ماه و پلنگ ,بهانه بود
و ماه
عاشق شد
غافل از طبیعت پلنگ
که جنگل ,هر روز
پر از خاطره
زرد یا سبز
در رکاب اوست
-
خشت خشت
نزدیک شدیم
تا ثریا
که زمین و آسمان را گره می زد
غافل از کج بودنش
و امروز...
با لرزشی از اشک
فرو ریخت
-
رود و دریا را به هم آمیختیم
و کویر
جان گرفت
سیراب شد
امّا
در چشمان ماهی ِ سیاه کوچک ,امروز
کابوس ِ سراب
معنا یافت
-
رَج به رَج
رنگ به رنگ
بافتیم و بافتیم
عشق و نور
قلب و آرزو
دار ِما...
یک شبه آتش گرفت
و تمام شد
خاکستر شد
-
حجم غریبی اینجا ست
میان سکوت و فریاد
شاید یک بغض
شاید یک فریاد
و شاید هم مثل هر روز
یک لبخند
پر از درد
پر از حس پوچی
یک زهر خند !
-
کسی می داند چگونه این حس غریب
چگونه این حجم بزرگ
آشنا و کوچک می شود ؟
پلنگ ,امروز آرام است
زیرا جنگل خوابیده
ماه و ماهی سیاه
در باد
در دریا
رها شدند
ابر آبستن است
آتشی از دور شعله می کشد
دودی از فاصله ها
به چشم ماهی سیاه
فرو می رود
8 دی ماه 1391
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد