مدرسه فمینیستی: مطلب زیر به قلم نیلوفر مهدیان، پژوهشی در منظومه «ویس و رامین» [۱] است که در سه بخش در مدرسه فمینیستی منتشر میشود. نیلوفر مهدیان، مترجم حوزه زنان است که اخیرا کتاب «زنان در روزگارشان: تاریخ فمینیسم در غرب» با ترجمه وی توسط نشر نی منتشر شده است. اولین بخش مطلب نیلوفر مهدیان را در مورد منظومه «ویس و رامین» در زیر میخوانید:
درختی رسته دیدم بر سر کوه / که از دلها زداید زنگ اندوه...
به زیبایی همی مانده به خورشید / جهان در برگ و بارش بسته امید
به زیرش سخت روشن چشمه آب / که آبش نوش و ریگش دُرّ خوشاب
چرنده گاو گیلی بر کنارش / گهی آبش خورد گه نوبهارش
شهنشه گفت با گوسان نایی / زهی شایسته گوسان نوایی
سرودی گوی بر رامین بدساز / به در بر روی مهرش پرده راز
چو بشنید این سخن ویس سمنبر / بکند از گیسوان صد حلقه زر
به گوسان داد و گفت این مر تو را باد / به حال من سرودی نغز کن یاد
سرودی گوی هم بر راست پرده / ز روی مهر ما بردار پرده
چو شاهت راز ما فرمود گفتن / ز دیگر کس چرا باید نهفتن
دگرباره بزد گوسان نوایی / نوایی بود بر رامین گوایی
همان پیشین سرود نغز را باز / بگفت و آشکارا کرد او راز
درخت بارور شاه شهان است / که زیر سایهاش نیمی جهان است
به زیرش ویس بانو چشمه آب / لبانش نوش و دندان درّ خوشاب
چو گیلی گاو رامین بر کنارش / گهی آبش خورد گه نوبهارش
بماناد این درخت سایه گستر / ز مینوباد وی را سایه خوشتر
همیشه آب این چشمه رونده / همیشه گاو گیلی زو چرنده
این نقطه اوج «ویس و رامین»، منظومهای از عهد طغرل سلجوقی در نیمه اول قرن پنجم هجری است، که از سوی «گوسان» «نواگر نوآیین» در بزم شاه شاهان «موبد» سروده میشود. رازی که ویس و شاهنشاه بر سر آن دعوا دارند عشق ویس و رامین (همسر و برادر شاه) به یکدیگر است. ماه اردیبهشت است و «بیابان از خوشی همچون گلستان». ویس بانو، ماه ماهان، در کنار شاه، «آزاده ویرو» برادر ویس دست راست و جهان آرای شهرو، مادر ویس، دست چپ آنان و رامین، برابر، به پیش گوسان نشستهاند. در حالی که نامداران در حال شادیاند و میآسوده در مجلس میگردد، گویی ماجرایی از حالت تعلیق خارج میشود و تکلیفی روشن میشود که با به پایان رسیدن سرود گوسان با یاد «دوستان و دلربایان» ناگهان:
شه شاهان به خشم از جای برجست/گرفتش ریش رامین را به یک دست
به دیگر دست زهرآلود خنجر/ بدو گفتای بداندیش و بداختر
بخور با من به مهر و ماه سوگند/ که با ویست نباشد مهر و پیوند
وگرنه سرت را بردارم از تن/ که از ننگ تو بیسر شد تن من
قصه این است که این بار رامین گُرد بر خلاف همیشه روبه روی شاه میایستد و بیهیچ احساس خواری یا ناتوانی عشقش را به جانانش نزد همگان اعلام میکند:
مرا قبله بود آن روی گلگون / چنان چون دیگران را مهر گردون
شاه خشمگین یکباره زبان به دشنام میگشاید و رامین را میاندازد تا سر ببرد. اما رامین باز بر خلاف سابق، بلند میشود و «سبک» دو دست شاه را میگیرد، «همچون شیر نری که روباهی را»؛ به خاکش میافکند و شاهنشاه هم که از باده مست بوده چیزی نمیفهمد...
روایتی تصویری از پدرسالاری آشکار
برای ما که خواننده امروزی این قصه هستیم، به ویژه اگر فمینیست باشیم، آنچه مهمتر و غم انگیز است وضعیت زن بودن است که از این گردنه تلختر و گزندهتر باز میگردد چون بار دیگر روایتی تصویری از پدرسالاری آشکاری که تنها موجود زندهاش هم مرد عاشق است محکمتر شده است. زیرا که حتی عاشق نیز، درست بعد از این پرده برداری، معشوقش را رها میکند چرا که عشق به او موجب رسواییاش شده و زندگیاش را با بلا و اندوه درآمیخته.
اما اینها به کنار، ویس و رامین، و حتی شاهنشاه ستمگر انسانهایی همدردی برانگیز و قابل درکاند که فخرالدین اسعد گرگانی، شاعر خاص دربار سلجوقی با هنرمندی بینظیر در پیچ و خم داستانی که صادق هدایت آن را «رمان عاشقانه به مفهوم جدید» [۲] نامیده، آفریده است.
اصل ویس و رامین که شاعر از آن اقتباس کرده، افسانه عاشقانهای قدیمی، متعلق به دوران پیش از اسلام است که برخی آن را با واقعیت ماجراهای شاه اشکانی، مهرداد دوم منطبق دانستهاند [۳]؛ افسانهای زرتشتی که راوی مسلمان قرن پنجم به داستان کشیده و آشکار است که از رسوم و عادات زرتشتی آگاهی کامل داشته و چه بسا، چنان که از جزئیات داستان برمی آید، خودش نیز با آنها زندگی کرده است. همین دوفرهنگی (اسلام و زرتشتی) سبب شده که داستانی به وجود بیاید که بعضاً عناصر متضاد با سازگاری در بطن داستانی «لطیف» از مقابل هم درآیند. این سازگاری در وهله اول در لحن راوی خود را نشان میدهد. راوی در طول داستان در نهایت بیطرفی میماند و همین به او اجازه میدهد که شخصیتهایی چندبعدی بیافریند. به ویژه، در خلق شخصیتهای زن به اندازهای موفق است که حیرت خواننده امروزی را برمی انگیزد؛ به گونهای که میتوان از خلال این روایت با روحیات زنانی با موقعیت شبیه قهرمانان داستان در ایران قرن پنجم آشنا شد. به ویژه، وضعیت زرتشتیها در این دوران تا حد زیادی قابل درک میگردد.
ماجرای نگارش این منظومه
ماجرای نوشته شدن این منظومه این گونه بوده که هنگام خروج طغرل شاه سلجوقی از اصفهان، بعد از فتح آنجا، فخرالدین از روی اتفاق به سبب کاری که در اصفهان داشته در آن شهر میماند و همراه شاه نمیرود. حاکم اصفهان از او میخواهد که کل زمستان را آنجا بماند و خود هر ساز و برگی که بخواهد در اختیارش خواهد گذاشت و شاعر قبول میکند. روزی حاکم او را فرا میخواند و نظرش را درباره «حدیث ویس و رامین» میپرسد که شنیده است «میگویند چیزی سخت نیکوست» و «در این کشور همه کس داردش دوست». شاعر در جواب میگوید که «کاین حدیثی سخت زیباست / ز گردآورنده شش مرد داناست/ ندیدم زان نکوتر داستانی/ نمانَد جز به خرم بوستانی/ و لیکن پهلوی باشد زبانش/ نداند هر که برخواند بیانش». نکته جالب اینکه شاعر اشاره میکند که متن اصلی قصه برای آموزش زبان پهلوی به کار میرفته، زیرا «مردم درین اقلیم هموار/ بوند آن لفظ شیرین را خریدار». صادق هدایت مینویسد که «گرچه معلوم نیست ترجمه متن اصلی تا چه اندازه دقیق بوده ولی چنان که از مطالعات بعدی به دست آمد شکی نیست که شاعر نه تنها از متن منحرف شده بلکه به خود میبالد که به وجه بهتری قصه را پرورانده است: کجااند آن حکیمان تا ببینند/ که اکنون میسخن چون آفرینند/ معانی را چگونه برگشادند/ برو وزن و قوافی چون نهادند» [۴].
روزگاری که خواندن ویس و رامین برای زنان عیب بود
در جاهای دیگر منظومه نیز شاعر به «نامدار» ی قصه «ویس و رامین» در آن دوره اشاره میکند. و اثری که خود او آفریده است آن را به شکل یکی از شاهکارهای ادبیات فارسی جاودانه ساخته است. محبوبیت و ماندگاری قصه ویس و رامین در تاریخ و اعصار حکایت از بقای پرافتخار روایتی به قول صادق هدایت «گستاخانه» از عشق دارد. هر چند وضعیت در قرون بعدی به گونهای میشود که ظاهرا خواندن آن برای زنان عیب بوده به طوری که عبید زاکانی در «رسانه صدپند» به طنز میگوید «از خاتونی که قصه ویس و رامین خواند» توقع پاکدامنی نمیرود، اما این قصه در نظر اهل فرهنگ همچنان اعتبار خودش را حفظ میکند و نشان آن اشاراتی است که سعدی و مولانا و سایرین به آن داشتهاند. روی هم رفته ظاهراً این قصه به خاطر «ستایش عشق و پرستش جمال و لذت جویی و طلب خفت و خیز و تمنای تن که سرانجام به کامیابی میانجامد» [۵] مورد توجه غالبا منفی بوده چنان که نظامی نیز نه از قول خود، بلکه از قول عمه شیرین در منظومه «خسرو و شیرین» (که گفته میشود نظامی در سرایش آن تحت تأثیر فخرالدین اسعد گرگانی بوده) به نصیحت به شیرین میگوید: «اگر در عشق بر تو دست یابد/ تو را هم غافل و هم مست یابد/ چو ویس از نیک نامی دور گردی/ به زشتی در جهان مشهور گردی» [۶]. اما شاعران علی رغم پرهیز دادن عوام از رفتارهای این قهرمانان زن، این گونه عشقها را – احتمالا به منظور حفظ راه گریزی برای خود- ستودهاند. زیرا که عشق همواره یک راه اعتراض و عصیان فردی، چه از سوی زن و چه از سوی مرد، در مقابل نظم پدرسالارانه حاکم بوده است.
با این حال شخصیت قهرمانان در منظومه «ویس و رامین» از چنان پیچیدگی برخوردار است که از روایت یک عشق فراتر رفته و مسائل بیشمار سیاسی و اجتماعی و فرهنگی را به میان میکشد. ماجرای عاشقانه گام به گام در صحنه پرآشوب دعواهایهای فرمان روایی پیش میرود و چون شخصیتها همه ارکان قدرتاند، روابط آنها غالباٌ برانگیزاننده نزاعها و آشتیهای بزرگ میگردد، و هنگامی که بنابه اقتضای داستان عاشقانه، شاه جوان دادگر بر تخت مینشیند، همه زمین از داد او آباد و زمان از فرّ او دلشاد میشود، و او با محبوباش که از همان زمان همسرش میشود، بیش از هشتاد سال در جهان فرمان روایی میکنند.
بر خلاف این پایان آرمانی اما داستان بیانگر خشونت شاهنشاهی است، هر چند آنچه بعداً از شاه به یادگار مانده همه نام نیک است، چنانکه قصه از قول راوی که در تمام طول روایت از همدردی با او نمیکاهد، چنین آغاز میشود:
نوشته یافتم اندر سمرها/ ز گفت راویان اندر خبرها
که بود اندر زمانه شهریاری/ به شاهی کامگاری بختیاری
همه شاهان مرو را بنده بودند/ ز بهر او به گیتی زنده بودند (ص. ۲۰)
اما چون این داستانی عاشقانه است کامگاریهای شاه در جهان گیریهایش در حاشیه قصه نقل میشود و آنچه بیشتر مد نظر راوی است ماجراهای زندگی درونی و خانوادگی اوست (که نه چندان بر حسب اتفاق)، یکی عکس دیگری است: یعنی هر جا شاه در جنگ برون کامکار است در جنگ درون ناکام است.
شاهنشاه، ظاهراً هر سال هنگام نوروز جشنی برپا میکند و «گزیده گان» و «سپهداران» و «شاهان» را از یک سو، و «پری رویان» و «ماهان» را از سوی دیگر، از همه شهرها و مرزهای ایران فرا میخواند. در میان پری رویانی که همواره «نظاره گر» بزم هستند، شاه روزی «شهرو ماه دخت از ماه آباد» (همان مهاباد) را میبیند، به او دل میبندد، و از او میخواهد که او را به «جفت یا دوست» ی بپذیرد تا شاهی سراسر را پیشکشاش کند، و «گیهان» ی را که «به فرمان» اوست، به زیر فرمانش ببرد. شهرو پاسخ میدهد که در جستجوی یار و شوی نیست، چون چندین فرزند دارد. به علاوه، او به پاییزان عمرش رسیده و شاه، تازه جوانی او را ندیده، هنگامی که «میان کام و ناز و شادمانی» بود، و با دیدنش بسا آب روها که میرفت و چشمها که بیخواب میشد. جمالش، خسروان را بنده و نسیمش، مردگان را زنده میکرد.
شاه:
چو در پیری بدین سان دلستانی/ چگونه بودهای روز جوانی
گلت چون نیم پژمرده چنین است/ سزاوار هزاران آفرین است
بهگاه تازگی چون فتنه بوده ست/ دل آزاد مردان چون ربوده ست
کنون گر تو نباشی جفت و یارم/ نیارایی به شادی روزگارم
ز تخم خویش یک دختر به من ده/ به کام دل صنوبر با سمن به (ص۲۴)
شهرو سوگند میخورد که دختر ندارد؛ اگر داشت میداد و اگر زین پس بزاید تنها داماد او شاه خواهد بود و بس.
چندگونگی ازدواجها در دوران باستان
چند سال بعد شهرو از شوهر پیرش دختری میزاید که همچون «تابنده ماه» ی است وگرنه، «مشرقی کزو خورشید تابان روی بنمود». نامش را ویس میگذارند و همان ساعت مادرش او را با دایه روانه «خوزان» (شهری در خوزستان)، «جای و خان ومان» دایه، میکند. دایه او را به صد «ناز و کامه دل» میپرورد و هم بازی او نیز در کودکی در خوزان اتفاقا رامین برادر کوچک شاه است که چون ده ساله میشود به خراسان میبرندش. ویس که در خوزان مانده، شکایت دایه را با زیاده خواهیهایش برانگیخته و در نهایت مادرش چنان که آیین شاهانه است «مهد زرین» همراه «خادمان» به خوزان میفرستد تا او را با دایه نزد خودش به همدان آورند. شهرو با دیدن دخترش و زیبایی او به فکر جستجوی همسری برای او میافتد و هیچ کس را جز برادر شایسته او نمییابد. در آیین زرتشتی ازدواج با محارم به منظور حفظ گوهر ونژاد نزد خاندان بزرگ مرسوم بوده است. و ویس «جمشید گوهر» ذکر میشود. در دوران باستان و آیین زرتشتی با وجود تثبیت پدرسالاری، (و نقش کالای مبادلهای گرفتن زن در ازدواج)، رضایت دختر در ازدواج شرط بوده. پدر میبایست به موقع دختر را شوهر بدهد. و اگر از این وظیفه خود مثلا از روی امساک یا ترس از دست دادنش کوتاهی میکرده، دختر میتوانسته به میل خود و بدون اجازه پدر حتی «ازدواج نامشروع» بکند که در این شرایط قانون از او حمایت میکرده. شاید به همین دلیل است که دایه نیز به محض مشاهده زیبایی روزافزون ویس و دلرباییاش از یک سو، و از سوی دیگر، سخت گیریهایش در اشیای دور و بر چون زر و زیور و رخت و جامه و کاسه و خوان و فراوانی ندیمان و کنیزان، ترسش میگیرد که این «بچه ناز» ناگهان «پرواز» و «به کام خود یکی انباز گیرد»؛ بنابراین، نامه به شهرو میفرستد که دیگر قادر به نگهداری او نیست. و شهرو نیز با دیدن دخترش بلافاصله به فکر شوهر دادنش میافتد (چنان که پیداست، آن کس که عملاً حضوری در این قصه ندارد پدر ویس است که به طرز عجیبی جز چند اشاره کوتاه در کل داستان به او وجود ندارد). در دوران باستان در ایران، به دنبال تثبیت پدرسالاری ازدواجهای گوناگونی رواج مییابد. برای مردان، از سویی، چندهمسری و از سوی دیگر، نوعی ازدواج عاریتی بوده که در آن شوهر اول به طور موقت زنش را به عقد شوهر دوم در میآورده. و مجاز بوده این کار را حتی بدون رضایت زن نیز انجام بدهد. در مورد کودکان نامشروع و حاصل عشق آزاد نیز ظاهرا سخت گیری چندانی، چنان که در دورانهای بعد شاهدیم، نمیشده و به ویژه در میان اشراف و بزرگان سعی میشده این مسئله محرمانه حل شود و این کودکان را نیز به لقب پرلطف «پیک خدایان» مینامیدند. [۷] بعدها در همین داستان، شاه یک جا خشمش به شهرو را چنین بیان میکند که او «سی و اندی» فرزند دارد که هیچ دو تایی از آنان از یک شوهر نیستند و یکایک را «ز ناشایستزاده» و تنها ویس بوده که از گوهر پاک جمشید بوده که او هم خودش گوهرش را بر باد داده!
به این ترتیب، ویس نیز که خود شیفته برادرش ویرو است ازدواج با او را با رضایت میپذیرد و مراسم عروسی درمی گیرد. از بخت بد اما، همان زمان فرستاده شاه با نامهای از جانب او به خواستگاری ویس، بنابه عهد و سوگند پیشین، سر میرسد. شهرو با خواندن نامه شاه همچون «خری در گل فرو» مانده، از حال بیحال و «از شرم آزرده» و «دل پیچان» میشود. ویس که این حالت او را میبیند:
برو زد بانگ و گفتا چه رسیدت/ که هوش و گونه از تن برپریدت
ز هنجار خرد دور اوفتادی/ چو رفتی دخت نازاده بدادی (ص. ۳۱)
سپس از مقابل فرستاده که همان برادر شاه «زرد» است، پس از سوال و جواب از نام و تخم و گوهرش، به تندی درمی آید که مگر نمیبیند که هم اکنون مراسم عروسی اوست و او شوهر دارد و مگر رسم در شهر آنها این است که زنی را که شوهر دارد خواستگاری کنند؟ و با یادآوری اینکه در شهر و خان ومان خودش با جفت و برادرش ویرو و مادر شایستهاش شهرو شاد و خرم است، اعلام میکند که هرگز به دیار غربت نزد شوهری پیر چون موبد نخواهد رفت. (ص۳۰)
یک نکته جالب در اینجا مقایسه دیاران دو خانواده است، که چه بسا بیانگر تفاوتهای مشابه فرهنگی در زمان خود راوی باشد. شاه در نامهای که به شهرو مینویسد تا ویس را به نزد او بفرستد، دلیلش را «جوانان» آنجا بیان میکند. او میگوید که حال که یزدان ویس را به او داده نمیخواهد که او در ماه آباد باشد زیرا جوانان آنجا بیشترشان «زن باره» هستند و در آن زن بارگی «پرچاره»؛ همیشه زنان را با گفتار خوش فریب میدهند و زنان هم که «نازک دل» و «سست رای»اند، «تن خویش» به آنها میسپارند: «بلای زن در آن باشد که گویی/ تو چون مه روشنی چون خور نکویی/ ز عشقت من نژند و بیقرارم/ ز درد و زاری تو جان سپارم». زنان به «گفتار شیرین» که مرا مکش، من همانند تو انسانم و جوانم، رام میشوند بیاینکه از بدنامی اندیشه کنند. (ص۳۱)
بعدتر نیز در داستان این بازتری روابط جوانان و زنان و مردان را در دیار ویس نسبت به دیار شاه، هنگامی که رامین سپهبدی مناطقی از آن حوالی را از شاه طلب میکند و شاه نیز برای جدا کردن او از ویس با کمال میل میپذیرد، دوباره میبینیم. بر عکس، دیار شاه که ویس به زور به آن برده میشود به زندانی برای او تبدیل میگردد.
با بازگشت زرد از نزد ویس و رسیدن پیام ایستادگی محکم او در مقابل خواستی که شاه آن را خواست «یزدان» خوانده بود (یعنی همان تملک ویس بر اساس پیمانش با شهرو پیش اززاده شدن ویس)، شاه:
گهی چون مار سرخسته بپیچید/ گهی چون خمّ پُرشیره بجوشید/ بزرگانی که پیش شاه بودند/ همه دندان به دندان بربسودند/ که شهرو این چرا یارست کردن/ زن شه را به دیگر کس سپردن/ چه زَهره بود ویرو را که میخواست/ زنی را که کاو زن شاهنشه ماست. (ص۳۵)
خلاصه، همین موضوع انگیزه جنگی میشود. شاه به دور و نزدیک (حتی تا «سند و هند و تبت و چین) نامه میپراکند» وز شهرو با همه شاهان گله «میکند و از ایشان برای حمله به» بوم ماه آباد «یاری میطلبد. از این سو ویرو و شهرو نیز همراه مهمانانی که برای عروسی برای مدت» پنج شش ماه «نزد آنان رفته بودند سپاهان خود را از ممالکشان فرا میخوانند و جنگی بزرگ در میگیرد. هر چند پدر ویرو در این جنگ کشته میشود، دفاع جانانه سپاه ویرو شاه را به هزیمت وامی دارد. با این حال، شاه در نهایت موفق میشود به ترفندی خود را به گوراب [۸] برساند و با خیانت شهرو، ویس را از کاخاش دزدیده،» کشان از دز به لشکرگاه «برده، با کمک کساناش در عماری [۹] بنشاند تا همراه همگی لشگریان شتابان به راه مرو» تازان «شوند. با این حادثه، از ویرو نیز برای بازگرداندن ویس کاری ساخته نیست. راوی کردار زمانه را در پایان جنگ چنین توصیف میکند:
ولیکن گرچه با ویرو جفا کرد/ بدان کردار با موبد وفا کرد
ازو بستد دلارام و بدو داد/ یکی بیداد برد از وی یکی داد
یکی را سنگ بر دل خاک بر سر/ یکی را جام بر کف دوست در بر ص۵۰
پیش از آنکه بساط عروسی راه بیفتد، در همان عماری که ویس را به مرو میرسانید، رامین او را میبیند و عشق چنان سرتا پای وجودش را میگیرد که اطرافیانش گمان میکنند او را ناگهان» صرع «گرفته. با رسیدن شاه و ویس و همراهان به مرو، شهر را» هزار آذین «میبندند، و مه رویان بر آذینها مینشینند.» غبار هوا عنبرین «و» ریگ زمین گوهرین «، و سرای شاه که» از فراخی چون جهانی «و» بلند ایوان او چون آسمانی «است، آماده مراسم میشود. شاه شاهان با دل بیغم به فیروزی بر تخت مینشیند تا» مهتران و نامداران برو سیم و زر چون باران «ببارند و» یکایک با نثاری «پیش آیند و همه اینها در حالی است که ویس در شبستان» به ماتم بنشسته «و» به زاری روز و شب چون ابر گریان «و» همه دلها به دردش بریان «گشته است.گاه» به یاد شهرو «میگرید،گاه» به یاد ویرو «مینالد وگاه نیز» خاموش از دیده خون میراند «. نه» لب به سخن «میگشاید و نه گفتار کسی را پاسخ میدهد. رنگ و رو پریده، در اطرافش» زنان سرکشان و نامداران «به» سوگواران «میمانند. از موبد میگریزد و او را که میبیند» تن خود «را میخراشد.» هم در راه و هم در مرو «ویس، تا روزها چنین است و شاهنشاه هرگز او را» خرم «نمیبیند. خبر کار ویس به دایه که میرسد او شتابان راهی مرو میشود؛ در حالی که در راه جز» مویه و گریه «کاریاش نیست، به یاد» دو هفته ماه تابان «ی که» هنوز دهانش بوی شیر میدهد «و» پستانهایش از بَر نرُسته «،» از خویشان خود بیگانه «و» از خان ومان آواره «اش کردهاند. دایه اینها را با خود میگوید تا همراه» سی جمازه «ای که» بر ایشان گونه گونه ساز شاهی روان «کرده به مرو میرسد. با دیدن ویس او را نصیحت و تلاش بسیار میکند به راه بیاورد. سرانجام موفق میشود وادارش کند برخیزد و» وز بهر مردم «و» بستن زبان «شان در آن غربت» به آب گُل سر و گیسو فرو شوید «و» از گنجور نیکو جامهای جوید «و بپوشد تا» زنان نامی از تخم بزرگان گرامی «که میرسند او را بدان زاری نبینند. سپس خودش او را همچون» بت «میآراید و بر تخت مینشاند. ویس از دایه میخواهد چارهای کند که موبد» مردیاش را بر او ببندد «و دست کم یک سال نتواند از او کام جوید تا مگر بدبختی این روزش به سر آید؛ سپس او را تهدید میکند که اگر این چاره را نسازد خودش را خواهد کشت! زیرا چنان از موبد بیزار است که مرگ را به کام دادن به او ترجیح میدهد. دایه بیچاره به ناچار برای راضی کردن ویس طلسمی میسازد و افسونی بر آن میخواند که تا بسته بودنش مرد نیز بر زن بسته باشد و طلسم را میبرد در جایی خاک میکند و نشانی میگذارد تا بعداً برود بیاورد بازش کند. از قضا سیلی میآید و نشان دایه را نیز همراه نیمی از مرو میبرد. بر شاه نیز آن بند جاودانه باقی میماند:
به چشمش در بماند آن دلبر خویش/ چو دینار کسان در چشم درویش
چو شیر گرسنه بسته به زنجیر/ چران در پیش او بیباک نخچیر (ص۶۰)
دایه: تهدیدگر نظام پدرسالاری
دایه در داستان» ویس و رامین «شخصیت بسیار مهمی است، چرا که نماد همان» زن جادوی «همواره تهدید کننده نظام پدرسالاری است. او تنها کسی است که راوی نیز نسبت به او بیطرف نیست و بارها تحقیرش میکند؛ هر چند که همچون سایر شخصیتها او را نیز با هم دلی و همدردی میآفریند، طوری که ما که خوانندهایم شاید او را نزدیکترین کس به خود احساس کنیم، هم چنان که او برای تک تک شخصیتها چنین است. دایه چاره ساز مهربانی است که تک تک شخصیتها در دشوارترین موقعیتها به او تکیه میکنند، و هم زمان از جانب تک تک آنها به کرات خوار و خفیف میگردد. دیوار او کوتاهترین و چارههایش بلندترین در داستان است. تضاد تصویر زنی مهربان و قابل اتکا برای همگان، به ویژه ویس (-طوری که ویس هر از گاهی که با خودخواهی زیاده از حد او را میرنجاند مجبور میشود اعتراف کند که مادر واقعیاش اوست-) با اوصافی که از جانب همگان حتی خود راوی به او نسبت داده میشود چون» جادوی به نفرین «،» پلید «» بداموز «» بیشرم «و غیره، چه بسا از سوی راوی به عمد بوده باشد. با توجه به اینکه راوی این داستان را به سفارش شاه نوشته، طبیعی است این مخاطب در لحناش نسبت به تمامی شخصیتها اثرگذار بوده باشد. و چه بسا که حتی شخصیت دایه نشانی از احساس خود او در دربارشاهان داشته باشد. چون دایه نیز تنها شخصیت اصلی داستان است که از تبار شاهی نیست. شخصیت دیگری که میتوان نشانی از خود راوی در او سراغ گرفت رامین است. رامین نیز همچون شاعر گویی زاییده دربار است. او که نواگر و مغنّی است در بزمهای شاه همواره مایه نشاط و سرگرمی او است و شاه دوست دارد هر جا میرود رامین را با خودش ببرد و در عین حال تحقیرش کند؛ بر خلاف» زرد «، برادر دیگرش، که وزیر کارساز او است. البته افراط شاه در این خوارداشت رامین چنان که درمی یابیم به خاطر تهدیدی است که از جانب عشق ویس و رامین بر خود احساس میکند.
با گذشت سالی که ویس بزرگتر میشود و قد میکشد» جهان با او ز راه مهر برمی گردد «. از اینجا داستان عاشقانه راوی آغاز میشود:
چو بر رامین بیدل کار شد سخت/ به عشق اندر مرو را خوار شد بخت
همیشه جای بیانبوه جُستی/ که بنشستی به تنهایی گرستی
... همیشه مونسش طنبور بودی/ ندیمش عاشق مهجور بودی
.... بدین زاری و بیماری همی زیست/ نگفتی کس که بیماریت از چیست (ص۶۱)
روزی رامین دایه را در باغ میبیند و از او میخواهد» جوانمردی «کند و او را از این» آتش سوزنده «برهاند. سپس او را» تنگ در بر «میگیرد و» بیامد دیو و رفت اندر تن اوی/ ز دایه زود کام خویش برداشت/ تو گفتی تخم مهر اندر دلش کاشت «. به این ترتیب دایه» با او دوست بود «،» دوستر «میشود و میگوید» ازین پس هر چه تو خواهی بفرمای/ که از فرمانت بیرون ناورم پای/ کنم بخت تو را بر ویس پیروز/ ستانم داد مهرت زان دل افروز «و همین کار را میکند. در ابتدا ویس مقاومت سختی از خود نشان میدهد. ضمن اینکه دایه را به شدت به خاطر این پیشنهاد بداموزانه سرزنش میکند و او را هم نسبت به خود و هم نسبت به ویرو بیشرم میخواند، از سویی نگران» نام و ننگ «خویش و از سوی دیگر نگران بیوفایی رامین است:
زنان در آفرینش ناتماماند / ازیرا خویش کام و زشت نامند
دو گیهان گم کنند از بهر یک کام/ چو کام آمد نجویند از خرد نام
... هزاران دام جوید مرد بیکام/ که کام خویش را گیرد بدان نام
شکار مرد باشد زن به هرسان/ بگیرد مرد او را سخت آسان
به رنگ گونه گون آرد فرابند/ به امید و نوید و سخت سوگند
هزاران گونه بنماید نیازش/ به شیرین لابه و نیکو نوازش
چو در دامش فگند و کام دل راند/ ز ترس ایمن ببود و آز بنشاند
... زن مسکین به چشمش خوار گردد/ فسونگر مرد از او بیزار گردد
زن بدبخت در دام اوفتاده/ گرفته ننگ و آب روی داده
... به مهر اندر بود چون گور خسته/ دل و جانش به بند مهر بسته
گهی ترسد ز شوی و گه ز خویشان/ گهی کاهد ز بیم و شرم یزدان
بدین سر ننگ و رسواییش بیمر/ بدان سر آتش دوزخ برابر
... مرا کی دل دهد کردن چنین کار/ که شرم خلق باشد بیم دادار (ص۷۲)
اححافی مضاعف: خطر از فسونگری زن و آسیب پذیر زن در مقابل فسونگری مرد
اجحاف مضاعفی که پدرسالاری همواره بر زنان روا داشته، به این شکل که، هم هنگام احساس خطر مرد از» فسونگری زن «، و هم هنگام آسیب پذیری زن در مقابل» فسونگری مرد «، زنان» مقصر «شناخته شوند، بدگمانی خود زنان را نسبت به جنسیت خویش، شدیدتر از مردان، در طول تاریخ برانگیخته، به گونهای که آنان در هر دو حالت، خودشان را» در آفرینش ناتمام «و» خویش کام «و» زشت کام «نامیدهاند؛ چنان که از گفتار ویس در اینجا هویداست. هنگامی که ویس در مقابل فسونگری احتمالی رامین چنین سخت جبهه میگیرد، تنها یاداوری» مهر «(که مراد از آن در این داستان غالبا همان» عشق «است) به دادشان میرسد. دایه در جواب ویس میگوید رامین فرزند او نیست که پشتیبانیاش کند. بلکه خداوند» دادار «پشتیبان او است که چنین مهری را در دلش افکنده که سر از چنبرش نمیتواند بیرون بکشد:» قضا گر بر تو راند مهربانی/ نباشد جز قضای آسمانی/ نه دانش سود دارد نه سترگی/ نه گنج و گوهر و نام و بزرگی/ نه تدبیر و هنر نه پادشایی/ نه پرهیز و گهر نه پارسایی «. بعد از این دلخوری میان ویس و دایه، بار دیگر که دایه و رامین یکدیگر را میبینند و دایه پیغام ویس را به رامین میرساند، رامین باز اصرار میکند. از سوی ویس نیز باز مقاومت است و دایه را چنین توهین آمیز خطاب قرار میدهد:» ز شهر تو نیاید جز بداختر/ ز تخم تو نیاید جز فسونگر/مبادا هیچ کس از نیک نامان/ که فرزندش دهد به دایه زین سان/... از ایزد شرم بادا مادرم را/ که کرد آلوده ویژه گوهرم را/ مرا در دست چون تو جادویی داد/ که با تو نیست شرم و دانش و داد/ تو بدخواه منی نه دایه من/ بخواهی برد آب و سایه من/... نیازارم خدای آسمان را/ نه بفروشم بهشت جاودان را «.... دایه در عوض،» زمانی با دل اندیشه همی کرد/ که درمان چون پدید آرد بدین درد/ نیارامید دیو دژ به رامش/ همان میبود خوی خویش کامش/ جز آن گاهی که کار ویس و رامین/ بیامیزد به هم چون چرب و شیرین/... بدو گفتای گرامیتر ز جانم/ به زیب و خوبی افزون از گمانم/همیشه دادجوی و راست گو باش/ همیشه نیک نام و نیک خو باش «و بار دیگر به یاد ویس میآورد که او چه نیازی دارد پاکزادی همچون ویس را بفریبد و رامین نیز نه خویش و پیوند و نه هم گوهر و همزاد و فرزند اوست، و مگر» چه خوبی «با او کرده که با رامین دوست شود و با ویس دشمن؟! به سود دایه بیشتر آن است که کام ویس را براورد و نه رامین، و سپس به ویس میگوید:» بگویم با تو این راز آشکاره/ کجا اکنون جز اینم نیست چاره/ هر آیینه تو از مردم بزادی/ نه دیوی نه پری نه حورزادی... «نه ویس از هیچ مردی و نه هیچ مردی از ویس شادی ندیده در حالی که» خدا از بهر نر کرده است ماده/ تویی هم مادهای از نر بزاده «و زنان مهتران و نامدارانی را به یادش میآورد که همه با شوهر و دل شاد زندگی میکنند؛ جوانانی که برادرشان شوهرشان است اما نهانی یار دیگر دارند؛ هم از شوهر کام میگیرند و هم از یار دلبر؛ اما ویس تنها نشسته اندوه میخورد و تن و جان خویش را میآزارد. اگر ویس راستی این سخنان را درک کند متوجه میشود که دشنام و نفریناش به دایه زیبا نیست و دایه اینها را از روی مهر مادری و دایگانی به ویس میگوید؛ چون دایه رامین را سزاوار ویس دیده که با او دوست و یار بشود و» به یاری آمدش با لشکر، ابلیس/ هزاران دام پیش ویس بنهاد/ هزاران در ز پیش دلش بگشاد «(ص ۷۴- ۷۹).
تا بالاخره ویس نرمتر میشود، و از» تندی «خویش عذر میخواهد هر چند با این کلام:
» مرا نیز آنکه گفتم هم از آن است/ که تندی کردن از طبع زنان است «(ص. ۷۹)
آثار بدگمانی دوران نسبت به جنسیت زنگاه خود را به این شکل نشان میدهد که از یک سو، زن تمام نقاط ضعف خویش را به زن بودن نسبت دهد و از سوی دیگر، هرکار مثبتی به سود دیگران از سوی زن» جوانمردی «به حساب آید. این نیز تناقض ناجوری است. زیرا که به عنوان مثال در مورد همین» تندی «، تندترین رفتار و کردار از شاه سرمی زند که نمادی از مرد به تمام معنا است. خود شاعر اما همه جا مخالفت خود را، از زبان خودش یا شخصیتها، با» تندی «(که کلمهای کلیدی در این داستان است) اعلام میکند، جز البته مواردی که» تندی «در خدمت صفات پسندیده مردانگی است. منظور از» تندی «نیز غالباً مفاهیمی چون سرسختی، پافشاری بر چیزی یا کاری، مقاومت شدید، خشونت کلامی یا فیزیکی و خلاصه هرگونه زیاده روی و تعصب و خارج شدن از تعادل است. چنان که در ابیات زیر:
رمیده صید لختی رامتر شد/وزان تندی و بدسازی دگر شد ص۸۳
شوم با مادرت خرم نشینم/ تو را با این همه تندی نبینم۸۵
.... نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ/ به تندی شاه را چون داد پاسخ۹۱
به تندی شاه را چندین میازار/ برادر را مکن بر خود دل آزار۹۳
چو تندی هوش را اندام دادی/ خرد تندیش را آرام دادی۹۵
همان گه نزد ویرو کرد نامه/ ز تندی کرد چون شمشیر خامه۱۰۲
چو در نامه سخنها دید چونان/ شد از آزار و از تندی پشیمان۱۰۵
تو نیز از دل برون کن بیم و پرهیز/ مکن تندی و چونین سخت مستیز ص۱۱۵
ز مهر دل شود تیزیش کندی/ نیارد کرد با معشوق تندی ص۱۲۴
چرا با دلبری تندی نمودم/ که در عشقش چنین دیوانه بودم۱۴۳
مبادا هیچ عاشق تند و سرکش/ که تندی افگند او را در آتش۱۴۳
گه تندی زبون من بدی شیر/ چنان چونگاه تیزی تیر و شمشیر۱۷۹
چو من برگردم از پیشت بدانی/ کزین تندی کرا دارد زیانی۲۴۱
... گرازی زان یکی گوشه برون جست/ ز تندی همچو پیلی شرزه و مست۲۷۰
با این حال اما، تسلیم شدن ویس در مقابل دایه و رامین غم انگیز است، چرا که تا حد زیادی ناگزیر بنا به ضرورت زندگی در کنار دیگران انجام میشود چنان که دایه میگوید:» اگر تو این چنین بدخو بمانی/ نشاید کرد با تو زندگانی «. در حالی که بعداً بارها از زبان ویس میشنویم که دیگران از دور آتشی را که با این داغ ننگ رسوایی بر پیشانیاش زده میشود میبینند. در اولین دیدار با رامین در مقابل عشق بیغل و غش او
بدو گفتای جوانمرد جوانبخت/ بسی تیمار دیدم در جهان سخت
ندیدم هیچ تیماری بدین سان/ که شد بر چشم من رسوایی آسان
تن پاکیزه را آلوده کردم/ وفا و شرم را نابوده کردم. (ص۸۷)
ویس و رامین، پس از اینکه» از وفا پیمان محکم «میبندند و سوگند میخورند که هرگز به جز دیگری بر کسی دل نبندند، زندگی عاشقانهشان آغاز میشود و رامین اولین و تنها کسی میشود که از ویس کام میگیرد و» چو کام دل برآمد این و آن را/ فزون شد مهربانی هردوان را/ و زان پس همچنان دو مه بماندند/ به جز خوشی و کام دل نراندند «ماجراهای از این پس که بدنه اصلی کتاب را تشکیل میدهد، سراسر مبارزه ویس و رامین در حفظ عشقشان در مقابل نیروهای مخالف است. در بستر سراسر خطرات و تهدیدات گفتگوها و درددلهایشان خواندنی است چنان که ویس همان آغاز با تجربه سختیها، نزد دایه که او را» نظاره گر جنگ «خطاب میکند، از بخت خود و لطمه از سوی هر سه مرد زندگیاش یعنی شوهر، برادر، و یار شکایت میکند. آنکه شوهر است هر چند» جهان سالار «است اما» بدسگال و کینه جو «،» نادلپذیر «،» بدرای «و» بدکردار «است. آنکه برادر است» بر من بدگمان/ به چشم من چو دینار کسان «است:» و گر ویرو به جز ماه سما نیست/ مرا چه سود باشد چون مرا نیست «. آنکه یار است، گر چه» همه خوبی و زیب است / تو خود دانی چگونه دل فریب است/ ندارد مایه جز شیرین زبانی/ نجوید راستی در مهربانی/ زبانش را شکر آمد نمایش / نهانش حنظل اندر آزمایش «. و بالاخره نیز میگوید» اگر بختم مرا یاری نمودی/ دلارامم به جز ویرو نبودی «
به واقع نیز برادرش ویرو شاید منطقیترین و متعادلترین شخصیت در مواجهه با شرایط و موقعیتها به نظر برسد. همچنان که در جنگ با شاه از خود (بر خلاف شاه) دلاوری نشان میدهد و سرانجام هم او را به عقب نشینی وامی دارد، نسبت به بیدادی که به خواهرش روا داشته میشود نیز چنین است. شاه، اولین بار، در ماه آباد از رابطه ویس و رامین باخبر میشود، هنگامی که همگی نزد شهرو و ویرو مهماناند. سبب ساز ماجرا نیز دایه است، که شاه گفتگوی پنهانی او را با ویس درباره رامین، میشنود:
بجست از خوابگاه و تند بنشست/ چو پیل خشمناک آشفته و مست
زبان بگشاد بر دشنام دایه/ همی گفتای پلید خوارمایه...
سپس کسی را به نزد ویرو میفرستد تا بیاید ویس و دایه را تنبیه کند، چرا که اگر به او باشد:
دو چشم ویس با آتش بسوزم/ وزان پس دایه را بر دار دوزم
ز شهر خویش رامین را برانم/ دگر هرگز به نامش برنخوانم
پیش از آنکه ویرو واکنشی نشان دهد، ویس از برابر شاه درمی آید که تحسین راوی نیز پشتیبان او است:
نگه کن تا سمن بر ویس گل رخ/ به تندی شاه را چون داد پاسخ
اگر چه شرم بیاندازه بودش/ قضا شرم از دو دیده بر ربودش
... مرو را گفت: شاها! کامگارا! / چه ترسانی به پادافراه ما را
سخنها راست گفتی هر چه گفتی/ نکو کردی که آهو [۱۰] نانهفتی
کنون خواهی بکش خواهی برانم/ و گر خواهی برآور دیدگانم
و گر خواهی به بند جاودان دار/ و گر خواهی برهنه کن به بازار
که رامینم گزین دو جهان است/ تنم را جان و جانم را روان است
چراغ چشم و آرام دلم اوست/ خداوندست و یار و دلبر و دوست
چه باشد گر به مهرش جان سپارم/ که من خود جان برای مهر دارم
... بگفتم راز پیشت آشکارا/ تو خواهی خشم کن خواهی مدارا
اگر خواهی بکش خواهی برآویز/نه کردم نه کنم از رام پرهیز (ص. ۹۱)
ادامه دارد...
بخش دوم این پژوهش را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=25462
بخش سوم و پایانی این پژوهش را میتوانید در لینک زیر بخوانید:
http://www.asre-nou.net/php/view.php?objnr=25463
پانوشتهای این بخش:
[۱] منظومه ویس و رامین؛ فخرالدین اسعد گرگانی؛ تهران: انتشارات نیک فرجام؛ چاپ اول ۱۳۹۰
[۲] هدایت، صادق: نوشتههای فراموش شده صادق هدایت، گرداورنده: مریم دانایی برومند، تهران: موسسه انتشارات نگاه. ۱۳۷۶. چاپ اول. ص۲۳۲
http://fa wikipedia.org [۳]
[۴] هدایت، صادق. ص۲۳۵
[۵] ستاری، جلال: سیمای زن در فرهنگ ایران، تهران: نشر مرکز، ۱۳۸۴ چاپ سوم، ص۱۷
[۶] همان، ص ۳۲
[۷] همان، ص۲۲-۲۳
[۸] دهی نزدیکی همدان و ملایر. محل زندگانی ویس و خانوادهاش در این داستان هم» ماه آباد «یا» کشور ماه «(مهاباد)، هم همدان، هم گوراب و هم به طور کلی کوهستان ذکر شده
[۹] هودج، محمل، صندوقی که بر پشت فیل یا شتر برای حمل سوار گذاشته میشده. غالبا زنان هنگامی که میخواستند پوشیده باشند در آن مینشستند
[۱۰] عیب، نقص