logo





راسته دلار فروش ها

جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۵ فوريه ۲۰۱۳

علی اصغر راشدان

Aliasghar-Rashedan.jpg
اکبرگبری باکیف پرکتاب رو شانه چپش آویخته،ازضلع جنوبی میدان فردوسی به طرف دانشگاه میرفت.توافکار وخیالات بیکران خودش غوطه ورو بود. هرازگاه سرش را بفهمی نفهمی تکان میداد وشعرگونه ای را زیرلب زمزمه میکرد. ازخود واطرافیهاش پاک بریده بود. ناخوداگاه قاطی غلغله دلالهای دلاروارزهای خارجی ضلع جنوب غربی میدان فردوسی شد،بی خیال از میانشان میگذشت. اصلا حالیش نبود که وسط گرداب گردنده راسته دلارفروشهای دوره گرداست که عده ای داد زدند:
«بچه ها فرارکنین! بی پدرمادرا باز هجوم آوردن!فرارکنین!....»
عده ای دیگر نعره کشیدند:
« بگیرش مادرسگو! بسته دلارو می بینی تودستش، چش هم بزنی تو هفتاسوراخش سربه نیست کرده! مهلتش نده ناکسو!»
نعره های بگیربگیروفراروکن ها اکبرگبری رابه خودآورد. کنارکشید که ازمعرکه فاصله بگیرد. کمی فاصله گرفت وپا گذاشت به فرار.چند قدم دور شده بود که یکی پشت سرش دادکشید:
« اونم که داره درمیره یکی از گردن کلفتاشه! بپر،تادرنرفته بی پدر خفتشو بگیر!»
دیر شده بود. اکبرگبری تا آمد متوجه قضایا شود، رو زمین افتاده بودوزیرتیپا و پنجه بوکس به خود می پیچید. یکی نعره کشید وبه دیگری گفت:
« خودشه مادرسگ!این یکی از سردسته هاشونه! کارهمیشه شه! »
«نه بابا، بااین قیافه وهیکل زپرتی سرتاپا استخون خالص بهش نمیاد این کاره باشه!»
« خودشه تو نمیری! گول قیافه ومظلوم بازیشو نخوری آ! مث کف دستم میشناسمش!کیف ورم کرده شو می بینی؟ تمومش دلار خالصه مرگ تو!»
«پس با مشت ولگد وپس گردنی بااین چنتای دیگه تاپائین پله ها خوب خذمتش برس. تو آخرین پاگرد زیرزمینا بیشتر حالشو جامیاریم و تموم سوراخ سمباشو زیرورو و خالی میکنیم.»
اکبرگبری زیرضربه های بی حساب، افتان وخیزان و سرگیجه گرفته، رو کف پاگرد طبقه چهاریا پنجم زیرزمین آسمانخراشی نیمه تمام، نیمه بیهوش ولو شد. یکی بعداز زدن دوسه سیلی آبدار دادکشید:
«هرچی دلاروهرپول خارجی دیگه داری خودت بازبون خوش روکن وتحویل بده!حرف حساب حالیت نباشه، باقمه لت وپارساطوریت میکنیم. تموم سوراخاتو تبدیل به دلاروپولای دیگه میکنیم!»
اکبرگبری خون سروصورت،گوشه ابرو وبینیش را باآستین پیرهن جرواجر خورده ش پاک کرد. کله گاوگیجه گرفته ش را به دیوارسنگ سیاه تکیه دادو من من کرد:
« عوضی گرفتین، چیچی رو بیرون بریزم!من واسه نون شبم معطلم! میگین دلارونمیدونم چی رو بریزم بیرون!...»
حرفها را تو دهنش درز گرفتندو بی گفتگو دوباره زیرمشت ولگدش گرفتند. تقریباازهوش وحال رفت. دیگردرد وسوزش ضربه های مسلسل واررا حس نمیکرد....
بایک سطل آب دوباره که به خود آمد، لخت مادرزادبود. کتابهاو کاغذهای توکیفش رو زمین پخش وپلابود.لباسهای نیمه پاره ش دراطرافش پراکنده بود. انگاریک کندو زنبور توکله ش وز وز میکرد. گوشهاش زنگ زنگ میکرد. صداهارا به زحمت تشخیص میداد. همه رفته بودند. همان دونفر اول بگو مگو میکردند و پله هارابالامیرفتند :
« آخه ناکس چس ننه!اینجوری لقمه دهن پرکن تورمیکنی؟ دوساعت اوقاتمونو گه مرغی کردی! یه عده ازچرب وچیلیام به خاطراین گوزازدستمون دررفتن که! بریم تادستمون از همه جاکوتا نشده ناکس!»
«توکه غریبه نیستی، راستا حسینی شو بخوای،حاج رمضون بیغوش از پشت سربهش اشاره کردو توگوشم گفت این همونه که گفته م.یکی قاچاقچیای پروپاقرس گردن کلفته، حسابی حالشو بگیرین.»

(تکه ای ازیک رمان )

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد