دو دالان بود؛ در هر دالان، اگر درست بخاطرم مانده باشد، پانزده انفرادی. انفرادیهای جمشیدیه. سلولهای دو در سه؛ یک تشک، یک پتوی سربازی، یک بالش و یک لیوان تنها وسائل موجود سلولها بودند. درهای میلهای فلزی بودند و سرباز نگهبانی که جلوی این سلولها قدم میزدند. سربازان وظیفهای که آنها هم دلشان میگرفت و هرازگاهی جلوی سلولات میایستادند و صحبت میکردند. تنها دلخوشیات به این صحبتها بود و رفتن به دستشوئی که از مقابل سلولهای دیگر میگذشتی و تمام همبندیهایت را میدیدی. آخر هر هفته توی یک نیمصفحه روزنامه قند را میپیچیدند و تقسیم میکردند؛ عموماً از صفحه آگهیها بودند و مربوط به خرید و فروش و یا اجاره خانه.
آفتاب خوبی از لای پنجرههای راهرو بدرون میتابید؛ بازجوئی در کار نبود. منتظر بازپرسی بودی و خواب، فکر کردن وگاه صحبتی آهسته و آرام با سلولهای بغلی.
ما نه نفر بودیم. در بخش جلوئی راهرو، راهروی عقبی معمولاً خالی از زندانی بود. در سلول اول افسر وظیفهای بود بنام پرویز عمرانی، اهل شاهی بود. ادبیات خوانده بود؛ آهنگهای مرضیه را بسیار خوب میخواند. موهای نسبتاً فری داشت با سبیلهائی که مرتب تابشان میداد با چشمانی متعجب و اندکی برآمده. پرونده سبکی داشت و کارش به عمومی نکشید.
در سلول بعدی یک استوار ارتش بود. برادر طیفور بطحائی. یک کرد درشتاندام. مانند پهلوانها جزء نیروهای تکاور ارتش بود که به ظفار حمله کرده بودند. میگفت: نمیدانم آن نیروی ویژهبودن را قبول کنم یا این زندان را. در رابطه با برادرش گرفته بودندش. صدای بسیار زیبائی داشت. من هنوز ندیدهام کسی را که به زیبائی و خوشالحانی او قران بخواند! عصرها که دل و دماغی داشت، آهنگی کردی میخواند. متن کردیاش را فراموش کردهام اما معنای فارسی آنرا هنوز بیاد دارم:
«هر روز بر لب پنجره مینشینم. منتظر آمدنت هستم. منتظر آمدنت با آن پیراهن سرخ که در باد تکان میخورد و قلبم را همراه خود تکان میدهد. آهای سرخ پیراهن من!»
در سلول سوم پرویز نیکداوودی (۲) بود. پسر عموی مهندس نیکداوودی از اولین شهدای دانشکده پلیتکنیک. همپرونده بودیم. با آن چشمهای درشت سیاه و بدن چالاک که بیشتر روز را ورزش میکرد. عصرها تمام صفحههای روزنامه جمعشده از سهمیه قندها را که برایش میبردیم، با صدای بلند میخواند: «اطاقی در میدان ونک ماهانه سیصدتومان. یک خانه بزرگ ویلائی در خیابان پهلوی به قیمت مناسب.» میخواند و میخندید. بعد آگهی میداد: «یک اطاق سه در دو، واقع در انتهای خیابان جمشید آباد، با خدمه، سرویس توالت، حمام گرم و غذای مجانی در سه نوبت! جهت دریافت به کمیته مشترک در میدان سپه مراجعه و بعداز تمشیت لازم و کافی میتوانید آنرا دریافت نمائید.»... ما هم میخندیدیم. او هر روز برنامه جدیدی در چنته داشت!
سه سلول خالی بود و در سلول هفتم من بودم که بیشتر با کچ دیوار روی کف سلول نقاشی میکشیدم. با دو تا از سربازان نگهبان دوست شده بودم. رامش یک پسر شمالی و گندمکار یک پسر شیرازی. رامشگاه برایم مداد و کاغذی میآورد تا برایش نقاشی بکشم. یکبار که برایش چند درخت و کلبه جنگلی کشیدم با دو زن در مقابل آن، چشمهایش پر اشک شد: «میدانید، خانه ما در شهسوار درست همینطور است.» از روستاهای شهسوار بود. برایش میخواندم: «مردم دریاکنار و مردم دروازه غار، هر دو عریاناند اما، این کجا و آن کجا!؟» میخندید و میگفت: «شعر سیاسی میخوانی!؟»
در سلول هشتم یک گروهبان ارتش عراق بود. چهل سال داشت؛ در زندگی بیچارهتر و مستأصلتر از او ندیدم! در جریان درگیریهای سالهای اولیه دهه پنجاه بین ایران و عراق دستگیر شده بود. از صبح ساعت ده که بر میخاست، گریه میکرد، تا وقت نهار! بعداز نهار هم درست مثل قاریان قرآن با صدای زیر قرآن میخواند. صدائی چنان گوشخراش مانند کشیدن ناخن روی تخته سیاه. خواهش میکردیم که آرامتر بخوان، میگفت: «ممکن نیست! قرآن را باید با صدای بلند خواند.» تمام تلاشم این بود که از آن سه سالی که در دبیرستان به ما زبان عربی یادداده بودند جملهای درست کنم و بگویم که: حوصله قرآن نداریم! و به شوخی میخواندم: ان الدیکی من الهذی، جمیلالشکل و والقدی، اُن رآسی ولا تاجی... میخندید و قرآن خواندن را قطع میکرد.
در سلول آخر استواری بود از ژاندارمری، راننده ارتشبد اویسی فرمانده وقت ژاندارمری. جرم او این بود که برادرش اسلحه کمری او را دزدیده و در اختیار گروه گلسرخی گذاشته بود بدون آنکه او در جریان باشد. او اصلاً ظرفیت زندان نداشت؛ همان ماههای اول بریده بود. عصرها پشت میلههای سلولش مینشست با دهان طبل میزد و قدمرو میگفت: یک، دو سه. طبل بزرگ زیر پای چپ و صدائی از خود بدر میکرد که تمام راهرو از خنده روده بر میشدیم.
یکماهی از بودنم در انفرادی میگذشت. شش نفر را به جرم قاچاق مواد مخدر به بند آوردند. همگی از اطراف خراسان بودند. یک محموله بزرگ مواد مخدر لو رفته بود. در نهایت اینها را گرفته بودند. آنها را در بازجوئی آنقدر زده بودند که همگی اعتراف کرده بودند تمام محموله مربوط به آنها بوده. اما میگفتند که محموله مربوط به دار و دسته اشرف پهلوی بود که وقتی لو رفته، نمیشود کاری کرد. اینها قربانی دمتیغ میشوند. چهار نفرشان مطلقاً صحبتی نمیکردند. تمام روز چمباتمه میزدند و تسبیح میگرداندند.
در سلول ششم مردی را جای دادند که همسایه سلول من به حساب میآمد. مردی بود پنجاه ساله با یک سیمای کاملاً روستائی از ترکزبانان اطراف بجنورد. میگفت: «اسمم رضا هست اما هیچوقت شانسی برای من نیاورد. از اول زندگی سختی، کار و مرارت. قربان امام بروم، بیشتر طرف پولدارها را میگیرد.» بعد میگفت: «زبان لال، اما آخه نمیدانی چقدر زجر کشیدهام.» میگفت: «پسرم همسن توست، تو اصلاً اینجا چکار میکنی؟ حیف نیست؟ من سن تو که بودم، ازدواج کرده بودم. در سن بیست سالگی بچه داشتم.» هیچوقت از کارش چیزی نمیگفت. فقط میگفت: «ما قربانی شدیم.»
عصر که میشد میگفت: «دلمان گرفت، از آن دوست سلول اول خواهش کن برایمان یک ترانه از مرضیه بخواند.» عمران نه و نوئی میکرد که حوصله ندارم. اما دوست داشت که ازش خواهش کنیم. آخرش پرویز داوودی میگفت: «اگر نخوانی، خبری از خانه سه اطاقه در ونک نخواهد بود، ویلا هم همینطور!» او میخندید و میخواند: «به رهی دیدم برگ خزان/ پژمرده ز بیداد زمان/ کز شاخه جدا بود...ای بت چین/ای صنم...» نگهبانان که دیگر دوست شده بودند میگفتند: «آرامتر، صدا میرود پائین.» بعضی موقعها از بند عمومی سیاسی که در موازات راهرو بود بچههای عمومی نیز درخواست آهنگ میکردند که فلان تصنیف را بخوانید. بعداز آن نوبت نقطه بازی میرسید. روی کاغذی که رامش میداد با مداد نقطه بازی میکردیم. آقا رضا میگفت: «شما تحصیلکرده هستید نمیشود بازی را از شما برد. شما همه چیز را میدانید. اما ما هم زیرکی خودمان را داریم.» و هر وقت که میبرد نمیتوانست خوشحالی خود را پنهان کند و میگفت: «من از زندانی سیاسی بردم.» بعد هم هی آه میکشید و میگفت: «همین زیرکی کار دستم داد.»
دو هفتهای از آمدنشان نگذشته بود که حکم اعدامشان آمد. هیچگاه آن روز را فراموش نمیکنم. گوئی به یک باره شکستند؛ ارواحی بودند که فقط حرکت میکردند. سکوت تمام راهرو را فرا گرفته بود. هیچکس با هیچ کسی سخن نمیگفت. تا عصر این سکوت ادامه داشت. فقط سعید بود که قرآنش شروع شد. همه اعتراض کردند: سعید نخوان! «لا قرائت القرآن» سعید سنگینی مسئله را گرفت. میدانستم که از ترس میخواند. او تمام مدت میترسید؛ غریبترین آدمی بود که من دیدم. یک عراقی بیچاره، بینام و نشان. گرفتار شده و هیچ کس از او خبری نداشت. روزی صد بار آه میکشید.
آن شب کسی سخنی نگفت. در سکوت خوابیدیم. حادثه تلخ همیشه وقتی میرسد، بسیار سنگین است. اما اندکی که گذشت، آرام آرام کم رنگ میشود. و باز امید در ته قلب انسان جوانه میزند. آه اگر چنین امیدی نبود، زندگی چه دوزخ وحشتناکی میشد.
کمی دیرتر شروع کرده بودیم شبها قبل از خواب هرکس داستانی میگفت. عمرانی میگفت: «من داستان بلد نیستم، برایتان آواز میخوانم. پرویز داوودی از داستانهای کوه میگفت. کوهنورد خوبی بود، جزء بنیانگذاران گروه کوهنوردی آرش. از دماوند، از دریاچه تار، از علم کوه، از سبلان. سلول آخر یک زندانی تازهوارد آورده بودند بنام اسماعیلی که ما نفهمیدیم برای چه آمد و چرا زود رفت. اما خوب داستان میگفت. از شاهنامه، از جنگلهای مازندران، از ببرهایش و اگر فرصتی میشد خودش نیز وارد ماجرا میشد. طوری که تا روزی که برود حداقل سه ببر را کُشت و پوست کند. که ما بشوخی اسمش را ببر مازندران گرفتار در قفس گذاشته بودیم.
من از قصههای زیادی که در کودکی شنیده بودم میگفتم. آقا رضا عاشق قصهای بود بنام قنبر و آرزو. داستان دلدادگی دختر پادشاه به پسر وزیر که با مخالفت مادر دختر همراه بود. قصهای بسیار قدیمی که بخش زیادی از آنرا شعر تشکیل میداد. آقا رضا که اصلاً ترک زبان بود قسمت آخر داستان را بسیار دوست داشت. چندبار خواهش کرد شعرهای آخر را برایش بخوانم. جائی که آرزو را به کس دیگری دادهاند و شب عروسیاش است و قنبر در لباسی ناشناس آمده افسار اسب عروس را گرفته است. چنان از خود بیخود است که متوجه نیست اسب پای او را لگد کرده و کفشش پر از خون است. آرزو از زیر روبنده میبیند و قنبر را میشناسد و میخواند:
قنبرم هاندن هاندن نه گشتی باش جاندان
باشن قوزا یوخارا کلُابچون دولوقاندی
(هایهای قنبرم چه گذشت بر سرو جانت
سرت را بالا بیاور و نگاه کن چگونه کفشت پراز خون گشته)
قنبر سخن نمیگوید تا بر سر یک دوراهی میرسند که یکی بخانه عروس میرود و دیگری سوی سرنوشت:
یل اِسر قدم سورولور دنیا باش دورولور
قربانین اولوم آرزو یولوم بوردان ایرولور
(بادها میوزند شنها جابجا میشوند دنیا به سرانجام خود میرسد
قربان توای آرزو راهم از اینجا از تو جدا میشود.)
و آرزو نیز متقابلاً جواب میدهد. به اینجا که میرسید، آقا رضا آرام گریه میکرد و میگفت:» این قصه زندگی من است، خواهش میکنم باز این قسمت آخر شعر را بخوان اما اسم قنبر و آرزو را نبر! «من میخواندم و میشنیدم که او آرام اسم زنش را بجای آرزو میگذاشت و اسم خود را بجای قنبر
قربانت گردم حمیده راهم از اینجا از تو جدا میشود
قربانت گردم رضا راهم از اینجا از تو جدا میشود
و این تلخترین بخش قصه بود. میگفت:» طرف ما همین طور است. بادها میوزند، شنها جابجا میشوند؛ بحرکت در میآیند میروند مانند آمدن و رفتن ما. من نیز همسرم را با اسب به خانه بردم. «میگفتم:» آقا رضا این طور نیست میدانی که آخرش آرزو به قنبر میرسد. آرزو شوهرش همان شب عروسی میمیرد و آرزو بخانه شوهر نمیرود. میرود صحرا، چادر میزند و چشم به راه برگشتن قنبر، تا سرانجام روزی او برمیگردد و آرزو میخواند:
سو گلر لوله لوله یار گلر گوله گوله
النده گل دستمال قان ترن سله سله
(آبها جاری میشوند یار خندان از راه میرسد
در دستش دستمال گلدوزی شده که عرق خونینش را پاک میکند.)
و او میگفت: «این قسمت دیگر به من مربوط نیست. اگر هم قرار است خونی پاک شود خون جاری شده از قلب من است. خون جای گلولههاست.»
چند روز بعدف دویدنهای عصر شروع شد. چراغ زنبوری را در جلوی سلول آن شش نفر نهادند. در بخش عمومی را پتو آویزان کردند. آنها آنشب به میدانگاه اعدام میرفتند. قلبم به تمامی فشرده میشد. نمیدانم چرا بشدت میترسیدم. حضور مرگ بسیار آشکار بود. گوئی در راهرو قدم میزد. هرازگاهی مقابل سلولم میایستاد و من نفس سرد او را حس میکردم. پشتم تیر میکشید؛ میلرزیدم. هنوز مرگ را اینطور عریان در چند قدمی خود ندیده بودم. فکر میکردم اگر بجای آقا رضا مرا میبردند چه حالی داشتم. مرگ همیشه ترسآور است. بخود دلداری میدادم: من زندانی سیاسیام، مرگ ما فرق میکند. «دلم از مرگ بیزار است/ که مرگ اهرمن خو آدمی خوار است/ ولی آندم که نیکی و بدی راگاه پیکار است/ فرورفتن بکام مرگ شیرین است/ همان بایسته آزادگی این است/... (۱)
اما چنین نبود. وقتی مرگ در چند قدمی تو ایستاده حتی نه بخاطر تو، تلخی آنرا حس میکنی؛ حس غریبی نسبت به آنها داشتم. حس همدردی، نزدیکی، اخوت روزهای دوستی. آقا رضا آرام کنار میلهها آمد:» پسرم قرار است برویم، کاش بعنوان قاچاقچی اعدام نمیشدیم. اگر مثل شما بودم، مرگ اینقدر آزاردهنده نبود. کسی به خانوادهام نخواهد گفت که ما بیگناه بودیم! سرافکندگی آنها، آزارم میدهد. حالا میدانم شما برای چه اینجا هستید! «
نمیتوانستم حرف بزنم. دهان کاملاً خشک شده بود.» آقا رضا من ترا خیلی دوست دارم. حقیقت زیر ابر نمیماند. «صدای لرزانش را میشنیدم:» نقطه بازی تمام شد، من باختم. میترسم، میترسم. «
ترس تمام راهرو را گرفته بود. صدای وزوز چراغ زنبوریها قدمهای عجولانه کسانی که در راهروها بالا و پائین میرفتند. کشیده شدن چفت درهای آهنی، باز و بسته شدن و شامی که همان طور دست نخورده کف سلول مانده بود.
بادها میوزند، شنها بحرکت در میآیند قربانت شوم، حمیده، راهم از اینجا از تو جدا میگردد.
آنشب در سکوتی بسیار سنگین هر شش نفر را بردند. من خجالتزده، ترسخورده قلب دردمند خود را گرفته بودم و در گوشه سلول چمباتمه تا صبح نشستم. اشک امانم نمیداد. براستی به همین سادگی زندگی یک انسان بپایان رسید؟
ساعتی بعداز رفتن آنها بطحائی قرائت قرآنی بسیار غمانگیز را شروع کرد، چنان تلخ و غمانگیز که من هیبت آنرا هنوز بر دل دارم. چنان تلخ که تمامی درها و پنجرهها نیز گریه میکردند.
فردا صبح فردوسی مسئول انبار به بند آمد. مقابل سلولم ایستاد. او نیز سرباز وظیفه بود و در انبار کار میکرد. وقتی وسائل آنها را دادم، او این عکس را برای تو فرستاد. عکس آقا رضا بود، نوشته بود:» دنیا باش چاده «– دنیا به سرانجا رسید... تقدیم به پسرم»
ابوالفضل محققی
پی نوشت:
۱. شعر آرش کمانگیر از سیاوش کسرائی
۲. پرویز نیکداوودی چریک فدائی دو سال بعد در یک درگیری در میدان سیروس تهران به شهادت رسید
اعدام آقا رضا و گروه شش نفره آنها در آذر ماه سال ۱۳۵۲ بود
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد