداخت کمی سبزهتر! بچه شاهعبدالعظیم بود که نوعی لوطیگری جنوب شهری را با خود یدک میکشید. سالها زندگی و کار در لباس افسری برخورد نسبتاً آمرانهای به او داده بود. البته نه در رابطه با ما. زن و بچه داشت و از یک خانواده زحمتکش بود. از آن تیپها بود که میتوانستی در هر شرائط سخت رویش حساب کنی! هرچند تک رو بود و کمتر تن به جمع میداد.
آخرین نفر دکتر ابراهیم محجوبی بود. چریک ریزنقش که شدیداً شکنجه شده بود و پاهای اندکی پهن و گوشتالویش هنوز جای زخمهای شلاق با خود داشت. آرام و بدون ادعا. در رابطه با حمید اشرف و مرضیه احمدی اسکوئی دستگیر شده بود. تصوری که من از چریک داشتم، چیزی شبیه چه گوارا بود و حمید اشرف. روزی ابراهیم به من گفت: «چرا فکر میکنی باید تمام چریکها ورزشکار باشند و قوی هیکل و پهلوان؟ من یک چریکم، کمی واقعیتر نگاه کن!» گاهی دلش برای بورس تحصیلی در آمریکا که برای شاگرد اولی به او داده بودند، تنگ میشد و میگفت: «سازمان نگذاشت که بروم و پزشک متخصص شوم. این مملکت به متخصص بیشتر احتیاج دارد.»
فضای زندان متشکل از این افراد بود، یک زندگی یکنواخت و کم شور. نمیدانم چرا همه بگونهای فکر میکردیم که سیاسیبودن مترادف است با خشک بودن و جدی بودن ولو اینکه ته دلت این چنین نباشد. برداشتهای خودمان را داشتیم که عمدتاً بر احساس رهبربودنمان بر میگشت. هر کداممان برای خود دنیائی ساخته بودیم همچون زندانی درون زندان. جمع ما بیشتر شبیه پادگان بود تا جمع جوانانی که متوسط سنشان از بیست و هفت سال فراتر نمیرفت. گوئی خبری از شور جوانی نبود، دنبال نوعی شور انقلابی بودیم که آنرا تنها برای خود میخواستیم.
در چنین فضائی بود که مهرداد و حمزه وارد بند عمومی زندان جمشیدیه شدند!
روزی آفتابی بود و بسیار زیبائی، آنگونه که میتوانستی بالای تخت بروی و از پنجره ته اطاق کوههای دماوند را ببینی. حمزه آمده و نیامده جستی بالای تخت زد و به دماوند خیره شد. سپس رو به مهرداد کرد و گفت: «بیا بیا نگاه کن خانهتان از اینجا دیده میشود!» جفت عجیبی بودند. هنوز ساعتی از آمدنشان نگذشته بود که حمزه رو به من کرده و به ترکی گفت: «صغرچه سن بوردا نیلی سن؟» – کوچولو تو اینجا چکار میکنی؟ - جا خوردم! مهرداد بلافاصله گفت: «ناراحت نشو، دارد ازت تعریف میکند! مراسم معارفهاش را انجام میدهد!» و حمزه زد زیر خنده و رو به مهرداد گفت: «یه کله بزن!» و مهرداد با آن موههای مجعد پر پشت مانند قوچی عقب رفت و با کله به دستهای حمزه کوبید!
فضای عمومی عوض شد. این ویژهگی حمزه بود! بزرگشده میان مردم، در محلات سنتی و قدیم تبریز؛ زندگی، کار، مرارت در شهری که همیشه شوخی و طنز بخشی از فرهنگ آنرا تشکیل میداد و میدهد. من وقتی نخستین بار برای تحصیل به دانشگاه تبریز وارد شدم، متوجه این روح عمومی تبریز و آدمهائی مثل حمزه شدم. و او این روحیه را با خود به زندان آورده بود.
هنوز مدت زیادی از آمدنش به زندان نمیگذشت که یک شب گفت: «من همان افسری هستم که در موقع مرگ صمد همراهش بودم.» اشک در چشمهایش حلقه زده بود. احساس میکردم که چیزی عمیق بر قلبش سنگینی میکند که قادر نیست آنرا در خود نگه دارد. داستان واقعی غرقشدن صمد را من اولین بار آنجا شنیدم. کوچکترین تردیدی در صحبتاش نبود. وقتی حادثه را شرح میداد، غم و اندوه را میشد بخوبی حس کرد. از قندشکنی را که به سرش کوبیده بود، از سنگینی نگاهها، از مرغداری که با صمد و حلقه دوستانشان آنجا مینشستند و... از سگش ساره (زرد) که درد او را مانند یک انسان میفهمید. وقتی او تعریف میکرد، آنچنان حیاط مرغداری، اطاقها، پلهای که روی آن مینشست را ترسیم میکرد که من احساس میکردم انگار قبلاً آنجا بودهام؛ سگش را میدیدم که غمگینتر از او کنارش دراز کشیده و پوزهاش را به کف حیاط نهاده و هراز چندی از زیر ابرو یا گوشه چشم به او نگاه میکند. قصه واقعی مرگ صمد، چیزی از ارزش بزرگ او نمیکاست.
صبحها ورزش بود و دویدن و والیبال که حمزه پای ثابت آن بود. بعد کلاس فلسفه و شناخت بود. همراه خواندن کتاب تاریخ. مقولههای فلسفی را دستجمعی میخواندیم و پس از آن مطالعه فردی بود. حمزه، مهرداد، دکتر محجوبی انگلیسی میخواندند. هربار که از گوشه کتاب به او نگاه میکردم، لپهایش را باد میکرد و چشمهایش را درون حدقه میچرخاند. ابراهیم تلنگری بدان میزد و من میخندیدم! عصرها تشک تختها را وسط اتاق پهن میکرد و فنون کشتی را به ما یاد میداد. قهرمان کشتی دانشگاه بود. بعضاً هم شیطان در جلدش میرفت و در چشم به هم زدنی کلهپایت میکرد و محکم به تشک میکوفت. یکبار حسن کشفی را که از رو نمیرفت چنان به تشک کوبید که فکر کردیم دیگر بلند نشود!
ناصر فلسفی جیمی شده بود و او، نقش تارزان را بازی میکرد! با مشت به سینهاش میکوبید و جیمی را صدا میکرد و ناصر مانند جیمی ِ تارزان، از این تخت به آن تخت میپرید و سرانجام بر روی شانههایش مینشست و شروع به نشاندادن جای دوست و دشمن میکرد.
هر وقت فضا سنگین میشد، او چیزی برای گفتن و تعریفکردن داشت. و نهایت تمام این گفتهها به خاطرات او از مردم، از لایههای مختلف جامعه بر میگشت. به کوچه و بازار، به خالاندازها، قماربازها، لاتهای «درب گجیر»، به حمالها، به زحمتکشانی که شب با خستگی به خانههایشان بر میگشتند، به همسایهها. به خاطرات دوران دانشگاه، دانشکده دامپزشکی. این هنر او بود که از سادهترین اتفاق خندهدارترین حادثه را میساخت! او، زندگی را به تئاتری تبدیل کرده و به زندان آورده بود. از گاو نحیف دانشکده دامپزشکی میگفت که برای بررسی او را در یک چارچوب شبیه گیره میگذاشتند، رویش روپوشی میانداختند و معاینهاش میکردند. تا اینکه گاو یک روز چارچوب را شکست و با همان ادوات نصب شده بر خود در خیابان انقلاب فراری شد. جماعتی دانشجو نیز دنبال آن. از طوطی جلوی در یکی از زنان معروف شهر نو میگفت. از بفرمازدن طوطی تا نام بردن از عصمت و زیور و... روزی طوطی را برای معالجه به دانشکده آورده بودند و اینکه در یکی از شبها دقیقاً یادم نیست سگی از آزمایشگاه یا میمونی طوطی را خفه کرده بود. فردا لشکری از زنان شهرنو بود و قشقرقی که طوطیشان را میخواستند! از خاطرات نخستین سفرش به اروپا همراه تیم کشتی دانشگاه و شیرجهای که از بالاترین سکو زده بود: «از پائین ارتفاعش زیاد به نظر نمیرسید، دختران مانند فرشتهها بال باز میکردند و از آن بالا سبکبال شیرجه میزدند. گفتم: من هم میتوانم. آن بالا که بودم، چشمم سیاهی میرفت. میخواستم برگردم اما از پائین بچهها هو میکردند. چشمم را بستم و خودم را رها کردم. مثل یک کیسه گونی افتادم وسط آب. نه، بهتره بگم وسط آب پخش شدم! بچهها با قایق آمدند و بیرونم کشیدند. میگفتند: آمدیم رُب گوجه فرنگی جمع کنیم!»
خاطراتاش پایانی نداشت. مانند زمان کودکی که پای صحبت و خاطرات پدرم مینشستم و او از سفرش به روسیه، گرجستان صحبت میکرد، غرق در خاطرات و تصویرسازیهای او میشدم و یاد «دانشکدههای من» گورکی میافتادم. «درجستجوی نان» و تصاویری که از مردم ترسیم میکرد. او یکی از استادان زندگی من بود. کسی که براحتی برایت دریچهای به سوی مردم میگشود. اگر لحظهای دمغ میشد احساس میکردم فضا دارد سنگین میشود. و در چنین موقعیتی این مهرداد بود که جلو میآمد با کله به سینهاش میکوفت و او را مجبور میکرد چیزی بگوید تا مهرداد غش غش بخندد. مهرداد پاکزاد، آن انسان باشکوه اصلیترین بخش این داستان، این خاطرات تلخ و شیرین سالهای نوجوانی من است. مرا محکم میگرفت و با ریش زیرش سروصورتم را سمباده میکشید و میگفت: «حالت جا آمد!؟» حقوق خوانده بود. پدرش رئیس رکن دوم ارتش بود، اما او در زندان جمشیدیه بیتکلفتر از هر کس و صمیمیتر از برادر به تو بود. گوئی با او بزرگ شده بودم و سالهای سال است که میشناسماش.
برایم مداد شمعی و کاغذ نقاشی آورده بودند. دلم میخواست تصویرگر آن فضای سرد زندان و رنگهای تیره سیاسی نباشم. میخواستم آن زندگی دریغشده جوانی و شور را ترسیم کنم. دوست داشتم رنگهای روشن و چهره صمیمی عشق را نقاشی کنم. چهرههای شاد دختران و پسران عاشق را. آمیختهای از مینیاتور و نقاشی سنتی، که آنروزها آرام آرام داشت شکل میگرفت. هفتهای یکی دو تا میکشیدم و به خانوادهها هدیه میدادم. یک شب، بعداز ملاقات معمول روزهای پنجشنبه گفتند: جلسه انتقادی داریم. فریدون شیخالاسلامی خواهان این جلسه شده بود. موضوع جلسه اشاعه هنر بورژوائی بود توسط من! فریدون، جواد عباسی، حقوردی و تا حدودی دکتر محجوبی و ناصر فلسفی بشدت انتقاد میکردند که: مردم دارند زیر بار استبداد، بدبختی و رنج جان میکنند و تو بعنوان زندانی سیاسی فقط دختر و پسر عاشق میکشی که دست در گردن هم انداختهاند. نقاشیهای تو باید تصویرگر واقعی جامعه باشد. باید سیمای دردکشیده کارگران را ترسیم کند و خشم آنها را. هیچ ردپائی از مبارزه سیاسی مسلحانه در نقاشی تو نیست؟ برایم از نقاشیهای دیواری مکزیک، از نقاشیهای گویا میگفتند. من گرفتار و در کشمکش با دلم و حرفهای آنها و در نهایت تسلیم!
حمزه مدافع من بود. میگفت: «بابا والله آن کارگری هم که میگوئید شب دستشو میندازه گردن زنش و با همان نان و چای شیرین از زندگی لذت میبره. آخه نقاشی که اعلامیه سیاسی نیست.» و بشوخی میگفت: «عکس این مهرداد رو بکش، هم قیافه فلکزدهها و بدبختها رو داره و دل آدم واسهاش کباب میشه و هم، بچه بورژواست و زر و زر میخنده.» دیگران اعتراض کردند که حمزه مسئله جدی است. او میگفت: «مردم عادی اینطور نیستند. مگه تو عروسیهایشان چکار میکنند؟»
من دیگر نقاشی بورژوائی نکشیدم! هفته بعد یک نقاشی کشیده بودم از تعدادی کارگر و روستائی شبیه چریکها که تفنگها را بر سردست بلند کرده بودند و زنجیرهای زیرپایشان پاره شده بود. آنرا به خواهر دکتر محجوبی هدیه دادم. و این آخرین نقاشی من در زندان بود. چرا که از دلم بر نمیخاست. دلم میخواست نقاشیهای هائیتی گوگن را کپی کنم. با آن رنگهای شاد ارغوانی، اخرائی، زرد، قرمز و سبز درخشان با زنان و کودکان. اما افسوس که فضا سنگین بود. وقتی آخرین نقاشی را کشیدم، حمزه میگفت: «ببر بکن تو چشم همهشان. آخر مگر از تیر و تفنگ هم میشود نقاشی کشید؟»
گاه در چارچوب در اطاق میایستاد. گردنش را خم میکرد. سرش را بالا میکشید و از گوشه چشم به کف اطاق خیره میشد. میگفتم: «حمزه چه میکنی؟» میگفت: «خروس اینطوری به ته چاه نگاه میکند!» وقت غذا میدیدی چشمهایش بطرف راست نگاه میکرد و چانهاش طرف عکس آن. همانطور با چانه کج به چشمهایت زل میزد. حمزه، حمزه چه شده؟ میگفت: «بز اینطوری غذا میخورد!» او روح زندگی و لطافت زندان بود. مردی از جنس توده مردم. صبح با این روح برمیخاست و شب با این روح میخوابید. روزهای حمام دست مرا میگرفت و میگفت: «قشویم بکش!» و یک کفشوی آهنی داشتیم که میگفت: «با آن بر موهای تنم بکش.» و آنوقت دستهایش را به کنج دیوار حمام مینهاد و با کف پاهای نیرومندش به کف حمام میکوبید و شیهه میکشید و میگفت: «اسبها موقع قشو اینطوری شیهه میکشند!»گاه نیز یک لگد کوچک نثار من و مهرداد که همیشه در کنارش بودیم، میکرد. میگفت: «نمیدانم این بچه سرتق از جان من چه میخواهد!؟» و او فقط میخندید. آه لحظههای جاودانشده در ذهنم! لحظهای که پرندگانش بمنقار میبرند، تصاویر زیبایتان یکایک بر جلوخان منظرم ظاهر میشوند و میگذرند و قلبم ماغ میکشد. لحظههای شیرین حکشده بر ستونهای زندگی، تصویر مردی که هنوز در خلوتم صدای خنده او میپیچد: مهرداد! ترسیمش میکنم در زندانهای جمهوری اسلامی، در شکنجهگاهها و در میدان اعدام. در گلگون لحظهای که جام ارغوانی را سرکشید و «خورشید از گلویش طلوع کرد.» هر خنده شادی که میشنوم سیمای مهرداد در مقابلم ظاهر میشود، آیا او براستی رفته است؟
برای یکی از درجهداران که با گروه گلسرخی ارتباط داشت ویلونی آورده بودند. عصرها میزد. او مدت کوتاهی پیش ما بود. حمزه خواهش کرد که ویلون را بدهد او نیز بزند. برایم باورکردنی نبود. بسیار مشکل بود تجسم حمزه و دیدن او که ویلون کوچک را زیر چانهاش قرار داده بود و میزد. ویلون در دستهای بزرگش بسیار کوچک بنظر میرسید. اما او شروع به نواختن کرد. «مرا ببوس، برای آخرین بار و...» و بعد آهنگی از بنان. روح لطیف او از لابلای سیمها بیرون میزد و همراه آن حمزه سیمای دیگری مییافت. حمزهای که نقاشی را میشناخت، موسیقی را حس میکرد و میزد! آن هیکل تنومند، قلبی به زیبائی قلب یک کودک داشت. و چه زیباست منظر انسانی که در بزرگی قلبی همچون یک کودک داشته باشد! او تنها کسی بود که با نواختن یک ساز آشنائی داشت. از عشقش به موسیقی میگفت و اینکه همیشه آرزویش این بود که نواختن ویلون را یاد بگیرد.
انقلاب شده بود و حمزه در کردستان بود. در بوکان همراه یوسف کشیزاده. آن مشکینشهری دوستداشتنی. زمانی کوتاه پیشتر از آن نارنجکی در دستهای یوسف منفجر شده بود. دلم میخواست بعد از این حادثه او را ببینم. برای دیدنش به بوکان رفتم. حمزه نیز آنجا بود. همراه و در کنار یوسف. باز تا مرا دید با همان گارد همیشگی بطرفم آمد: «گده، باز سروکلهات پیدا شد!؟» بلافاصله پرسید: «هنوز نقاشی میکشی؟ بیا برایت کلی سوژه دارم!» بعد به شوخی به اسلحههای پهن شده در اطاق و به تعدادی پیشمرگه اشاره کرده و گفت: «هرچقدر دلت میخواهد بکش!» و خود پیشتر و بیشتر از همه میخندید. میگویم: «چکار میکنی؟ چطوری؟» به یوسف اشاره میکند و میگوید: «آفتابه داری آقا را میکنم. طهارتش میگیرم. از قصد انگشتانش را ناقص کرد تا من پیشخدمتش بشوم! دست و وریش را بشورم وتر و خشکش کنم.» یوسف هم قاه قاه میخندید. هیچکس دیگر نمیتوانست مثل حمزه چنین درد سنگین و تلخی را به یک موضوع خندهدار بدل کند و از دل آن تلخی زندگی، چنین شور و دوستی لطیفی را بیرون بکشد! در سختترین شرائط زندگی را به سخره بگیرد و با آن گلاویز شود.
حال، سالها از آن روزها میگذرد. هرکداممان در غربت پیر شدهایم. چه مرارتها که زندگی بر سر راهمان ننهاد. خصوصاً بر سرراه حمزه. چه کشمکش عظیمی بین واقعتهای تلخ و روح زندگی در او جریان داشته و دارد. بین خندیدن و دردکشیدن، بین تسلیمشدن و ایستادن و پایدارماندن بر زیبائی حیات، «مردی چنین سرشار از حوادث»! تلخی ازدستدادن کسانی که بخشی از زندگی او بودند. میدانم یاد مهرداد و سعید سلطانپور همیشه در گوشهای از قلب اوست و هرازچندگاه آنها را از صندوقخانه دل بیرون میکشد، خلوت میکند، دستهایش را بالا میآورد: «کله بزن، کله بزن.» دستهایش میلرزد. در خود میگرید. «توی سینهاش جان جان جان، یه جنگل ستاره داره جان جان»!
کوچههای بیانتهای تبریز، امیرخیز، کوچه باغ، ششکلان، خانههای کاهگلی با دربهای چوبی قدیمی. مردان و زنانی که خارج میشوند، داخل میگردند. «دلی جواد» جواد دیوانه در حال راهافتادن است. ترمز را میکشد با دهانش صدای حرکت ماشین را در میآورد. پسرک با لقمه نانش از خانه به ازدهام کوچه میزند. حمزه خال آتاق «سگش» ساری «دم تکان میدهد. بدنبالش میدود. کسی بر در مرغداری میکوبد: صمد توئی! نه بهروزم. و او در میگشاید. دهها چهره پشت در ظاهر میشوند. در مقابل چشمانش صف میبندند.» گده حمزه، زمان نجه گشده؟ات گولفدن گچن کمه. «
» حمزه نشان بده، شاهین بر ستیغ قله چگونه مینگرد!؟ «گردنش را میکشد، سینه فراخش را که دیگر موهای سفید آنرا پوشانده پر از هوا میکند. با لبخندی که از چشمش میتراود، بر اوج آسمان خیره میشود. به کوههای دوردست، بر ستیغ قلهها، بر دور دست تبریز؛ قطره اشکی بر گوشه چشمش حلقه میزند.
او اما هنوز هم حمزه هست!
ابوالفضل محققی