logo





خرده مطالب

(سوم)

چهار شنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۷ - ۱۱ مارس ۲۰۰۹

رضا بایگان

هردم از اين باغ بری می رسد.
در يک سايت اينترنتی نامه ای ازيک دختربچه محصلی را (با توجه به انشا ی نامه و نوع نگارش، بايدش که در سال آخر دبستان و يا اول های دبيرستان باشد) خواندم. اين محصل گله ای داشت از دست پليس و برخورد آنها با پدرش، گويا خود اين دختر بچه پليس يار هم بوده ست و طی همان نامه از همان پست يا سمت که گويا افتخاری بايد که باشد، جدائی خودش را اعلام نموده بود.
و باز در خبر بود که ديوانعالی کشور طرح شکايت عليه ناجا را که چهل وکيل دادگستری مطرح کرده بودند رد کرده است. و مدام در خبر داريم که فلان سردار و يا آژدانِ سرپست، برای مردم شاخ و شانه کشيده است تا اجتماع بيشتر تامين جانی، مالی و ناموسی شود.
(پيدا کنيد معنا کلمه ی پياز و پياز فروش را)

مقدمه ای بعد از مقدمه.
البته که اين حقير بعداز سالها دوری از وطن اجازه ندارد که، درمورد وظايف و نحوه ی اجرای امور شهر داری و کشور داری و ولايت داری و خيابان داری، آن هم در زير سايه پر طراوت عبا و عمامه اظهار نظرکند، قبول و حرفی هم درش نيست.
واما: عرض شود که، چون مرا شکی نيست که، در مسير ترقيات روزانه و يا شايد ساعتانه و حتا دقيقه آنه ای که مملکت دارد، و مردم ساکن در آن جزيره خوشبختی و امنيتت در هر چشم بستن و واکردن، مشاهدگر يک يا شايد ده و شکر خدا شايد صد ها پيشرفت علمی فنی صنعتی و ازهمه مهم تر حوزه وی که حاصل می شود، هستند و لذت می برند وهمچنان از برکتِ اين همه ترقی، از تعجب انگشت در دهان ميخِ زمين شده اند و مانيز در اينور دنيا هر روز که خبرش را می خوانيم، بدليل اينکه اينجا درخت زياداست و جنگل حق حيات دارد وآنهارا نابود نکرده اند تا بزرگان بجای آن ويلا برپا کنند، مثل خرگوش سرگردان جنگلها. بر منکرش لعنت، بلندبگو بيش باد.
و اما، بی شک چنين کشوری که درحال پرواز به جلوست، در امور پاس بانی و امنيت بانی و خيروشر بانی نيز، پيشرفت های زيادی را می تواند که عايد عابرانِ خيابان و مسافران بيابان گرداند. از جمله ميتواند دستگاهای امنيتی و حفاظتی و امورِگيردادنی خود را تقويت و مترقی کرده، تا مردم هم ازآن بتوانند بهرهای کباب شدنی يا آب خنک خوردنی و آفتابه در گردنی ببرند. بعنوان مثال آورده اند، که دولت جليله يِ ولايتی و وکالتی، بر آن شدست که بجای استفاده از باتوم های معمولی از باتوم های برقی و استفاده از چماق های نا صاف از چوبِ بيس بال و بجای چاقوی زنجانی از چاقوهای وارداتی از چين استفاده، تا خدای نکرده ملت شريف تصادفان وقتی که زير ضربات هستند، خدای نخواسته زخمی نشوند. و از همه مهمتر شلاق های جديديست که خودش د اتوماتيک ضربه ها را شمارش می کند تا خدای نکرده يک مجرم بی گناه يک ضربه بيشتر نوش جان نفرمايند.
و اما چون من خود کهنه شده ام، لاجرم اجازه دارم که تنها ازمسائل کهنه صحبت کنم. پس گر مرا ميلی هست که برای دل آن دخترک شيرين قلم، اندکی هم سر قلم بزنم، بايد که از گذشته ها باشد.
و اما دوستان اجازه بايد بدهند که ازسرپاس مختاری و بازداشگاه زير شهربانی مرکز و آمپول هوا و آتش بازی با کريم پورشيرازی و ترور ميرزاده عشقی واعزام نسيم شمال به ديوانه خانه، و خيلی مسائل ديگر، چيزی آورده نشود. از اين بابت که جايش در طنز بيمزه ی من نيست.

حقوق پاسبان ها
از پدرم اين قصه را شنيدم، و باورش داشتم (چرا که پدر عاشق خواندن روزنامه و شنيدن خبر از راديو بود) که می گفت،، روزی در مجلس لايحه بالا بردن حقوق پليس مطرح بود و يکی از وکلا در مخالفت با لايحه گفته بود، آقايان اين پاسبانان احتياج به اضافه حقوق ندارند، اينان بحد کافی درآمد دارند، باور نداريد لباس يک آژدان را نوک چوبی آويزان و برسر گذری قرا دهيد و آخر شب جيبش را بگرديد تا دريابيد هر پاسبان در روز چقدر درآمد دارد،،.
(پيگيری کنيد سرنوشت آن وکيل مجلس را در مقايسه با وکلای دور ششم مجلس شورای اسلامی)

ضرر می کند
فاميلی داشتيم ساکن ولايت مادری، که بعد ها فاميل تر شديم، اين فاميل ما برای گرفتن تصديق رانندگی که همان اجازه ی اتومبيل رانی باشد آمد شهر ما و خانه ی ما. و اما چون شناسنامه اش صادره از آبادان نبود، پس بايد که يک استشهاد محلی تهيه ميشد.
با آن قوم و خويشمان رفتيم کلانتری محل، از پله ها که رفتيم بالا (کلانتری شش آخر خيابان اميری آبادان را می گويم) يک استوار پشت ميز نشسته بود و روی سنه اش طوقی آويزان بود که نوشته شده بود،، افسرنگهبان،، ما که اولش نفهميديم،، اگر افسر نگهبان است پس چرا استوار است؟،، ولی قبول کرديم که نفهميده بگيريم و به کار بزرگتر از خودمان کاری نداشته باشيم. در هر حال آن همراه ما قصه را تعريف کرد (البته به روايت باب دلِ خودش).
آن نا افسرِ افسر نگهبان، با غمزه ای افسرانه فرمودند،، ياداشت می کنم برويد و دوازده روز ديگر صبح بيائيد، يک مامور برای استشهاد محلی به شما می دهيم. آن فاميل ما که با همه ی جوانی خودش کلی اوستا بود با زبان گرمی که داشت به طرف حالی کرد که،، بابا جان ما خودمان ميدانيم که خرکريم را بايد نعل کرد،،.
خلاصه مطلب، از دوازده روز فاصله زمانی انجام کاررسيديم به همان روز و همان ساعت. پاسبانی همراه ما آمد وراهی شديم بطرف خانه و کوچه خودمان. و اما اهالی محل هم که همه به اين نوع استشهادات صدتا يک غازِ و همه اش دروغ عادت داشتند مثل شصت تير، ترتيب کار را دادند.
پاسبان همراه (که من به اينکه حتا بتواند قلم را هم در دست بگيردباور نداشتم) کاغذ نوشته شده توسط آن هم ولايتی مادر ما را که اهالی محل هم زير آنرا انگشت زده يا امضا کرده بودند، لای پوشه ای گذاشت و پول چای دريافتی را توی جيبش و با هم رفتيم طرف کلانتری.
دوباره از پله ها بالا و دوباره آن نا افسرِ افسر نگهبان آنجا بود با همان گردن آويز. آژدان همراه ما پائی بهم زد و پوشه را برای مهر زدن جلوی ايشان گذاشت، حالا مهر را درجعبه رنگ کوبيدن و بعد از آن روی ورقه استشهاد زدن چقدر طول کشيد، خود بماند. در آخر کار مهمان ما دستی در جيب برد و چند اسکناس را که من هم نفهميدم چقدر بود کف دست آن نا افسر افسر نگهبان گذاشت.
اول کمی ناز و نوز که ای آقا اين حرفها چيست، اين درست نيست و...... بعد نيم نظری به چند اسکناس حاظر در کف دست و پس از آن برگشت پول که،، ای آقا اين ديگه چيه بابا ما کار شما را کلی جلو انداختيم و شما،، در اينجا با نيم نگاهی به پول کف دستش اين معنا بازتافت کرد، که آی ،، رشوه به اين کمی،، بعدهم که هم ولايتی مادرِ ما خواست مثل خريد تنبان و پياز سيب زمينی کمی چانه بزند. آن سرکاراستوار فرمودند،، آقا جان ضررمی کند،،.
سرتان را درد نياورم، آن روز کار بخيرو خوشی گذشت و آن سند اقامت آن مهمان در نزد ما را، از کلانتری محل گرفتيم. ولی من هنوز هم که هنوز است نفهميدم، کجای کار ضرر می کرد.

سرود شاهنشاهی در سينما
نميدانم يادتان هست يا اينکه اصلاً با سن و سال شما قد نمی دهد.
آن زمان ها (خيلی قديما را می گم) وقتی می رفتيم سينما، که جزئی از تفريحات ما بود، بعد از کلی تبليغ قبل از فيلم اصلی، سرود شاهنشاهی پخش می شد.

شاهنشه ما زنده بادا
پايد کشور به فرش جاودان
کز پهلوی شد ملک ايران
صدره بهتر از عهد باستان
...........
اول اينکه حالا که گذشت و رفت وجز خاطره ای از آن سرود چيزی باقی نمانده، ولی بابا جان سرود ملی يک ملک و ملت تنها با شاهنشه که نبايد که شروع می شد.
فکر می کنم، حتماً يقه اين حقير را خواهيد گرفت که،، حالا چی؟ بهتر شده؟،،. قربانتان شوم آش همان آش است و کاسه همان کاسه.

سر زد از افق
مهر خاوران
فروغ ديده حق باوران
بهمن فر ايمان ماست
پيامت ای امام
.......
و اما مقايسه کنيد با اين سرود که بر دلها حکومت دارد.

ای ايران ای مرز پر گهر
ای خاکت سر چشمه هنر
دور از تو انديشه بدان
پاينده مانی توجاودان
......

اصلاً چيز ديگری می خواستم بنويسم، ببين يه کجا رفتم.
می گفتم، آن قديما قبل از فيلم سرود شاهنشاهی که البته فيلم هم داشت پخش می شد و ما تماشاگران بايد که مثل بچه های مودب ازجايمان بلند می شديم و تا پايان سرپا می ايستاديم، درست مثل هر کجای ديگر که سرود ملی پخش می شود.
می خواستم برم سينما، مادر ماست خور ما را چسبيد که، اين برادرت را هم ببر، اين که کوچکه و بليط نمی خواهد (مثل اينک ما خودمان خيلی بزرگ بوديم، خودمان اگر اينجا بود نيم بها بوديم).
راست می گفت، سينما سر کوچه ما بود و همه ما را می شناختند، و زياد بما گير نمی دادند. درهر حال رفتيم و يک بليط خريديم و در حالی که دست کوچک برادر کوچک را در دست داشتيم وارد سينما شديم و منتظر تا فيلم شروع شود. همين که سرود شاهنشاهی شروع شد، آن ورجوجک اينهو شصت تير بلند شد و شروع کرد به دويدن، چاره ای نبود بجز تعقيب و دستگيری آن برادر کوچکِ و فراری.
و اما قبل از اينکه من آن برادر را دستگير کنم، پاسبانِ مامور سر پا نگهداشتن تماشاچيان مرا دستگير کرد، يعنی اينکه از پشت سر مثل قلاب دست انداخت پسِ گردنِ ما و با جذبه ای خيلی پاسبانانه گفت،، وقت سرود شاهنشاهی داشتی چه غلطی می کردی،، ما که هيچ غلطی بجز تعقيب برادر فرای از ترس گم شدن وبعدش کتک خوردن از مادر کار ديگری نمی کرديم، گيج شده بوديم که چه بايد که بگوئيم. آن اژدان پهلوان که گوئيا دزد الماس صورتی را بدام انداخته، کشان کشان جسم کم جان ما را بطرف سالون انتظار کشيد. در آنجا وساطت مدير سينما که ما را خوب می شناخت، و حضور برادر کوچک که دستش در دست مدير سينما بود کار را بخير و خوشی خاتمه داد والا، ما بوديم وکلانتری و تو گوشی ازافسر نگهبان (شايد هم استوار نگهبان) و کلی درد سر که خدا می داند که به کجا که نمی رسيد، اگر چه که می
شد که جوری هم بشه که کلانتری از مايه ضررنکنه.

کاباره های خيابان لاله زار
تازه ديپلم را گرفته و نگرفته بوديم، يعنی درس و مشق معمولی را تمام کرده بوديم و تنها دوره ی کار آموزی بعداز تئوری را داشتيم (من در رشته زراعت ديپلم دبيرستان گرفته ام)، از تعطيلات ميانه اين دو وظيفه استفاده کردم واز بروجرد با دوستی که بچه تهران بود آمدم پايتخت تا ببينم درپايتخت چه خبر است.
از خيابان لاله زار گذرداشتيم و من مشغول به تماشای تابلوهای سينما و تاترهای کنار هم در آن خيابان آن زمان که زنده بود، بودم که، دوست من گفت،، ميای امشب بريم اين کاباره، دوپک عرق بخوريم و چهارتا نيش چاقو بعد هم توکلانتری بهارستان ده تا باتوم،،.
من زدم زير خنده که عرق و چاقو و باتوم چه باهم جور در مياد.
دوستم تعريف کرد که اين عين واقعيت است، و چنين اتفاقی افتاده، وقتی يک شب که اينجا بوديم و بابت صورت حساب که دولا پهنانوشته بودند اعتراض کرده بوديم وبعد آنکه گردن کلفت ها کاباره سه لاپهنا ما را گوش مالی داده اند. وخلاصه در کلانتری هم آژان ها هم با باتون چهارلا پهنا حالشان را گرفته اند وخردو خميرشان کرده اند. واما بعدش هم پرونده ای برايشان رو براه کرده اند که اگر پايشان به داگستری می رسيد که وضعش از کلانتر چندان بهتر هم نبودست، آنگاه حتمان چنان می شد که، چند ماه زندان هم پشت قباله اشان ميشدست وخلاصه دردسربزرگی برپاميگردي، اگرکه پدر پولدار وبازاری وصاحب تجربه آن دوست من نبود و با پولی که حتمان کلانتری بابت آن از مايه ضرر نکرده است از آنجا بدرشان نمی آورد، بی ترديد در آن روز آن دوست من در کنار من در لاله زار تهران نبود و در زندان قصر مشغول صرفِ اب خونک بودند.
چندين سال از آن روز و گردش در لاله زار گذشته بود که در جمعی از دوستان آشنا و نا آشنا با يک افسر بازنشسته شهربانی هم صحبتی موقتی پيدا کردم. از هر دری گفتگو شد و خاطرات را به تعريف نشستيم که او قصه های جالبی برای گفتن داشت، رژيم رفته بود و او بازنشسته بود و شايد نوعی آزادی برای بيانِ آنچه ديده بود در خود احساس می کرد.
من هم قصه ای را که از دوستم شنيده بودم به تعريف نشستم، شايد از روی بد جنسی ميخواستم آن دوستم و صحت گفته اش راامتحان کنم. آن افسراز کار فاصله گرفته شهربانی نه تنها حرف دوست مرا تائيد کرد، بلکه پياز داغش را هم بيشتر کرد.
ايشان گفتند،، سرقفلی کلانتری بهارستان خيلی بالا بود.
به اين فکر افتادم که خدای من، مگر کلانتری هم بقالی ديانی ست که سر هر چهارراهی در تهران يکی ازآنها پيدا می شود يا بانک صادرات که قربانش شوم هر ده قدمی تابلو يکی از آنها به چشم می خورد، که سرقفلی هم داشته باشد. البته توضيحات بعدی آن افسر با تجربه و قديمی، مرا ياد پدر و لباس پاسبان سرپست انداخت.
خلاصه آن دخترک مهربان که آن نامه را نوشته بودند، اگر اين نوشته را هم بخواند، خواهد دانست که، اين رسم ديرينست که در جامعه ما گويا قرار است که تداومی بی خاتمه داشته باشد. و در اين دوره از حکومت نه اينکه حذف نشده، بل مثل درخت چنارکهنه ی آبياری شده، رشد هم کرده است.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد