logo





کاروان سفیران خدیو مصر
به دربار امیرتاتار‌ها

شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۱ - ۰۲ فوريه ۲۰۱۳

رضا اغنمی

کاروان سفیران خدیو مصر
به دربار امیرتاتار‌ها
غلامحسین ساعدی
ناشر: کتاب چشم انداز– پاریس ۱۳۹۱

این دفتر که به همت ناصرپاکدامن درپاریس چاپ ومنتشر شده است، مجموعه‌ای از:

– در آغاز سفر
– درسراچۀ دباغان
– جاروکش سقف آسمان
- سفرۀ گستردۀ رسوم نهفته
– تلخ آبه
– میر مهنا

فصل هائی از رمانی ست به قلم ساعدی، که در زمان حیاتش درنشریات ارش (تهران)، ماهنامۀ بوستان (تهران) و دورۀ جدید الفبا درپاریس به چاپ رسیده است. بنا به توضیح ناشر، ساعدی نگارش این رمان را در۱۳۵۹ شروع کرده و بخش پایانی، ولی نا‌تمام آن «می‌رمهنا:، «از آخرین نوشته‌های ساعدی» درالفبای شمارۀ هفتم پائیز۱۳۶۵ تمام شده ونیمه کارمانده است. اجل مهلت نداده نویسنده رمان را به پاپان برساند.

یادداشت تقریبا پنج برگی ناشر، جان گرفتنِ دگرباره وگسترشِ فضای وحشت وسیاهیِ پیرانۀ ریشه دار، کابوس بیم وهراس که فردای انقلابِ سال ۱۳۵۷ درسراسروطن سایه انداخته را، ازقول نویسنده به درستی روایت کرده است. «فضای ظلمات، فضای زجروشکنجه، فضای عجایب و نادیده‌ها، فضائی آکنده از دعا و سجده و معبد و کشیش و مفتی، فضای ابرآلود وخاک گرفتۀ تقدس و اعتقاد و تعصب و کوریتی و خشک اندیشی. فضائی درخشونتی نهادینه شده، مغروق دربن بست عزائی خاموش وپایدار.»

بخش اول درآغاز سفر: خدیو مصر تصمیم گرفته برای جلوگیری از حمله‌های وحشیانۀ امیرتاتار به کشورش، تحف و هدایائی برای او بفرستد. راویِ داستان، رئیس وسرپرست کاروانی ست که هدایا را برای امیر تاتار‌ها می‌برد. بین هدایا یک ظرافه و چند شترمرغ است. برای جلب توجه امیرتاتار‌ها، اسامی بزرگانی از دانشمندان مشهورعصررا برمیگزیند تا نظرش نسبت به حیوان‌های پیشکشی به اورا بیشتر جذب و جلب کند. رئیس کاروان درحضور امیرتاتار‌ها می‌گوید: «به جهت آنکه جانوران اهدائی سلطان درنظر امیر تاتاران جلوۀ بیشتری داشته باشد، خواهش می‌کند روی تک تک آن‌ها نام‌های معتبری بگذارند و این مهم نه تنها بسیار شگفت آورخواهد بود، بلکه سفیران را درطول سفر واخواهد داشت که آن‌ها را به اسم و رسم بشناسند و سعی بیشتری درمواظبتشان بکنند، چرا که این موجودات دیگر جانوران وحشی نیستند، بلکه اعاظمی هستند که ازطرف سلطانی بزرگ به پابوسی سلطان دیگری می‌روند...» با این پیشنهاد، وزیر، عالم بزرگ را فرا می‌خواند که نام شایسته‌ای برای ظرافه انتخاب کند. با مشاورۀ علما، ساعدی با زبان سنجیدۀ خودش حرکت‌های حقیرانۀ آن‌ها را ترسیم می‌کند. چشم هم چشمی و جلو افتادن درپیش چشم خدیو مصررا شرح می‌دهد: «پبرمردی با ابروانی پرپشت و ریش توپی داشت و وسط جمعیت ایستاده بود «باضربه‌های آرنج راهی برای خود باز کرد و جلو رفت... این بنده به دستور خداوندگار بزرگ ما نام ابوعلی حسین بن عبداله بن حسن بن علی را برای این حیوان اعلام می‌کنم. همه هاج واج همدیگررا نگاه کردند. سلطان با ابروان درهم کشیده چشم به دهان وزیر دوخته بود. وزیر پرسید این شخص کی باشد؟ پیرمرد گفت‌‌ همان حکیم معروف. سلطان لبخند زد و با حرکت سرتأیید کرد.» ظرافه شد ابوعلی. و بدین ترتیب شترمرغ‌ها هم طبری، افلاطون، ثابت بن قره، فارابی، ارسطو و ابن الرشد. نامیده شدند. و آخرسر، همانکه پیشنهاد نامگزاری حیوانات را کرده بود، از اینکه سلطان لطف فرموده، «که حتی جانوران بیابانگرد را به اعلی درجات ومقامات علمی می‌رساند» بقای عمر و پایداری سلطنت او را ازخداوند بزرگ طلب می‌کند.

درسراچۀ دباغان، بیم وهراس آرام آرام ار لابلای روایت‌های سیاه به ذهن خواننده راه پیدا می‌کند. فضا به ناگهان عوض می‌شود. جنگلی سرسبز با درختان پربار ازمیوه‌های گوناگون، و رودخانه‌ای پرآب با پُل سنگی و باغات آباد فراوان، درچشم اندازی زیبا، کاروان را مسحور می‌کند. تا جائیکه کاروانسالار می‌گوید: «اگر ادب مأموریت درکار نبود که همۀ ما بی‌هیچ تأملی دست به غارت می‌زدیم.» کاروان، درحالیکه ازمشاهدۀ آن همه زیبائی‌های خیره کننده ونعمت‌ها در فکراطراق‌اند، ازفریادِ نعره‌ای که «انگار ازقعرِهاویه‌ای جوشید... حلقوم غولی را با تبر آتشینی بریدند»، وحشتزده بهمدیگر نگاه کردند. «ابن الرشید گفت: اینجا ییلاق شیاطین است. بهتراست زود‌تر رد شویم. به جای امن و سالمی برسیم». نعره‌ها ادامه دارد. وکاروانسالار دنبال کشف ناله ونعره‌های هولناک است. جانورغریبی را می‌بینند «لخت وعور به هیبت هرچارپای دیگر، اما سفید و براق و جداشده ازپوشش وجلد، با لخته‌های مذاب ولزج پوشیده ازشیارهای سیال خون... با چنان سرعتی می‌دوید ونعره می‌کشید...» درپرس وجو با دباغان که با «این زبان بسته‌ها، چرا چنین می‌کنید؟» می‌گویند «چنین دباغی را ازحکام و اُمرا یاد گرفته‌ایم. بخصوص از خود امیرتاتار‌ها.»

سفرِ کاروان ادامه دارد. ساعدی درطول سفر خوانندگان را با حوادث زمان و مکان آشنا می‌کند. با روایت‌های تلخ وشیرین مسافرت، مخاطبین را به کانون فاجعه‌ای می‌کشاند تا رمز و رازپیدایی و ماندگاری سوداگران جنت و جهنم را بشناساند. می‌رسد به تلخ آبه. تلخ آبه فشرده‌ای از سابقۀ پدید آمدنِ مقدسین دین، و میراثخواران آن‌ها را برای نسل امروزیان روایت می‌کند.

کاروانسالار با دیدن کشیش جوانی «با الاغ فرزانه‌ای» که وارد آبادی شده‌اند آشنا می‌شود. کشیش نسطوری از صومعه گریخته و دنبال معابد متروک می‌گردد تا «از زوایای فراموش شدۀ هرکنیسه و کلیسا و زیارتگاهی کتاب پوسیده‌ای پیدا کند و ازچکیدۀ آن‌ها عبرتنامۀ عظیم و معتبری فراهم آورد.»

چابجا بگویم که کشیش نسطوری و الاع فرزانه‌اش مرا یاد داستان «من گاو هستم» اثرعطا گیلانی انداخت که آنجا نیز صحبت حکیم ابوعلی سینا و الاغش بهمنیار است... بگذریم.

ساعدی، دروصف کشیش از صورت کشیدۀ زییای او درحالیکه برکف دست‌ها و پا‌ها، یادگار داغ میخ‌ها به وضوح پیدا بود یاد می‌کند، ازژنده پوشی و درویش مسلکی او می‌گوید: «کتاب، نان خشک، این همه بی‌نیازی بی‌ریائی، و تن به طبیعت سپردن وآسوده خواب رفتن». این آشنایی به همسفر بودنِ ساعدی و کشیش می‌رسد. در صحبت بین آن دو معلوم می‌شود او جوان نیست. برخلاف قیافۀ ظاهرش پیرمردِ دنیا دیده ایست که «عمری ازاوگذشته است، که هوای بیابان‌ها وتابش همیشۀ تازۀ آفتاب، وتأمل دراحوال گذشتگانِ به غلط نام آور و بی‌اعتنائی به امور دنیوی وفلاح گذرا و نجات ابدی، باعث شده که گذشت روزگان نتواند کمر او را خم کند.» و درغروب روزی، درقلۀ یک کوهِ سنگی که آشیانۀ کرکسان و عقابان بود. به یک کنیسۀ کهنۀ قدیمی می‌رسند با چند خاخام پیر. وقتی که مه‌مان‌ها سرسفره نشسته‌اند، درحین طعام صدای خروسی شنیده می‌شود و بزی دورسفره می‌چرخد و ناپدید می‌شود. روز سوم پذیرائی، خاخام پیر بنا به تقاضای مهمان‌ها آن‌ها را به کتابخانۀ کنیسه هدایت می‌کند. کشیش با شروع خواندنِ کتاب، فصلی از یک کتاب را به او نشان می‌دهد و می‌گوید بخوان که سرگرمت می‌کند. و همسفر کشیش، به خواندن کتاب که «اندراحوالِ خاخام چشم زاغِ دندان بلند که مرید بزرگ یوشع بن نون بود» سرگرم می‌شود. جانِ داستان ازاین قراراست که درروستای مخروبه وویران درخانوادۀ فقیر ومفلوکی بچه‌ای‌زاده شده با دندان‌های بالا. اهالی روستا فلاکت کهنۀ خود و «خرافات وکابوس‌های ازیاد رفتۀ نیز بیرون ریخته بود» را از قدمِ شومِ این طفل با دندان دانسته والدین بچه را اذیت می‌کردند. اهالی روستا، درمانده از رهائی شراین بچه، ازخاخام پیری که در دهکده دیگری می‌زیسته دعوت می‌کنند تا این مشکل را حل کند. او با دبدبه و کبکبه درحالیکه روستا «درعمرخود چنین ضیافتی ندیده بود که آذوقۀ یک ماهه، یکشبه برسر سفره‌ای نهاده شود»، وارد روستا شده بعد از سه شب و روز پذیرائی شاهانه، با مشاهدۀ بچه،...... اینجا مطلب را باید به خود ساعدی واگذاشت و داستان امرهبوط را از زبان خودِ او شنید:

«خاخام خم شد. و بچه را از داخل زنبیل برداشت وبه لب بام نزدیک شد. پائین را نگاه کرد بالا را نگاه کرد، دست‌هایش را بالا برد چشم‌هایش را بست و یکمرتبه بچه را‌‌ رها کرد. آنگاه صورت برگرداند و پیش ازآنکه آهِ همگانی به گوش برسد، روی دو زانو نشست آنهایی که پائین بودند، بچه را به صورت پرنده‌ای دیدند که چند بار دور خود چرخید و به وسط چادر افتاد. درخت را تکان داده بودند. و امرهبوط انجام گرفته بود. صدای گریۀ بچه بلند شد. مردم فریاد کشیدند. زنده است. زنده است. خاخام نفس عمیقی کشید... اعلام کرد مژده برشما که او یک موجود مقدس و رحمانی است.»

مردم ازخاخام بزرگ نام این قدوس رحمانی و والامقام را طلب می‌کنند تا معلوم فرمایند تکلیف مردم درذکر نام شریفشان چه خواهد بود؟. اسم پدرش را می‌پرسد. می‌گویند یونس. خاخام مدتی به فکر فرو می‌رود و با تمهیداتِ عمیق، پس ازمطالعۀ کتب بنی اسرائیل، می‌گوید یوشع بن یونس. از نسل یوشع بن نون.

جشن وسرور برپا می‌شود. تولد موجود مقدس در روستاهای اطراف پیچیده دهکده درمدت کوتاه، به زیارتگاه تبدیل می‌شود. طولی نمی‌کشد که آوازۀ آن به دیگرشهر‌ها می‌رسد. دراندک مدت دهکده به شهر زیارتی تبدیل می‌گردد و دسته دسته زائران ازآن شهر بازدید می‌کنند. روستای مفلوک و مردم فقیر به ثروت و رفاه رسیده بود؛ و در روزگاری نه چندان دور، مرقد مطهر یوشع بن یونس به زیارتگاه عمومی بر سرزبان‌ها افتاد.

ساعدی دراین بخش داستان، پدیدۀ زیارتگاه را با نگاهِ جامعه‌شناسانه که مورد علاقۀ بخش عمده‌ای ازعوام است، درطرحی کاملا ساده با عارضه‌های جانبی آنکه بساط عریض و طویل اقتصاد انگلی را پوشش می‌دهد، روایت کرده است. از علاقۀ خاص خاخام‌ها و دیگر پیشوایانِ مذاهب و ادیان ازاین گونه مراسم توهم زا که آبیاری کشتزار جهل و اوهام جامعه را برعهده دارند، به درستی و در ‌‌نهایت سادگی با مخاطبین درمیان گذاشته است. همو با نشترزدن به دمل چرکینِ جامعه عواملِ عقب ماندگی‌ها را توضیح می‌دهد. این بخش داستان را می‌توان بعنوان رساله‌ای از حاصل کار سوداگران مذاهب تلقی کرد.

بررسی این دفتر را همین جا می‌بندم امیدوارم که علاقمندان با مطالعۀ کتابِ فوق، آثار تجربی و عارضه‌های این پدیدۀ ویرانگر وشوم را بیشترمورد بحث قرار دهند.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد