logo





بند عمو می‌

سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۹۱ - ۲۶ فوريه ۲۰۱۳

علی اصغر راشدان

aliasghar-rashedan3.jpg
حالا تو بند عمومی هستیم. بی‌شباهت به‌‌ همان سلول‌ها نیست. اطاقهای سه درچهارپروپیمان دریک طرف راهرو بند کنارهم قطار شده‌اند. دوطرف هراطاق را تختهای فنری سه طبقه درخود گرفته‌اند. وسط اطاق کوچه آشتی کنان است. دونفر باید خود را کتابی کنند تابتوانند ازکنارهم بگذرند. سرتاسرکناردیگر راهرودراز را‌‌ همان تختهای فنری سه طبقه اشغال کرده‌اند. من، بیژن وسرخو اولین سه تخت نزدیک درآهنی کلفت می‌له‌ای پرسروصدارا برگزیده‌ایم. بیژن روتخت بالا، من تخت وسط وسرخوروتخت پائین می‌خوابیم.
حالاتو بند عمومی هستیم. ازشکنجه هاو نعره کشیهای افراد زیرشکنجه چندان خبری نیست. باکابوس‌ها چه باید کرد؟ کابوسهاش دودمان را به باد می‌دهد. تاهنوزهم شب‌ها تو خوابهام به شکل هیولاهائی ظاهر می‌شوند. مزخرف است که بعضی‌ها می‌گویند ازاین خانه وازاین شهر وولایت ودیار می‌روم تا تلخیهاش را به یاد نیاورم. باخودت چه می‌کنی؟ باخاطرات وکابوس هائی که سالهای آزگاردرعمق وجودت کاشته شده چه می‌کنی؟ باآنهاکه کوهی شده وهمراه نفس کشیدنهات عرض وجود می‌کنند چه می‌کنی؟ ازکابوسهاکه توسرتاسرخوابهات تاخت وتاز می‌کنندچه طور می‌گریزی؟ کابوس‌ها زمان ومکان ناپذیرند. هرلحظه منتظر تلنگرند تاتمامی وجودت را قبضه کنند.
حالا تو بند عمومی هستیم. شاید ازدستشان دررفته، نمی‌دانم، شایدهم می‌دانند که این ترانه تامرزجنونم می‌کشد. چند وقت است هواکه گرگ ومیش می‌شود، تو بلندگوی بند می‌گذارندش. توفاصله یک ساعت ازشام وخاموشی خواب می‌گذراندش. آموخته ش شده م. ازکناردروازه ورودی تاحول وحوش بیست متری را یکریز می‌روم وبرمیگردم. انگار نگهبانهاهم فهمیده‌اند. خمارش می‌شوم. بچه‌ها بامعنی نگاهم می‌کنند. گوش وحواس ونگاهم بدهکاراین قضایا نیست. ششدانگ حواس و نگاهم به بلندگوی بند است. ترانه «قسم به دلهای شکسته» مرضیه راکه می‌گذارند، کناردروازه ورودی فروکش می‌کنم. رو مزائیکهای سرد‌‌ رها می‌شوم. تکیه‌ام رامیدهم به دیوار. انگار درمراسم مقدسی نشسته‌ام. خیلی خودم را‌‌ رها نمی‌کنم. چارزانو می‌زنم. به دیوار تکیه می‌دهم. سرم را رو به پائین می‌گیرم. به مزائیک‌ها خیره می‌نشینم. نمی‌خواهم ببینم وبفهمم دیگران چه جوری نگاهم می‌کنند، درباره‌ام چه فکر می‌کنندو چه می‌گویند، به هم اشاره می‌کنند وپوزخند می‌زنند. گاهی هم چشمهام را می‌بندم. می‌روم. ترانه می‌بردم. به آخرین حد اولهای زندگیم می‌برد. ازبند وزندان وزمان حال جداو تو تاریخ گم می‌شوم....
شب شبچرانی است. همه دور کرسی نشسته‌اند. دوری کنگره دارمسی پرازنخودچی و کشمش وگردو وآجیل روی کرسی است. غلامحسین دهلچی دراوج تو دوسازش را می‌دمد. آنروزو درچهارسالگی هم دوساز مثل این ترانه قسم به دلهای شکسته، پاک دگرگونم می‌کند. هنوز شیرخواره‌ام. تامیگویم «ممه می‌خوام»، مادرم نهیب می‌زند «گم شو! پاتوچار سالگی گذاشته وهنوز ممه می‌خواد! بادندانهای گرازیش سینه م را پاک ناکارکرده، کره خرلر!»
غلامحسین دهلچی دوساز نوازیش را که تمام می‌کند، ازمادرم می‌خواهد شهر رفتنش را باپدرم تعریف کند. مادرم می‌گوید:
«بعداز عروسی رفتیم شهر. دائی برام انگشترطلاوآرخالق وشلیته چل تکته رنگارنگ خرید. خیلی توشهر گشتیم. هواتاریک می‌شد که برگشتیم. من سوار ودائی دنبال خر بود. یک زانو برف روزمین بود. به کال نزدیک آبادی که رسیدیم. گرگ‌ها دوره‌مان کردند. پشتشان را به ما می‌کردند باپا‌هاشان برف‌ها راتو سروصورت چشم‌هامان می‌پاشاندند. پنج تا بودند. دست وصورتمان یخ می‌زد. چشم‌هامان کورمیشد. آرخالق نازنیم را آتش زدم و دورسرم چرخانم. دونفرمان نعره کشیدیم. شعله‌ها گرگهارا فراری داد. کمی بعد باز نزدیک شدندو شروع کردند به برف پاشی که سگمان گرگی رسید و گرگهارا فراری داد...»
غلامحسین دهلچی خندید وگفت:
«دائی جان، تعریف کن ببینیم، بعریف تو چیجوریست.»
پدرم یک مشت نخود برشته پوست کنده را تودهنش ریخت، خندید وگفت:
«گرگ‌ها سه تا بودند. تو کال ووسط برف‌ها دوره‌مان کردند. شروع کردند به برف پاشاندن توصورت وچشم‌هامان. شب صافی بود. توآسمان یک لکه ابرنبود. قرص ماه تمام بود. شب چارده بود. مثل روز روشن بود. کاردم را از لای پاتاوه م بیرون کشیدم وروبه مهتاب گرفتم. انعکاسش را گرفتم به طرف چشم گرگ‌ها. نورپیه چشم گرگهارا آب می‌کند. گرگ‌ها از روشنائی می‌ترسند ومیگریزند. مدتی این کاررا کردم. گرگ‌ها فاصله می‌گرفتند وباز نزدیک می‌شدند. تواین فاصله نعره می‌کشیدم وگرگی را صدا می‌کردم. گرگی باوفام خودش را رساند وگرگ‌ها را لت وپار کردوگریزاندشان....»
ترانه تمام شد. زیرچشمی اطرافم را پائیدم. بیژن بود، مثل شازده احجتاب، توفاصله دور وایستاده بود. سیگار همابیضیش را به نوک چوب سیگارچوبی درازش زده بود. فیلسوف وارنگاهم می‌کرد. می‌دانست که تواین حالت نباید خلسه م را خراب کند. سیگارش راخاموش کرد. سرش راتکان دادورفت روتخت درازشد.
سرخوازجنم دیگری بود. ازکنارهیچ مقوله‌ای بی‌تفاوت نمی‌گذ شت. به خاطرهمین حالتش هم خیلی تاوان پس می‌داد. کاریش هم نمی‌شد کرد. خلصتهای آدمی باشیرمادرمی آید وباعزرائیل می‌رود. مثل خلصتهای من وسرخو. نگاهم کرد. آمد کنارم نشست. دستهاش را رو پشت وشانه هام کشید. پیشانیم را بوسید. گفتم:
«توکه همین یک ساعت پیش بامن خرخره کشی داشتی! چی شد که باز
آمدی سراغم؟»
حالت من خیلی اخمهاش راتوهم کرده بود. گفت:
«تو اصرار داشتی که تاصاحب تصویر دهن وانکرده، تصویرهاش دروغ می‌گویند. خب، به من هم حق بده که نظر خودم را بگویم. درد من اینه که لرم. با یکی که هم نمک شدم، هم خون شده م، توسرمم بزنه سربلند نمی‌کنم. تو لرنیستی که بفهمی لر یعنی چی. اگر کسی غیرازاین بود، بدان که لر نیست لباس لرهارا تنش کرده.»
زیربغلم را می‌گیرد وبلندم می‌کند. باهم می‌رویم. روتخت طبقه دوم دراز می‌شوم. خیلی سیاه اندیشم. دستم را رو چشمهام می‌گذارم. سعی می‌کنم همه چیزرا نادیده بگیرم. از یک تاصد می‌شمرم که آرام بگیرم. صدای فش فش سرخورا می‌شنوم. طاقت نمی‌اورم. می‌روم پائین. سرخو گریه می‌کند. گریه ش را توخودش قایم می‌کند. می‌گویم:
«پست فطرت! حالابازبا این قلب آینه ایت می‌خوای دیوانه م کنی!.....»

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد